" مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد ک هبا صدای بلند موسیقی می رقصیدند و غریو شادی سر میدادند. « این ها اصلا اخبار تلویزیون رو نگاه می کنند؟ واسه آینده جهان غصه نمی خورند؟»

میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد جواب داد : همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم."

 

کتاب مغازه خودکشی

نوشته ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ص 97

 

چند روز پیش هیچکس دیگری جز من و دو تا شاگردام توی موسسه نبود. فوتبال دستی ای که توی اتاق کامپیوتر گذاشته بودن، از همون روز اول چشمشون رو گرفته بود.  گفتن تیچر، آخر کلاس بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟ گفتم باشه بریم.

راستش رو بگم، اون لحظاتی که سرخوشانه، با یه بچه 12 ساله هم گروه شده بودم و جلوی یه 12 ساله ی دیگه بازی می کردیم، آهنگ گذاشته بودیم و با شدت و قدرت تمام دسته ها رو می چرخوندیم و برای هم کری میخوندیم، جز بهترین لحظه های زندگیم بود. انگار که دنیا تشکیل شده بود از اون صفحه بزرگ و آدمک هاش، توپ سفیدمون، من، عرشیا و علیرضا ... و موسیقی. هیچ چیزی اهمیت نداشت. نه درس و دانشگاه. نه کار. نه ترامپ. نه گرونی. نه جنگ.

هیچی.

هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. حتی زمان. به خودمون که اومدیم، دیدیم دو دست بازی کردیم و نیم ساعت گذشته.

برای بچه ها اون روز شاید تبدیل به یه خاطر بشه که تیچرمون اومد باهامون فوتبال دستی بازی کرد. ولی برای من ... یک خلا شیرین بین هزاران فکر بود که دوست دارم تا ابد توی اون حال زندگی کنم.