صبح ها، صدای داد و فریاد و خنده های بچه های 2 تا 6 ساله مهدکودک وسط کوچه، آسایش همه را بر هم میزند. ساعت 3 و 4 بعد از ظهر که میشود، سر و صدایشان به اوج خود می رسد. توی حیاط جمع میشوند و عین جوجه های رنگی که توی یک جعبه ریخته باشندشان، هی وول میخورند و جیک جیک میکنند و درحالی که در انتظار آمدن پدر و مادرشان هستند، نوبتی از سرسره کوچک مهد بالا میروند و جیغ زنان پایین می آیند و با هم حرف میزنند و خوشحالی میکنند و خلاصه که خیلی شادند.
بعد کم کم بچه های 6 سال به بالای محله به همراه نوجوان ها شیفت را از بچه های کوچکتر تحویل میگیرند. به اینصورت که پیدا شدن سرو کله شان با پایین رفتن خورشید نسبت عکس دارد. میدوند و دوچرخه سواری میکنند و فریاد میزنند و با نعره زدنِ «ممد! میکشمت!» یا «صبر کن منم بیام»، دنبال هم میگذارند.
خلاصه که حس میکنم در دنیای اشتباهی زندگی میکنم.
هم به خاطر اینکه مجبورم ساعت ها پشت این لپ تاپ بنشینم و کاری را تمام کنم که خیلی به مذاقم خوش نیست و ادای آدم بزرگ های جدی را در بیاورم، درحالی که دلم پر میکشد برای دویدن و دوچرخه سواری و فریاد زدن و گرگم به هوا بازی کردن، هم اینکه به این فکر میکنم مگر کرونا تمام شده که مهدها باز است و تمام بچه ها بعد از ظهر بیرون میریزند؟ شاید تمام شده و منی که خودم را این همه مدت در خانه حبس کرده ام، از تمام دنیا بی خبرم ...
بعد که خورشید کامل پایین میرود، صداها عوض میشود. در روزهای عادی، آکاردئون نواز دوره گرد با آن صدای محزون سازش می آید و هرشب، سلطان قلب ها را میزند. یا آهنگ های قدیمی که نمیدانم اسمشان چیست، اما وقتی نت ها با ساز تنهای او نواخته میشوند، چنان سوزی دارند که یکراست بر روی قلب می نشینند و حس تنهایی دوره گرد را بین همه پخش میکنند.
اما این چند روزه خبری از دوره گرد نیست. در عوض صدای دسته ها و سینه زنی می آید. گاهی هم ماشین هایی رد می شوند که بسته به عقیده راننده شان، نوحه پخش میکنند یا آهنگ های غمناک.
اما برای شنیدن صدای محبوبم، باید تا بعد از نیمه شب صبر کنم. زمانی که رفتگر محله می آید و جارویش را به زمین میکشد ... زمانی که همه جا را سکوت مطلق فرا گرفته و فقط و فقط صدای خش خش جارویی شنیده میشود که از سر وظیفه و در دل تاریکی، گرد و غبار را از تن زمین می تکاند و برای یک روز تازه آماده اش میکند.
آن موقع است که تمام وجودم گوش میشود و دل به صدای آن خش خش های بی ریا در دل شب می سپارم ...