روزهای سرگردانی ...

روزهایی که حس میکنی در یک جزیره بدون سکنه گیر افتاده ای، درحالی که با " دنیا " تنها چند کیلومتر ناقابل فاصله داری ...

اما نه کسی میداند که تو در جزیره حبس شده ای و نه تو میتوانی شنا کنی یا وسیله ای بسازی که تو را به " دنیا " برساند ...

نمی توانی شنا کنی،چون هیچ وقت در زندگی ات برای یادگیری آن تلاش نکرده ای.

نمی توانی دست به کار شوی و سیله ای برای رهایی بسازی، چرا که در خودت نمیبینی بتوانی این کار را انجام دهی.

شاید هنوز آنقدر ناامید نشده ای که به دنبال تیز کردن یک تکه برای ساختن یک تبر باشی تا بتوانی وسیله نجات بسازی، یا خودت را بی هوا به آب بزنی ...