توجه : این متن قراره نسبتا طولانی باشه.

 

امروز دو سری نامه پیدا کردم. 

نامه هایی که نه عرض جغرافیایی، بلکه از میان تونل زمان عبور کرده بودند تا به دست من برسند.

پیدا کردنشون کاملا تصادفی و بر پایه شانس محض بود.

قضیه از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتم چمدون زیر تختم رو که پر از خرت و پرته، یه کمی مرتب کنم.

موقع تمیز کاری، یه کتاب به اسم " استعاذه - پناهندگی به خدا " اثر آیت الله دست غیب رو دیدم که حدود دوسال پیش از مامان که دیگه برای کتاب های قدیمی اش جا نداشت، دزدیده بودم.

تا به حال لای کتاب رو هم باز نکرده بودم. کتاب رو توی دستم گرفتم و تصادفی مطلبی باز شد که در رابطه با اینکه چرا نوح رو " نوح " صدا میزدند، توضیح میداد. به نظرم جالب اومد و کتاب رو گذاشتم کنار تا بعد از تموم شدن کارم برم سر وقتش.

دوباره رفتم سراغ تمیزکاری چمدون و چشمم به یک پاکت نامه خورد. پاکت رو میشناختم. مال نامه ای بود که وقتی دوم دبستان بودم، یکی از دوستام که به قزوین نقل مکان کرده بودند، برام فرستاده بود. نامه از طرف یک بچه هشت ساله برای یک بچه هشت ساله دیگه با مضمون دلتنگی و دوری و اینا نوشته بود.

اما چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد، نامه دومی بود که توی اون پاکت گذاشته شده بود. من با چشمایی گشاد شده از تعجب و حیرت به نامه دوم نگاه میکردم. خدایا! این دیگه از جا کجا اومده؟ چطوری از اینجا سر درآورده؟

تای برگه رو که باز کردم، دیدم فردی ناشناس به من نامه نوشته بوده. هیچ جای نامه اسمی از نویسنده آورده نشده بود. اما نویسنده نام من رو توی نامه آورده بود، که مطمئن شدم نامه برای من و نه کس دیگری نوشته شده.

نشستم به خوندن نامه. نامه نسبتا قدیمی بود. شاید دوران راهنمایی، شاید هم دبیرستان. اما نویسنده به شدت نویسنده ای حرفه ای بود !!! توصیفاتش محشر بود و خیلی قشنگ جملات رو به هم ربط داده بود. ( و این برای منی که خودم رو در طول دوران تحصیل، یکه تاز عرصه نویسندگی مدرسه میدونستم ، حدس زدن اینکه نامه رو چه کسی نوشته سخت میکرد و همچنین یادآور این قضیه هم میشد که ای بابا! همه اش فیس و افاده بوده که! همون موقعی که فکر میکردی عالی هستی و همه هم همیشه بهت میگفتن که نوشته هات قشنگن، خیلی ها ازت بهتر بودن و کلا هیچ پخی نبودی :| )

توی نامه، نویسنده ناشناس از من تقدیر و تشکر به عمل آورده بود که من تونسته بودم اون رو با دنیای کتاب آشتی بدم و مثل خودم این نطفه عطش به دانش سیری ناپذیر رو در دلش بکارم. ( چه غلطا ! ) و بعد ضمن این مورد که دوستی من چه قدر براش با ارزش بوده، گله کرده بود که دلیل رفتارهای من رو متوجه نمیشه که چرا باهاش سرد برخورد میکنم و اون رو دیگه دوست خودم نمی دونم !!

خداییش نامه عجیبی بود. عجیب تر اینکه من اصلا یادم نمیاد کی نامه رو نوشته یا اینکه توی پاکت یه نامه دیگه چی کار میکرده. اصلا کوچکترین خاطره ای از این نامه ای که با دقت حفظ شده بود، نداشتم. ولی با خوندن جملاتش دو تا موضوع دستگیرم شد:

  • اول اینکه به خودم نهیب زدم خاک بر سرت! ملت از دوران مدرسه شون پیشرفت میکنن، تو پسرفت کردی. یادت میاد زمانی رو که عاشق و شیدای کتاب و کتاب خوندن و یادگرفتن بودی؟ زنگای تفریح و زمانایی که می اومدی خونه، کتاب درسی و غیر درسی از دستت نمی افتاد؟ اما حالا چی؟ زندگی ات شده صبح بری سر کار، شب بیایی خونه و استراحت کنی! بازم برای تاکید خاک بر سرت! و به این نتیجه رسیدم که باید یک روش اصلاحی در پیش بگیرم.
  • دوم اینکه از زمان بچگی تا حالا همون آدم گند دماغ و مغروری هستم که بودم و چیز زیادی عوض نشده. به جز این مورد که حالا میدونم آدم مزخرفی هستم، ولی اون موقع ها دماغم اونقدر فیس و بادش زیاد بود که نمی ذاشت واقعیت رو ببینم و باهاش روبه رو بشم. حالا من واقعیت رو در آغوش گرفته ام، ولی خب کل ماجرا به همین در آغوش کشیدن ختم میشه! هیچ قدم مثبتی در جهت بهبود برداشته نشده.

