گاهی وقت ها برای رسیدن به یه چیزی خیلی زحمت میکشی. از جون و دل مایه میذاری تا بتونی خروجی رو به بهترین نحو ممکن در بیاری.

و وقتی که تموم میشه، عاشق اش میشی، و مثل یک مادر، قربون صدقه ی تحفه ات میری که شش ماه تموم براش زحمت کشیدی و اگر یه نفر چپ نگاش کنه، با جفت پا میری تو دهنش!

خلاصه همه جوره از کاری که انجام دادی راضی هستی.

 

اما بعدش بهت میگن که نه! دیر رسیدی! باید یکی دو ماه زودتر میومدی!!

یا اینکه حداقل باید "فلانی" به ما خبر میداد که دارین روی این پروژه کار میکنین. ( و تو، روحت هم از این قضیه خبر نداره که "فلانی" خبر نداده! )

" نمی تونیم قبولش کنیم. نه نمیشه."

 

و اون موقع است که حس میکنی دنیا روی سرت خراب میشه ... 

مدت زمان خوب شدن این زخم عجیب که مثل یه سیاهچاله توی قفسه سینه، تموم حال خوبت رو میمکه و شکسته و افسرده ولت میکنه تا توی دنیا سرگردون بشی چه مدته؟

چه قدر باید صبر کنم تا این زخم چرکی به هم جوش بخوره تا بتونم دوباره یه کار جدید رو از اول شروع کنم؟

 

شاید یکسال دیگه - شاید یک ماه دیگه -شاید هم فردا ... 

شاید فردا دوباره بتونم سر پا شم و پر انرژی و با قدرت تمام، مدادم رو بردارم و از اول شروع کنم ...

( "فلانی" که در بالا بهت اشاره شد، تو روحت :| )