میان کوچه ها و خیابان ها سرگردان بودیم. نمیدانم  برای چه مدت بی هدف راه رفتیم و اشک ریختیم.

فقط میدانم هرسه تا مان تا ابد آن شب سرد را به خاطر خواهیم سپرد...

 

خانه شان ماتم کده بود. در را که باز کرد، حلقه های سیاه اندوهی که دور چشمانش را تزیین کرده بود، توی چشم میزد. 24 ساعت گذشته را به گریه و شیون گذرانده بود.

بغلش کردم. در بغلم شروع به هق هق کرد. من نیز با او همراه شدم و هردو با هم اشک ریختیم. "دلی" هم به ما پیوست و سه تایی مثلث دلی - سارا- صدف را تشکیل دادیم و هماهنطوری که همیشه سه تایی همدیگر را بغل میکردیم و خوشحالی میکردیم، اینار با هم اشک ریختیم. 

 

یادم می آید جایی خواندم که اگر آدم دوبار پایش را در رودی بگذارد، بار اول با بار دوم فرق خواهد داشت. چون نه آن رود همانی است که بود و نه آن آدم، آدم قبلی خواهد بود.

دیگر مثلثمان هرگز مثلث قبلی نخواهد بود. که همیشه رنگ شادی بر خود داشت. حالا مثلثمان رنگ غم دیده ...

و دیگر هرگز مثل سابق نخواهد بود ...

 

تصمیم گرفتیم از خانه بیرون ببریمش. هوا سرد بود. با هم کوچه ها و خیابان های نزدیک خانه شان را یکی یکی پیمودیم. در یک خط راه می رفتیم، طوری که من و دلی دو طرفش قرار داشتیم و دستش را گرفته بودیم. به سر هر خیابانی که میرسیدیم، خاطره ای از پدرش یادش می آمد ...

که شب هایی که دیر میکرد، پدرش در ایستگاه اتوبوس به انتظارش می نشست ...

که اینجا پارک محبوبش بود ...

که اینجا، در این بیمارستان مثلا معروف، پزشک های دوزاری معاینه اش کردند و با نفهمی شان، پدرش را به کام مرگ فرستادند ...

که وقتی بی محابا می دوید تا چند لحظه آخر را پیش پدرش باشد، جلویش را گرفته بودند تا چادر گل گلی سرش کنند و سایر بیماران و همراهانشان را از گزند از دست دادن ایمانشان به دور نگه دارند ...

ما فقط سکوت کرده بودیم. او حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و اشک میریخت و راه می رفت ...

یخ کرده بود. مثل همیشه که یخ میکرد و دستانم را میگرفت تا گرم شود، اینبار آنقدر در خودش فرو رفته بود که من دستانش را گرفتم تا گرمش کنم.

سوگواری اش هم مثل همه رفتارهای دیگرش با متانت بود. آنقدر آرام بود که دیدن اشک هایش قلبم را می فشرد.

من تمام مدت برای اندوهش، سرنوشتی نامعلوم و آینده ای پر فراز و نشیب که ناگهان سر راهش قرار گرفته بود گریه میکردم و از خدا میخواستم او را در این شرایط سخت تنها نگذارد ...