دلم نمیخواد بیام اینجا و بنویسم حالم خوب نیست. چون حالم خوب نیست، اما با تکرارش، چیزی نصیبم نمیشه. ولی حس میکنم دارم میترکم. باید بگم. باید با کسی حرف بزنم، و راستش رو بگم، حس میکنم تنها جایی رو که برای حرف زدن دارم اینجاست. چون اونقدر توی این مدت از آدمها فاصله گرفتم که دیگه نمیتونم مثل قبل باهاشون حرف بزنم. و درنهایت، پناه میارم به اینجا که شاید نوشتن احساساتم، فکرهام و نگرانی هام، باعث بشه حداقل ذهنم مرتب بشه و احساس بهتری پیدا کنم. 

+دلم تنگه. خیلی. برای خیلی چیزا.

اما بیشتر از همه، برای دخترخاله های عزیزم که جواب کرونا شون مثبت شده و توی قرنطینه اند و من آدم گریز، به جای اینکه باهاشون حرف بزنم و حالشون رو بهتر کنم، زدم زیر گریه و های های اشک ریختم و اونا منو از پشت تلفن سعی کردن منو آروم کنن.

++وقتی توی آینه نگاه میکردم، حالم از خودم به هم می‌خورد. طوری که حتی به این فکر میکردم که آینه رو بپوشونم. بیماری پوستی ام که اسفند رفته بودم دکتر و خوب شده بود، دوباره و با شدت بیشتر برگشته بود و خود دکتر هم توی اون سری پروازهای آخر از ایران رفته بود و دیگه در دسترس نبود. و موهام. موهای عزیزم. دارویی که برای ریزش شدید موهام داده بود، باعث سرعت گرفتن بیشترشون شده بود.

مامان یه دکتر دیگه رو پیدا کرد. بهم گفت بیماری پوستی ات چیزیه که تا آخر عمر باهات. باید همیشه دارو بزنی. اینکه خط لبخندم رنگ گرفته و روی قیافه ام تاثیر گذاشته و یه جاهایی از صورتم ملتهبه، قرار نیست هیج وقت درمان بشه. فقط میشه کنترلش کرد. دلیل بیماری رو هم اینطور ذکر کردن: بدشانسی! 

توی نت سرچ کردم. دیدم راست میگه. هنوز دلیل مشخصی واسه این بیماری کشف نشده... 

و موهام. بهم گفت که 40 درصد از موهامو از دست داده ام. به خاطر تغییرات هورمونی و همون بیماری پوستی لعنتی. گفت درمانش ماینوکسیدیله که من بهش حساسیت دارم و باعث ریزش بیشترش میشه. گفت کاری نمیتونه بکنه. گفت فقط میشه کنترلش کرد. 

یعنی درمان بیماری من چیزیه که به جای بهتر شدنش، در من تاثیر معکوس داره... 

اومدیم که خونه، به ته تغاری گفتم میخوام در حقت کاری کنم که هیچ کس دیگه ای توی زندگی این کار رو برات انجام نمیده. بهش گفتم بهت اجازه میدم موهامو بزنی. هرچه قدر دوست داشتی بزن و تمرین کن. چون بعدش میخوام با موزر همه رو بزنم. 

رفتیم توی حموم و یه کیسه زباله رو قیچی کردیم و روی سرامیک ها پهن کردیم. ته تغاری چندتا کلیپ کوتاه کردن دید و بعدش من شدم اولین مدلی که بعد از عروسک توییتی خودش و باگ بانی من بعد از 4 سالگی رویش کار کرده. 

خوب زد. اینقدر خوب که مامان که قبلش کلی از این تصمیم من حرص خورده بود، با ذوق اومد گفت چه قدر خوب شده. 

نگهش داشتم و دیگه سراغ کچل کردن نرفتم. 

سعی میکنم با دید مثبت به قضیه نگاه کنم. میگم که خب، این 40 درصد خوبه که برای موست و مثلا خدایی نکرده مال ریه یا هرچیز دیگه نیست. ولی با دیدن تصویر هر دختری که موهای طبیعی داره، اشک توی چشمام حلقه میزنه که ماشالله با وجود اینستاگرام و داشتن آشناهایی که توی این وضعیت عروسی گرفتن و موهاشون رو خیلی قشنگ درست کردن و عکس هاش رو منتشر میکنن تکرار میشه

+++ دستام. هیچ وفت فکرشم نمیکردم که والیبال بازی کردن برام آرزو بشه. هیچ وقت فکر نمیکردم از باز کردن در شیشه ترشی و مربا عاجز بشم. دوسالی میشه که تاندون دست چپم مشکل پیدا کرده. توی این دوسال، هی خوب میشه و با یه ظرف شستن دوباره دردش برمیگرده. دکتر رفتم. زیاد. ولی همه شون یه چیز رو تکرار میکنن بدون اینکه نتیجه ای حاصل بشه.

