به تمام معلم هایی فکر میکنم که به خاطر این نرخ رشد جمعیت نزدیک به صفر، تا 7 سال دیگه و بعد از اون بی کار میشن.

چون با سادگی تمام، دیگه کسی نیست که بخوان بهش درس بدن.

به تمام مدارس غیر انتفاعی فکر میکنم که نرخشون رو به خاطر جبران مافات کمبود دانش آموز، به طور خیلی وحشتناک بالا میکشن.

به اینکه تحصیل ممکنه کم کم به یه چیز اشرافی تبدیل بشه که فقط اشراف و موبدان (بخوانید روحانیون) بهش دسترسی دارن.

به مدرسه عزیز خودم فکر میکنم. یه مدرسه دولتی بزرگ و دوست داشتنی و قدیمی با آجرهای سه سانتی که احتمالا بعد از اینکه بچه ها کمتر و کمتر بشن، درش رو میبندن.

و اون وقت دیگه هیچ کسی که نیست که توی زنگ های تفریح توی حیاطش جیغ بنفش بکشه، هیچ راز مگوی دخترونه ای بین راهروهاش منتقل نمیشه، دیگه کسی نیست که از جن طبقه آخر مدرسه بترسه، هیچ کس با یه تیکه گچ، کف آسفالت حیاط رو با انواع لی لی های کج و معوج مزین نمیکنه، هیچ مسابقه والیبال، وسطی یا استپ هوایی برگزار نمیشه و دختر سرایدر مدرسه که سندورم دان داره، دنبال هیچکس نمیذاره تا بترسونتشون و لذت ببره و قاه قاه بخنده.

اون وقته که تک تک آجرهای مدرسه آه میکشن و به خودشون میلرزن، زودی پیر و فرسوده میشن و آدما تصمیم میگیرن همه چیز رو بکوبن و یه چی-چی سنتر یا یه چی-چی-مال به جای مدرسه قدیمی مون بسازن. جن طبقه آخر یه جای دیگه رو برای ترسوندن مردم پیدا میکنه و دختر سرایدر مدرسه هم سر از بهزیستی درمیاره.