من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم. شاید حتی اطلاعات اولیه ای رو که هرکسی باید از افراد کشورش و رویدادها داشته باشه رو هم ندارم. 

یه بار یه کتابی می خوندم که دوتا از خدایان یونانی تصمیم میگیرن به 14 تا سگ هوش انسان ها رو بدن و ببینن این سگ ها با خوشحالی و رضایت از دنیا میرن یا نه. درواقع داستان میخواست این موضوع رو بررسی کنه که با تمام پیچیدگی های روابط ما انسان ها و تاثیر مقابلشون بر روی هم دیگه، آیا موجودات خوشبختی هستیم یا نه. و من همیشه خودم رو جای اون موجود بینوایی که آخر از همه میمیره تصور کردم که دنیایی از کلمات و اشعار و قصه ها در ذهنش ساخته بود و برای خودش خوش بود. با هیچ کسی کاری نداشت و برایش مهم نبود چه کسی رئیس گله باشه یا کی دستور میده یا نقشه های شوم و پلید بقیه اعضای گروه به کی ضربه میزنه.

من همیشه این آخری بودم، که توی دنیای خودم زندگی میکردم. 

ولی از دیروز تاحالا و بعد از کشته شدن سردار سلیمانی، وقتی با این حجم از تفاوت هایی که در حرف های آدمهایی که میشناسمشون روبه رو میشم، نمیدونم واقعا چی درسته و چی غلط. نمیدونم واقعا باید چطوری به این قضیه نگاه کنم. مسلما از این ناراحتم که ستون کشورمون ناجوانمردانه کشته شده، ولی کلا حس میکنم سردرگم. 

تنها چیزی که میدونم اینه که دوست ندارم جنگ بشه، چون بیشتر از همه، مردم ایران هستن که ضربه میخورن و بعد هم مردم آمریکا (نه دولت ها). هردومون تلفات میدیم و خرج عظیمی روی دستمون میمونه. آدم های زیادی میمیرن و آخرش هیچ نتیجه ای هم به دست نمیاد.

این دولت ها هستن که با هم سر جنگ دارن، نه مردم. ولی تقاصش رو مردم پس میدن. و در آخر، یک برچسب برنده و بازنده روی هرکدوم میزنن، بدون در نظرگرفتن حجم غم و مشکلاتی که هریک از خانواده در اثر دست و پنجه نرم کردن با شرایط و از دست دادن عزیزان و جگرگوشه هاشون باهاش مواجه میشن.