با اعصاب خط خطی در رو پشت سرم بستم و راه افتادم.

چند قدمی بیشتر بر نداشته بودم که یهویی از پشت سرم صدای " پیس پیس " شنیدم.

من، کاملا بی اعصاب، با یه عالمه فکر و خیال توی ذهن، با شنیدن صدای پیس پیس سرم رو برگردوندم و به این فکر کردم که " خدایا این دیگه کیه؟ این کارا چیه؟ میشه بکشمش؟ میشه؟و بعدش هردو با هم بریم جهنم؟ میشه ؟" 

سرم رو که برگردوندم، دیدم منبع پیس پیس، آقای دیلاقِ ریغوی خودمونه.

اینقدر از دستش عصبانی بودم که وقتی سلام کرد هم فقط زل زدم توی جفت تخم جشماش بلکه یه کم خجالت بکشه.

 

گفت : میخواستم مثلا به قصد اینکه مزاحمم بهت نزدیک بشم که ببینم عکس العملت چیه.

من :   :|

اون : ببینم بالاخره فارغ شدی یا نه؟ ( از شوخی تکراری و بی مزه خودش کلی خندید. منظورش این بود که مدرکت رو گرفتی یا نه )

اون : چرا اینقدر پکری؟ ای بابا!! چرا از شرکت بیرون نمیایی خب؟ برو یه جای دیگه کار کن.

من :   :|

اون : بابا من از وقتی از اونجا دراومدم کلی پول درمیارم. اصن اینقدر در میارم که نمیدونم چطوری خرجش کنم.

دیدم دیگه کم کم داره روی اعصاب خط خطی من با ناخن خط های جدید میندازه. زین جهت سکوت رو جایز نشمردم و گفتم : بابا تو یه بار مثلا ما رو بردی بهمون شیرینی کار جدید و حقوق بالات رو بدی، آخرش اون سی تومن رو هم با بهره اش بهت برگردوندیم. چی چیو نمیدونم چطوری خرجش کنم!! البته اینم بگم که من و اونی (خواهر بزرگترم) این داستان رو برای همه تعریف کردیما!! خیالت را حت باشه، همه میدونن، همه! 

اون : بابا میذاشتین حداقل یه ذره آبرو برام میموند خب!

من : یعنی بیچاره اون بانکی که بهت زنگی میزنه!!

ریسه رفت از خنده. گفت : یعنی تو هم جریان بانک رو میدونی؟

من : خیالت راحت باشه، همه میدونن، همه!! وقتی دوست دختر آدم زنگ بزنه، عکسش روی گوشی بیفته بعد آدم بره بگه بانک با من تماس گرفته و یه کار فوری پیش اومده، باید یه سر تا بانک برم و برگردم، خداییش اونقدر تاریخیه که حتی تا چندین نسل بعد از کارمندای شرکت هم برای همدیگه تعریفش میکنن.

رسیدیم سر کوچه. اون باید میرفت بالایی، من هم جهت مخالفش.

اون (با لودگی) : ناراحتی که نمی تونم باهات تا میدون بیام؟ آره میدونم به هرحال. دوری من سخته برات.

حس میکردم که خداوند یه کیسه داده به من تا این بنده اش رو بسابم.

من : (قیافه ام رو یه جوری چروک کردم که قشنگ معلوم باشه حالم از حرفش بد شده ) خدا اون روز رو نیاره. خیلی خوشحالم که در این روز و در این ساعت مسیرمون بیشتر از این با هم تلاقی نداره. 

بازم خندید. ولی حس کردم یه ریزه ناراحت شد. به هرحال من باید انتقام اون سی تومنی که مثلا مهمونمون کرده بود و بعد از حلقوممون کشیده بود بیرون رو میگرفتم یا نه؟

خداحافظی که کردم، اصن حس کردم حالم خوب شده! 

یعنی میخوام بگم که تاثیر سابیدن بر روی احوالات انسان شاید به طور علمی ثابت نشده باشه، ولی کلا در اینجور مواقع، اگر کمی با حس انتقامجویی قاطی شده باشه و روی حد ملایم هم تنظیم شده باشه ها، تاثیر مثبت و خوبی داره ! دیده ام که میگم !