امروز قرار بود جلسه مهمی در یکی از نهادهای مرتبط با یکی از دانشگاه های معتبر کشور برگزار بشه. ( از آوردن برخی از اسامی خودداری میکنم، چونکه این داستان حقیقت داره)

از قضا، این نهادی که داستان ما در اون اتفاق می افته، در یکی از ناامن ترین محله های شهر قرار داره. طوری که خفتگیری و زورگیری جز اعمال روتین و روزانه اون منطقه محسوب میشه. از اتفاقات مکرری که اونجا پیش میاد، اینه که موتوری ها یه آدم رو نشون میکنن، از دور به سمتش هجوم میارن، روی طرف " تیزی " می کشن، میذارن روی گلو یا شکمش و ازش میخوان که گوشی، پول و ( اگر خانمه ) جواهرات احتمالی اش رو تقدیمشون کنه وگرنه شکمش رو سفره میکنن و دمار از روزگارش درمیارن!!

اگر این آدمهایی که ازشون دزدی میشه، خیلی خوش شانس باشن و عملیات زورگیری درست زیر دوربین های این نهاد مورد نظر ما اتفاق بیفته، دوان دوان به سوی دفتر یکی از مسئولین می شتابند و نالان و گریان ازشون میخوان که دوربین هاشون رو چک کنن تا ببینن تصویر اون عوضی هایی که خفتشون کرده بودن رو میتونن پیدا کنن یا نه. ( اینکه آدم خودش رو ببینه که یه چاقو گرفتن زیر گردنش و دارن با تهدید کردن گرفتن زندگیش، زندگیشون رو دودستی تقدیم یه نامرد عوضی میکنن، درسته که به اندازه تجربه کردن بار اولش دردناک نیست، ولی بازم چیزی نیست که بخوای دوباره و از یه زاویه دیگه ببینیش!)

علاوه بر خفتگیری و زورگیری، دزدی هم فت و فراوون اتفاق می افته. مثلا رئیس نهاد داشت برام تعرف می کرد که خودش داشته تصویر ضبط شده دوربین هارو چک می کرده که دیده یه نفر ساعت سه و پنجاه و هفت دقیقه صبح از ماشینش پیاده میشه، باتری یک ماشین دیگه رو باز میکنه و میره، درحالی که کل این اتفاق ظرف 21 ثانیه اتفاق افتاده.

می گفت : " من خودم چک کردم. زمان گرفتم دیدم درست شد 21 ثانیه. باتری رو انداخت توی ماشینش و د برو که رفتیم. "

اینا رو گفتم تا بدونین با چه جایی طرف هستیم.

 

امروز توی این نهاد یه جلسه خیلی مهم برگزار شده بود و افرادی که شرکت کرده بودن هم جز هیئت علمی های گردن کلفت بودند. خلاصه اش کنم. دو نفر بودن که با یک موتور گشت میزدند. یکیشون که ترک موتور نشسته بود، هی ماشین ها و آدم ها رو چک میکرد که ببینه کجا رو هدف قرار بده. ماشین یکی از اعضای هیئت علمی چشمشون رو گرفت. به سرعت در ماشین رو باز کردند. یه کیف زنونه توی ماشین بود که برش داشتن. بعدش دیدن، به به! پشتش یه دوربین هم هست. دوباره دست بردن و اونم برداشتن و بعد به سرعت از منطقه جرم دور شدن. توی کیف، یه سری طلا و جواهر بود که قیمتشون با احتساب دوربین میرفت بالای 20 تومن. اینا همه شون توی دوربین ها ضبظ شدن.

(درس اول : چرا آدم وقتی میدونه قراره چند ساعت رو بیرون از ماشینش سپری کنه، کیفش رو میذاره توی ماشین که انگیزه دزدها رو تحریک کنه؟ اونم کیفی که طلا توشه :| حداقل بذارینش صندوق عقب خب!! )

خانمه گریه میکرد. اشک میریخت گوله گوله. راستش من اول فکر کردم داره به خاطر طلاهاش ( و حماقتش برای گذاشتن کیف پر از طلاجواهر توی ماشین ) گریه میکنه. بعد فهمیدم که نه! اشک هاش به خاطر دوربینه.

