هوا داره اونقدر گرم میشه که حس میکنم کم کم دارم انسانیتم رو از دست میدم!! 

یعنی اینکه آفتاب رسما چنان بر فرق سر می تابه که حس میکنم مغزم با اون همه تدابیر امنیتی که براش اندیشیده شده، آب میشه و به صورت یک مایع خاکستری نسبتا غلیظی در میاد که با راه رفتنم زیر آفتاب، در کاسه سرم از این ور به اون ور میره و باید مواظب باشم که از جمجمه بیرون نریزه، این فرآیند، قدرت تعقل و اندیشیدن رو به طور کامل ازم سلب میکنه.

امروز زیر نور بی رحمانه آفتاب راه میرفتم که یهویی حس کردم دیگه نمی تونم بیشتر از این ظلم و ستم این خورشید سلطه گر رو تحمل کنم و در همون لحظه، چشمم به یک یخ در بهشت فروشی (؟) افتاد که دو نوع پرتقالی و آلبالویی رو عرضه میکرد و دوان دوان به سمت آلبالویی هجوم بردم و یک دو تومنی عزیز رو فدای مقدار متنابهی یخ و شکر و رنگ کردم.

و فقط چسبوندمش به صورتم که خنک بشم. 

بعد از پنج دقیقه، چیزی جز شربت آلبالو توی لیوان نمونده بود.