امروز داشتم از خیابون رد می شدم، یهویی دیدم یه بنده خدایی که پشت رل یه 206 طوسی نشسته و یه ریش عجیب غریب به مدل یکی از همدانشگاهی های گذشته ام داره و عینک آفتابی آینه ای هم گذاشته روی چشماش، داره هی بال بال میزنه و دست تکون میده.

گفتم خدایا! این دیوونه است؟ روانیه؟ چشه؟ چرا همچین میکنه!!

و از جلوش رد شدم و رفتم اون طرف خیابون.

پام که رسید به پیاده رو، تکه های پازل رو گذاشتم کنار هم.

206 طوسی، یک ریش 2 سانت در 2 سانت درست وسط چونه، همراه با عینک آفتابی که منم میشناخت :|

تازه دوزاری ام افتاد که این نون. آقا، همون هم-دانشگاهیِ مذبوره :| ( اول اسم کوچیکش نون داره و فامیلی اش با آقا شروع میشه :| ) و بنده خدا منو که دیده، وسط خیابون و درحال رانندگی هیچ راه دیگه ای به جز علامت دادن مثل افرادی که توی یه جزیره گم میشن و بعد یه هلی کوپتر نجات میاد دنبالشون و هی دست تکون میدن، نیافته.

خلاصه اینکه سه نکردم! راه مستقیمم رو همینطور ادامه دادم و  در افق محو شدم . حس کردم کمی تا قسمتی ضایع است اگر برگردم ... 

 

توی راه، همه اش داشتم به خاطراتی فکر میکردم که من با این بشر داشتم.

راستش رو بگم از تعداد انگشت های دست هم کمتره :| 

+ یادمه یه استاد خیلی خفنِ دانشجو - بیانداز برای معادلات دیفرانسیل داشتیم که تقریبا همه رو به جز عده اندکی انداخته بود و من هم از عاقبت به خیرهای کلاس بودم. نمره ام شده بود 15.5 و به خودم افتخار میکردم. بعد دوست دختر نون.آقا این قضیه رو که ایشون 17.5 شدن رو با پتک بر فرق سرم کوبید.

++دیگه اینکه با همون دوست دخترش بعد از 6 ماه به هم زد و دختره هم یه سیر نزولی رو در پیش گرفت و کلا دیگه یونی هم نمیومد و در آخر  به تغییر رشته رسید.

+++ نون. آقا درسش رو 7 ترمه تموم کرد که خب برای رشته برق یه جورایی کار خفنی محسوب میشه و تا ابد به درجه لجند اعظم نازل گشت.

++++ و در آخر و مهم ترینشون این بود که یه روز، کل دخترای رشته برق ورودی مون نشسته بودیم و داشتیم غیبت پسرها رو میکردیم. یادمه چیزهای خوبی نمی گفتیم : ))))) یعنی اصلا چیزای خوبی نمی گفتیما ... و داشتیم حسابی پته- رو - آب - ریزی میکردیم و از قضا کل پسرای ورودیمون ( همون هایی که موضوع داغ بحثمون بودن )  بالای همونجایی که ما نشسته بودیم کلاس داشتن و همه رو شنیده بودن ... : |

همه رو :|

و یادمه که وقتی اومدن از جلومون رد شدن، نگاهشون که داد میزد " هه! ما همه چیز رو میدونیم! پس اینطوری واسه ما قیافه نگیرین " به فنامون داد. نون. آقا هم جزء فنا دهندگان بود.

همین! کل خاطرات من از نون. آقا همینه!

و اینکه بنده خدا اینطوری داشت بای بای میکرد و بال بال میزد، با در نظر گرفتن وقابع بالا که ما عملا با هم سلام و علیک هم نداشتیم، کمی عجیب و غیر طبیعی میزد.

 

ما وقع رو که برای مامان و ته تغاری تعریف کردم، خیلی ریلکس نگام کردن و گفتن : مطمئنی واسه کس دیگه ای دست تکون نمیداد؟ شاید طرف پشت سرت بوده ! 

من :  :|