امروز، روز جالبی بود. 

یه کاری رو انجام دادم که تا به حال انجام نداده بودم.

یه کاراکتر خلق کردیم، پای تخته کشیدیمش. یه ادم مرتب شسته رفته با سبیل های پوآرویی و لباس های خیلی کژوال و معمولی.

می خواستیم ببینیم کاراکترمون چطوری فکر میکنه، چیا میگه. در مواجهه با موقعیت های مختلف چه ری اکشنی نشون میده. طرز فکرش چیه. بعدش هم نشستیم به نوشتن متن هایی که به طور مستقیم یا غیر مستقیم از ذهن کاراکترمون به بیرون تراوش می کنه.

موقع طراحی کاراکترمون، از هری پاتر و لوپین و ویزلی ها حرف می زدیم. از خدایان یونان باستان و کهن الگوها می گفتیم و از پوآرو و دکتر واتسون ایده می گرفتیم.

کار بامزه ای بود. مخصوصا بعد از اینکه مدت ها یه نفر رو دیدم که وقتی پیشش از دوقلوهای ویزلی و شخصیتشون حرف زدم، بعدش از لوپین و مودای چشم بابا قورقوری برام مثال زد. از اساطیر یونانی حرف زد، درحالی که خیلی ها نمی دونن اطلس و هرا و پرومتئوس کی هستن و برای منی که بین آدم های به شدت واقع گرا گیر افتادم، همنشینی دو و نیم ساعته با این آدم خیلی جالب و دلچسب بود.

مدتی بسی طولانی است که با آدم خیالپرداز دیگه ای حرف نزدم و دلم واقعا لک زده بود...اصن حالم جا اومد، مخصوصا اینکه کلی ایده های باحال با همدیگه ساختیم.

 

فردا هم قراره یه کار جالب انجام بدم. قراره با یه ایل آدم که نمیشناسمشون ( حدود 20 نفر ) برم سینما و بعدش هم بشینیم حرف بزنیم. یه خرده وقتی از دور نگاه میکنی ترسناک به نظر میرسه!! ولی خب از کجا معلوم؟ شاید بازم با چندتا آدم جالب آشنا بشم. 

گاهی وقتا برای اینکه بتونی یه سری چیزا رو عوض کنی و چیزهای تازه رو کشف کنی، باید از لاک خودت بیرون بیایی.