دنیا خیلی کوچیکه. خیلی خیلی ... کوچیکه ... 


بخش اول : گذشته شیرین

وقتی که یک عدد دانشجو بودم، یه روز یه اعلامیه دیدم که اعلام میکرد یونی مون قراره کلاس های رایگان آموزش html و css رو برگزار کنه.

من، یک عدد دانشجوی الکترونیک، که هیچ ربطی به html و css نداره، تصمیم گرفتم توی این کلاس، شرکت کنم. ( به خدا اگه دلیلش الان یادم بیاد که چی بود!! )

آقا ما رفتیم و ثبت نام کردیم و کلاه گروه بندی گذاشتن روی کله مون و مسابقه گذاشتن و داور تعیین کردن و بهمون گفتن بشینین، لی اوت دیجی کالا رو اول بسم الله بیارین بالا.

من اینطوری بودم که : وات؟ چرا آخه؟ ( ناگفته نماند هرکس هم که میشنید من رشته ام برقه - از جمله هم تیمی ام - واکنشش دقیقا همین بود :" وات؟ چرا آخه؟؟؟ " که نونت نبود، آبت نبود، اچ تی ام ال و سی اس اس یاد گرفتنت چی بود! )

از شانس بد روزگار، نه من و نه هم تیمی ام درک درستی از کاری که قرار بود بکنیم نداشتیم. زین جهت داور رو صدا زدیم و ازش کمک خواستیم! داور ( یک عدد جوون رعنا که یکسال از ما بزرگتر بود و علی نام داشت ) اومد با ما توی یه کافه نشست، کلی چیزمیز یادمون داد، ما رو مدیون خودش کرد و رفت.

منی که کل عمرم نمی دونستم کد چیه، هفته آخر اسفند با هم تیمی ام نشستیم و اشک ریختیم و کد زدیم. بحث حیثیت بود آخه! نمی تونستیم پا پس بکشیم. 

مسابقه حذفی بود و اگر چیزی تحویل نمیدادیم، یا آخر میشدیم یا شوتمون میکردن بیرون و خب ما هردومون غد و کله شق بودیم ( جوونی کجایی که یادت بخیر! ) مخصوصا من که برق میخوندم و میخواستم به کامپوتری ها ثابت کنم که از پس همه کار بر میام.

گروهمون دوم شد. بعد از اون من کلا با بچه های کامپیوتر میپریدم. علی الخصوص با هم تیمی ام، آقای داور ( علی ) و نامزدش، یگانه.

علی و یگانه ماه بودن. میخواستن ازدواج کنن و خانواده هاشون قرارمدار هاشون رو گذاشته بودن. من عاشق ترکیب علی - یگانه بودم و هیچ وقت هیچ زوجی رو ندیده بودم که مثل این دوتا همدیگه رو دوست داشته باشن. انگار که آدم و حوا توی روح این دوتا حلول کرده بود و خودشون دوتا تنها آدم هایی بودن که میتونستن برای اون یکی وجود داشته باشن. در یک کلام، زوج ایده آل من بودن!

بعد از مسابقه ( که اون وسطا تیم ما حذف شد ) قرار شد که توی یه پروژه با خانم و اقای داور و بقیه دوستان روی یه پروژه کار کنیم و باعث شد که ساعت های بیشتری رو با هم بگذرونیم.

یادمه یه بار ما دختر ها رفتیم توی یه کافه دنج نشستیم، کلی خوردیم و کد زدیم و خوردیم و باز هم خوردیم، و در اخر علی اومد دنبال یگانه، تمام خورده های ما رو حساب کرد و بعد هم دوتایی رفتن. حرکتش، به نظر منِ 20-21 ساله، خیلییی کووول بود!

راستش رو بگم، خیلی حسرت خوردم! حسرت اینکه همچین کسی رو توی زندگی ام ندارم. واقعا دوست داشتم منم یه آدم همه چی-دون باحال پیدا کنم که همیشه و هر لحظه حواسش بهم باشه.

