سالهاست که تنهایی روزه می گیرم. سالهاست که دیگر برای من خبری از سحری های دسته جمعی و افطارهای خانوادگی نیست. مامان هرسال میگوید:

خدا رو شکر کن که تنت سالمه و میتونی روزه بگیری.

و من هم از خدا در دلم تشکر میکنم.

سالهاست که عادت کرده ام در یک جمع، بین اقلیت اندک روزه داران باشم. و دوباره و دوباره شوخی های بی مزه شان و متلک های احمقانه شان را تحمل کنم.

سالهاست که در دنیای کوچک اطراف من، رمضان فقط برای من معنا دارد. 

 

راستش امروز اولین بار بود که وقت سحر پرده اتاق را کنار زدم و به ساختمان ها خیره شدم. چراغ بیشترشان خاموش بود. 

اما روشنایی تک و توک خانه هایی که آن وقت صبح در تاریکی می‌درخشیدند، ته دلم را قرص کرد...