وقتی به دنیا اومد، پدر‌ش نمیدونست چه اسمی روش بذاره. سلیقه هم نداشت. اسم دخترش رو گذاشت  «خانوم». میگفت همه توی کوچه و خیابون اسم من رو میدونن، به اسم صدام میزنن: خانوم بیا اینجا، خانم از این طرف، خانوم بدو بدو حراجش کردیم! 

دختر سرزنده و پر شر و شوری بود. اما خواستگار نداشت. توی 19 سالگی، چون توی دهاتشون ترشیده محسوب میشد، دادنش به یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر. 

تمام عمرش رو از شوهرش که هرگز درکش نکرد متنفر بود. یه آدم بداخلاقِ یبسِ بی ادب که گاها دست بزن هم داشت و هیچوقت گره ابرهای کلفتش از هم باز نمیشد. تنها مایه دلخوشی اش این بود که شوهرش از خودش خیلی بزرگتره و زودتر میمیره. بعدش میتونه برای خودش زندگی کنه. مهمونی بره، گردش بره، دف بزنه و برقصه... میخواست بعد از مرگ شوهرش، بالاخره برای خودش زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. 

اما خب، طفلکی توی مرگ هم شانس نیاورد. خیلی زود رفت. شوهرش، نگهبان زندانش، و مایه عذابش هم درست دو هفته بعدش مرد. دق کرد. نمیتونست بدون همسرش که تمام این مدت اذیتش کرده بود زنده بمونه.

دوستش داشت. اما بلد نبود نشون بده. و دنیا رو برای هردوشون جهنم کرده بود. 

تنها خاطره ای که از خانوم دارم، زمانیه که وقتی خیلی کوچیک بودم منو بوس میکرد و چون منم بدم میومد، با حرص جای ماچ آبدارش رو پاک میکردم. و اون فقط میخندید.

کل زندگیش پر از ناراحتی بود و اون همیشه میخندید و سعی میکرد بقیه رو هم خوشحال کنه. بعضی وقتا که بهش فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که یه قهرمان واقعی بوده. کسی که سرنوشت از همون اول روی خوش بهش نشون نداده و اون با لبخند پذیرای همه چیز شده و سعی کرده با خنده و شادی حال بقیه رو بهتر کنه، اگر این آدم قهرمان نیست، پس کیه؟ برای من، خانوم از هر ابرقهرمانی، ابرقهرمان تره. 

(میشه یه صلوات برای روحش بفرستین؟)