شوهرش بهش گفته بوده که ماشین رو دزد زده و کیف رو بردن. اما نگفته بود که دوربین رو هم بردن. نمیخواسته بفهمه که ناراحت نشه و خانمه اتفاقی مساله رو فهمیده بوده. دوان دوان اومده بود پیش مسئول نهاد که داشتن دوربین ها رو برای پیدا کردن دزد میگشتن. زد زیر گریه و گفت دوربین رو بردن...

من ( که به طور تصادفی اونجا بودم) اول نمی فهمیدم مساله چیه! خب بردن که بردن! طلاهارو هم بردن!! به خاطر اونا نباید گریه کنی؟ فقط دوربین؟ طلاها مهم تر نیست آیا؟ بعد یادم افتاد که اوه! این منم که از جک و جونورا و طبیعت و دار و درخت عکس میگیرم و یه دونه عکسم از خودم ندارم. بقیه به جای اینا، از خودشون عکس میگیرن و احتمالا نگرانه که عکساش پخش بشه.

( درس دوم : اگر نگران دوربین تون هستین که عکساتون یه وقت جایی پخش نشه، بذارینش صندوق عقب یا با خودتون برش دارین و محض رضای خدا نذارین توی ماشین لعنتی بمونه!!)

 

اینجا میخوام شخصیتی رو معرفی کنم به اسم مژده. یکی از دوقلوهایی که از وقتی به دنیا اومدم، نقش منجی من رو به همراه قل دیگه اش، الهام، بازی کرده و توی این 25 سال، نه فقط نقش دخترخاله، که نقش خواهر بزرگتر رو برام بازی کردن.

مژده توی همین نهادی که گفتم کار میکنه. راستش خودشم زخم خورده است. چندسال پیش، کیفش رو درحالی که توی ماشین بود و منتظر بود در پارکینگ نهاد باز بشه، از شیشه ای که پایین بود میزنن.

و پارسال هم، بیش از 100 میلیون طلایی رو که مال خودش و خواهرش بود و گذاشته بود توی گاوصندوق نهاد رو می دزدن. ( دقیقا گاوصندوق! مژده میخواسته بره شمال که بین گذاشتن طلاها پیش خاله اش - مامان من - و گاوصندوق، دومی رو انتخاب مبکنه. چون طلاهای خواهرش هم پیشش بوده و میخواسته به گردن مامان من زحمت نندازه ). دوربین های نهاد همون موقع خراب بودن. طرف میدونسته که کلیدا کجاست. کی هست و کی نیست. خلاصه که آشنا بوده و عکسش هم توسط دوربین های عابربانکی که در حال استفاده از کارت های بانکی دزدیده شده بوده، افتاده. ولی هنوز بعد از یکسال، با وجود در دست داشتن تصویر واضح و تمام رخ از دزد مورد نظر، پلیسا نتونستن پیداش کنن. مملکتی که توش زندگی میکنیم، زیبا نیست ؟؟)

اینکه دزد بیاد طلاهای خودت رو با طلاهای امانت یکی دیگه رو به همراه پول ها و مدارک نهاد دولتی رو ببره و بعد نهاد مربوطه تصمیم بگیره که ازت شکایت کنه و بگه دزدی زیر سر خودته و اینا، چیزیه که به راحتی نمیشه فراموش کرد!! ( و دارم راجع به 100 میلیون تومن پارسال حرف میزنم! اون موقع که با 100 تومن میشد یه ماشین خوب خرید، نه یه 206!) و کلا این یه داستان خیلی طولانیه که اونقدر جزئیات ریز و درشت و اعصاب خوردی های بی شمار داره که بیخیال ... اینکه قبل از داستان دزدی، درگیر یه ماجرای تصادف بود و تا یه سال هم بابت اون دادگاه می رفت، اونم بی خیال. اینکه هرکاری میکرد و خودشو به هر آب و آتیشی میزد تا خدا یه دونه خواسته این روزاشو برآورده کنه، اونم بی خیال ...