دوهفته است دست راستم هم همینطوری شده. بدون اینکه بهش فشار خاصی وارد بشه. هردوشون رو میبندم و درد میکشم. 

مامان از دستم عصبانیه. میگه تو اصلا کار نمیکنی و کمکم نمیکنی. فکر میکنه من لوس بازی درمیارم. ولی به خدا قسمم که خودمم خسته شدم. 

++++ دلم میخواد یه کار غیر فری لنسری پیدا کنم. چیزی که منو از خونه برای چند ساعت در روز دور کنه. چون با مامان به مشکل خوردم. حاضر نیست قبول کنه که خودش وقتی به سن بود، یه آدم مستقل بود که یه بچه هم داشت. ولی نمیتونم. چون میترسم. از این بیماری لعنتی میترسم. که بیاد و آروم آروم بدن ضعیف مامان رو از که آدم های دیگه به خاطر بیماریش ضعیف تره از پا دربیاره همه اش هم تقضیر من باشه... 

+++++ کار دارم. باید کتابی که به استادم قول دادم رو تموم کنم. ولی نای کار کردن رویش رو ندارم. به جاش دوباره دارم ناروتو میبینم. حس خوبی داره. اما مشکل اینجاست که هروقت استرس داستان میره بالا حس میکنم معده درد میگیرم! حتی جایی از داستان که قرار بود اسم های اعضا برای مسابقه دو به دو روی یه مانیتور به صورت رندوم نمایش داده بشه، به صورت ناخودآگاه اینقدر استرس گرفتم که به یه معده درد شدید منجر شد! از خودم میپرسم چرا. چرا مسابقه 10 تا شخصیت تخیلی یه انیمه اینقدر باید روی معده من تاثیر بذاره؟ چرا اینقدر حالم بده که کوچک ترین هیجان باعث صدمه دیدن ناخواسته بهم میشه؟

و مشکل اینجاست که جوابی براش ندارم. 

++++++وزنم خیلی رفته بالا. خیلی. دیگه مانتوهام تنم نمیره. یه رژیم گرفتم. کلی در موردش تحقیق کردم که مناسب باشه و باعث صدمه بیشتر به بدن نشه. امروز روز سوم بود. و من مثل یه جنگجوی پیر، خسته خسته ام. 

باید خودم برای خودم ناهار و شام درست کنم که شستن ظرفهاش و خورد کردن موادش با این دست ها عذابیه. مامان اولش مخالفت می‌کرد که نگیر. اما بعد فقط گفت که خودت میدونی و همه کاراش با خودته. حالا منم نگفته بودم که بیا برای من غذای جداگانه درست کن ها! کلا دلیل مخالفتش این بود که فکر می‌کرد برای خودش کار تراشیده میشه و از اون جایی که من یه موجود بی فکر بی عقل نادون هستم، رفتم سراغ چیزی که باعث صدمه زدن به خودم میشم و اینکه کلا من هیچی نمی‌فهمم.

بعد از سه روز، کمی همراه تر شده، اما حالا مثلا پیشهاد میده که بیا اینم بخور خوبه. بیا فلان چیزم بخور که نخوری از دستت رفته. کلا در نقش مشاور و شیطان وسوسه گر فعالیت میکنه. و من باید کلی انرژی صرف میکنم برای مقابله با وسوسه هاش و پیدا کردن روش های مودبانه برای رد پیشنهادها که مثلا روزی سه تا هویج رو باید در برنامه بگونجم یا اینکه دوقاشق برنج کنار سوپی که توش سیب زمینی داره و با نون خورده میشه بخورم!

هی میگه یه کاری نکنی عضله هات بسوزن. و من میخوام جواب بدم که مادرم من! عضله چیه! اینا همه اش چربی خالصه. ولی جلوی خودمو میگرم و به یک  «نه، خیالت راحت باسه» اکتفا میکنم. 

امشب یه کاراکتر دلسوز و یه کاراکتر حمایتگر هم ازش ظهور کرد. می‌گفت هر قاشقی که خودم غذا میخوردم، به این فکر میکردم که بچه ام (یعنی من) از غذای خوشمزه ای که درست کرده نتونسته بخوره و خلاصه که کلی ناراحت بود که قراره یه سوپ بدمزه و بد رنگ بخورم. (دست‌پخت منو به هیچ عنوان قبول نداره) 

از امروز با بابا هم باید مقابله کنم. اونم شروع کرده بود به گفتن اینکه این کارا چیه و «این» باید ورزش کنه و باید فلان چیز بخوره و.... و من فقط سکوت کردم. چون نای جنگیدن نداشتم. ولی در کمال تعجب مامان به دفاع از من برخاست و تاکید کرد که روزانه برای نیم ساعت پیاده روی میره و غیره و غیره و غیره.

+++++++ دیگه راجع به آرزوهام و رویام چیزی نمیگم. فقط اینکه سعی میکنم خیلی اخبار رو دنبال نکنم. و قدم های کوچیک و آهسته بردارم تا ببینیم چی میشه...