نزدیکای غروب بود. جمعه نبود، ولی درست مثل بعداز ظهر جمعه ها، حس میکردی که دلت گرفته و حوصله هیچ کاری رو نداری.

به خاطر همینم شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون. من و ته تغاری بودیم. اول رفتیم پارک محبوبمون. اینقدر شلوغ بود که حد نداشت. انگار کلی آدم دیگه هم دلشون گرفته بود و زده بودن بیرون...

رفتیم بالاتر، یه پارک دیگه، به امید دیگه اینکه خلوت تر باشه. ولی نبود.

کنار پارک، یکی از تکیه های موقتی بود که برای این چند روز برپا شده بود. شکوهمند بود. اصلا، تماشایی بود.

توی پارک، یه عالمه ظرف غذای کثیف افتاده بود روی زمین، زیر نیمکت ها، روی چمن ها ... سطل آشغال های کوچولوی پارک ها تا لبه پر شده بودن. شیشه های خالی نوشابه اینجا و اونجا افتاده بود...

پارکبان پارک با لباس سبزش، یک دستکش دستش کرده و کیسه مشکی بزرگی هم دستش گرفته بود. اول از سطل آشغال ها شروع کرد و محتویاتشون رو داخل کیسه سیاهش ریخت. کیسه اش که پر شد، همه را در سطل آشغال بزرگی که چند قدم آن طرف تر از پارک قرار داشت خالی کرد. بعد رفت سراغ ظرف هایی که افتاده بود روی زمین. خم می شد و دونه دونه از روی زمین برشون می داشت و توی کیسه اش می انداخت.

اون طرف، پسرکی با یک چرخدستی و کیسه ای بزرگ، توی سطل زباله ی بزرگ را میگشت و قوطی های نوشابه و ظرف ها را جدا می کرد.

راستش امروز، روز عاشورا بود.