راستش مژده هم یکی یکی همه رو گفت بی خیال. اونقدر گفت بی خیال و به خودش تلقین کرد که واقعا خاطرات همه اینا رفتن و به اعماق ذهنش فرار کردن و فقط هرچندوقت یکبار میان بیرون. ( البته به جز قضیه طلاها! اون هنوز همچنان پابرجاست )

اینکه وقتی اون خانم سر به هوا به دامان مژده پناه آورد، مژده حتی عکس دزد رو هم توی دوربین پیدا کرده بود. ( پلاک موتور رو گلی کرده بودن دیده نشه ) ولی قیافه هاشون معلوم بود. عکس رو بهش نشون داد. گفت ببین! برات پیداشون کردم.

بعد خانمه رو بغل کرد و با لحنی که اطمینان ازش می بارید گفت:

اصلا نگران نباش! دزدت رو پیدا میکنن. افسر پرونده من میگفت دزدی هایی مثل مال من پیدا کردنشون آسون نیست. ولی اینا خفت گیرن و مال این محلن. میبری اینو نشون میدی به کلانتری، دیگه خیالت راحت باشه. سریع میگیرنشون. اصلا شماره مسئول پرونده خودمو میدم بهت. خیلی آدم خوبیه و سریع کارت رو راه میندازه و پیداشون میکنن. میرن به دزد هایی که توی بازداشتگاه هستن، میگن بگو این کیه تا من عوضش 5 تا پاکت سیگار بهت بدم و اوناهم خیلی راحت قبول میکنن. چون سیگار توی زندان خیلی طرفدار داره!! بعضی هاشونم اینقدر تابلو اند که دیگه خود پلیسا میشناسنشون. اصلا تو برو بگو یه یارویی بود، مدل پشت موهاش اینطوری بود، کلاه گذاشته بود، لاغر بود، با این نشون ها میرن پیداش میکنن. تو دیگه عکس هم داری. اصلا نگران نباش.

وقتی اصلا هاش رو می شنیدم، حس اطمینان وجودم رو پر میکنه. منی که فقط بیننده بودم، با شنیدن اصلا هاش حس میکردم که خب! دیگه اوضاع جهان اصلا قراره روبه راه بشه ...

مژده تغییر کرده بود. اونم خیلی زیاد.

شاید جوابی که دنبالش می گشت، برای چرایی اتفاقات بدی که براش افتاده بود و اینکه چرا اینقدر خدا داره امتحانش میکنه، همینجا بود. اینکه قوی شده بود. صبور شده بود. تکیه گاه شده بود. دیگه مژده سابق نبود.

خانم مارپلی شده بود که مو رو از ماست میکشید بیرون و اینقد قوی در مقابل این اتفاقات کوچیکی که از نظر بقیه بزرگ بودن رفتار میکرد و دلگرمی میداد، که دهن همه باز مونده بود. حتی رئیسش.

مژده، همه این اتفاقا افتاد تا تو به اینجا برسی. به خود جدیدت ...

 

------------------------------------------------------

شرکت ما هم نقل مکان کرده به همین نهاد. یعنی من هر روز از این کوچه ها رد میشم. 4 - 5 سال پیشم همینجا کار میکردم. اتفاقای خوبی توی کوچه هاش نیفتاده برام! نمیخوام راجع بهشون حرف بزنم، چون توی این کوچه های مزخرف شهر دوستداشتنی مون، علاوه بر خفتگیری و دزدی، اتفاقای دیگه ای هم میفته.

حالا قوی تر از قبل شدم و میتونم از خودم دفاع کنم. یا حداقل صدام از گلوم بیرون میاد که درخواست کمک کنم.

وقتی میخوام برم بیرون، گوشیمو میذارم توی جیب شلوارم که مانتو می افته روش تا اگر کسی ازم درخواست گوشی کرد، بگم بیا!! این کیفم بگرد!! ندارم!!

و وقتی از این کوچه های لعنتی رد میشم، سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و فقط و فقط از خیابوناش و آدماش فرار کنم.