نامه رو با یک لبخند بوسیدم و گذاشتم کنار. دقیقا همین امروز داشتم فکر میکردم که چه زندگی پوچی دارم و همین موقع، این نامه از میان تونل زمان به دستم رسیده بود که بهم بگه تو بهتر از اینا بودی، پس میتونی خودت رو اصلاح کنی.


سری دوم نامه هارو زمانی پیدا کردم که نشسته بودم و داشتم کتاب استعاذه رو میخوندم. از لای کتاب پیداشون کردم. این دفعه این نامه ها نه خطاب به من بودند و نه برای من نوشته شده بودند. نامه ها متعلق به 12 سال پیش از دنیا اومدن من بودند. وصفشون رو قبلا شنیده بودم. نامه هایی بودند که دایی ام از اسارت برای خانواده فرستاده و جواب هایی که مامانم برای دایی نوشته بود ( که فکر میکنم جواب های مامان رونوشتی از نامه های اصلی اش بودند. )

نامه ها حال و هوای عجیبی داشتند. من تمام عمرم راجع به 10 سال اسارت دایی در عراق شنیده بودم. راجع به نامه هایی که برای هم میفرستادند شنیده بودم. اما اینکه خود نامه ها رو در دستم گرفته بودم و میخوندم، حس دیگه ای داشت.

مامانم، مامان کوچولوی 18 ساله خودم نامه ای نوشته بود که منِ 24 ساله نمیتونم همچین نامه عمیق و فلسفی و در عین حال، ادبی و شاعرانه ای بنویسم.

مثلا یکجا راجع به این گفته بود که نیازی نیست برادرش نگران حال او باشه :

" چرا که انسان با هدف هیچگاه از سختی ناراحت نمی شود و خدا می فرماید که انسان را در سختی آفریدیم، و حال، عمری که به هرحال میگذرد، بهتر است که چنین بگذرد. و من هم به این طریقه ی زندگی راضی ترم."

و چه قدر حس میکردم کسی که اون نامه رو نوشته، با کسی که الان عمر خودش رو تلف شده میدونه و از 24 ساعت شبانه روز، 12 ساعتش رو به دیدن فیلم های تکراری شبکه تماشا میگذرونه فرق داره ...

نامه های دایی همه شون بلا استثنا با جملات احوال پرسی شروع میشدند و تا وقتی که تک تک اعضای خانواده رو نام نمی بردند و آرزوی سلامتی برای همه آنها نمیکردند، جملات بعدی را شروع نمیکردند.

یکبار نوشته بود فعلا تا مدتی نمی تونم نامه بدم. نگران نباشید چون با وضعیت اینجا، این موضوع امری طبیعیه.

یا مثلا توی یکی از بدخط ترین نامه هاش، به خاطر خط بد اش عذرخواهی کرده بود، چون که مجبور شده بود نامه رو توی تاریکی و درحالی که چیز زیادی نمیدیده بنویسه.

یه جا گفته بود

  " ملتی پایدار میماند که بتواند خود را تغییر دهد و به استثناء ملت های زنده، باقی ملل محکوم به فنا هستند و ایران چند سالی است که زنده شده است و اکنون علائم زنده بودن را تنها در ملت ایران می توان سراغ گرفت. ایران محکوم به رشد است ... "

و اونی که بیشتر از همه دوست داشتم، نامه ای بود که خطاب به برادرش نوشته بود. برادری که حالا بعد از گذشت 37 سال از نوشتن اون نامه، دیگه در بین ما نیست. گفته بود :

جواد، سلام. میدانی نزدیک به یک سال است که من اسیر هستم. ولی تا آنجا که یادم می آید، من اسیر بودم. اسیر خودم بودم. اسیر دنیا بودم. اسیر ناآگاهی ام بودم. ولی این اسارت مرا از دست اون اسارت دیگر آزاد کرده. یعنی تقریبا خدا بکنه که اینجور باشه. من حالا قدر آزادی را میدانم ولی تو که اسیر نشدی، نمی توانی بفهمی که اسیری چیه. زور شنیدن چه قدر سخته. آدم فقط در خواب آزاده. [...] داداش جون سعی کن آدم بی خیالی نباشی. آدم بی خیال آدم بی شرفه [...]. "

و چه قدر حس و حال این نامه ها خوب بودند. 

و چه قدر دنیایی که درآن زندگی میکردند، با دنیای الان فرق داشت ...

و چه قدر دنیای ساده شان رنگ و بوی انسانیت و زیبایی داشت ...

 

هر دو سری از نامه ها از تونل زمان گذشته بودند تا در یک روز خاص، روزی که من به پوچی رسیده بودم، از توی چمدونم زیر تختم به دستم برسند تا حالم رو خوب کنند ... تا من رو به آینده امیدوار کنند و بهم نشون دادند که معجزه ها وجود دارند. حتی توی چمدون های خاک گرفته زیر تخت که قبلا ده ها هزار بار بازرسی و تمییز شده باشند ...