پروژه مون به جایی نرسید. دیگه بعد از اون ندیدمشون. همیشه دوست داشتم بدونم که چی شد بالاخره؟ آدم و حوا به هم رسیدن یا نه؟ رفتن سر خونه و زندگیشون یا نه؟ بچه دار شدن یا نه؟ و ته دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم.

اون کلاس و اون پروژه نیمه کارمون باعث شد که جهت زندگی من برای همیشه تغییر کنه و توی یه راه کاملا متفاوت بیفتم. کار الانم رو از همون کلاس، از اون تیم دونفره و از گشتن های گاه و بیگاهم با علی و یگانه دارم.


بخش دوم : زندگی گذشته به آینده متصل می شود!

یکی دو سال پیش، توی یه شب بارونی که اونّی از سر کار بر میگشت و ماشین گیرش نمی اومد بره خونه، یه آقایی میاد و این اونّی ما رو با سه نفر دیگه سوار ماشینش میکنه و  تا یه جایی می رسونه. ( اونّی در زبان فخیم کره ای به معنای خواهر بزرگتر هستش - با تلفظ onni - و من در شرکت یک عدد از این اونّی ها دارم که یه روز اومد شرکتمون و شد مدیر داخلی مون) 

بعد از اون، اونّی با این آقاهه دوست میشه و چون مسیرشون یکی بوده، خیلی وقتا این آقاهه با دوست دخترش می اومدن و اونّی رو میرسوندن.

خلاصه این دوستی شون ادامه یافت تا اینکه چند روز پیش اونّی داشت از این آقای نیکوکار یه چیزی رو نقل میکرد و تلگرامش هم جلوش باز بود. گفتم بده ببینمش. و زدم روی عکس پروفایلش که دیدم ای دل غافل! آقای نیکوکار، علی خودمونه. همون علی توی ترکیب علی و یگانه.

شروع کردم به ذوق کردن و بلند بلند ابراز احساسات کردن و اینا. با هیجان خاطراتمون رو برای اونّی تعریف میکردم. اصلا باورم نمیشد و تنها چیزی که هی به زبونم میومد این بود که دنیا چه قدر کوچیکه. که اونّی من، یکی از دوست های قدیمی منو میشناسه و اینکه من چه قدر دوست داشتم بدونم علی و یگانه بالاخره مزدوج شدن یا نه.

که اونّی آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت : زنش؟ کدوم زنش؟ تموم شد رفت! 

و من وا رفتم. انگار یه سری اتفاقاتی افتاده بینشون و جدا شدن.

اونّی میگفت یه روز قرار میذارم باهاش، بیا ببینش سورپریزش کن. اولش با خوشحالی و خنده قبول کردم که آره حتما.

ولی الان دلم نمی خواد ببینمش. ترکیب علی و یگانه که یگانه توش نباشه، ترکیب علی و یگانه نیست!!!! دلم نمی خواد تصوراتم خراب بشه. دوست دارم همونطوری که قبلا بودن، توی ذهنم تصورشون کنم، وانمود کنم که نمی دونم اونّی، علی رو میشناسه و وقتی یادشون می افتم به این فکر کنم که بالاخره خونواده علی رضایت دادن که این دوتا برن سر خونه و زندگیشون و یگانه تونست نظر خونواده علی رو جلب کنه یا نه.


 وقتی داشتم با حرارت و شور و شوق از خاطراتی که داشتیم واسه اونّی تعریف میکردم، "شرابی" برگشت گفت : چه خبرته اینقدر شلوغ میکنی؟

درحالی که دستام رو با شدت توی هوا تکون تکون میدادم، گفتم : آخه میدونی، دنیا خیلی کوچیکه!

دنیا کوچیکه ... بعضی وقتا در عین کوچیکی ظالم هم هست ...