دیروز بعد از مدت ها، یک کلاس گرفتم برای تدریس زبان.

به من گفته بودن که یک کلاس 5 نفره جمع و جور با بچه های نسبتا شیرینه که تا الان حدود 3 ترم زبان خوندن، اما طفلکی ها چیز زیادی بلد نیستن و فرق she و he رو هم نمیدونن. گفته بودن که سن بچه ها هم کمه و دبستانی هستن.

منم خیلی شاد و خوشحال، کتاب رو یه نگاه کردم و رفتم سر کلاس.

 

کلاس 5 نفره تبدیل شد به یک کلاس 8 نفره، متشکل از یک دختر 14 ساله و 7 تا پسر بین 11 تا 14 ساله. کمی تا قسمتی بی ادب، پیش فعال و زیادی سرزنده! 

پسرا با یه دونه دختر کلاس نمی سازن و ازش بدشون میاد. دختر کلا علاقه ای به زبان نداره و منتظره که ساعت کلاس تموم بشه. وقتی که یک سوال میپرسم، پسرای فسقل مسقلِ ریزه میزه، دوان دوان میان جلوی پای من می ایستن و دستشون رو که بهشون گفتم برای جواب دادن هر سوال باید بالا بگیرن، عملا تا حلق من فرو میکنن که به چشم بیان و جواب رو بگن.

هر چه قدر میگی" سیت داون! نو استندینگ! هیس! نو فارسی! بی کوآیت ! بی پولایت " فایده نداره که نداره...

همه اش یا وایستادن، یا دارن با همدیگه حرف میزنن و به هم فحش میدن!

قشنگ باید ماژیک رو محکم روی میز بکوبم بلکه کمی دندون به جیگر بگیرن. وروره جادو ها مگه یه لحظه ساکت میشینن!

در یک مورد، یکی شون ازم پرسید میتونم فلانی رو بزنم؟ من تقریبا داد زدم : نهههههههههههههههه! و انگار که من اصلا اونجا نباشم، کوبید توی صورت بغل دستیش :|

خدا رو شکر چیز زیادی هم بلد نیستن. هرچه قدر هم که معنی یک کلمه رو به انگلیسی توضیح بدم، هیچی نمی فهمن. آخرش باید یه دو تا کلمه فارسی هم بذارم تنگش تا مطلب رو بگیرن.

خلاصه اینکه همه اش توی سرم میزنم که قراره من دو ماه اینا رو چطوری جمع کنم و چیز یادشون بدم و بر بخت بدم ... می فرستم! 

و از خداوند متعال تقاضا دارم روش سر و کله زدن با این بچه ها رو یه جوری به من برسونه که من دیگه این ماژیک لامصب رو کمتر روی میز و تخته بکوبم. آمین یا رب العالمین!