بعضی وقتا مامان رو اصلا درک نمیکنم. میدونم که اونم اینجور وقتا منو درک نمیکنه، ولی اینکه چیز به این سادگی رو نمیبینه، اعصابم رو به هم میریزه. مثلا، امشب بابا با اعصاب داغون و بعد از یک دعوای مفصل رسیده بود خونه، و سر غذا، اونقدر فکرش مشغول بود که برنج رو بدون جویدن، قاشق قاشق میذاشت دهنش و قورت میداد. دقیقا حس یک بیل مکانیکی رو بهم میداد که داره خاک رو از نقطه a برمیداره و میریزه به نقطه b. و کسی که معده سالمی نداره و نصف روزهای عادی، از ترش کردن و رفلاکس و درد معده شکایت میکنه، وقتی اینطور عصبی غذا میخوره، تمام اون برنج های نجویده شب اذیتش میکنن و نمی‌ذارن بخوابه. در نتیجه نه فقط تمام شب رو عذاب میکشه، بلکه فردا هم با حال بد، روحیه خراب و داغون و به شدت خسته برمیگرده پیش همون آدمایی که روز قبل ذله اش کرده بودن. 

پس اینجا، یه تذکر کوچیک که «بابا، آرومتر بخور، ببین، ما هنوز شروع نکردیم و تو نصف غذات رو خوردی» میتونه خیلی بهش کمک کنه. 

اما وقتی اینو گفتم، ابروهای مامان به شدت بالا پرید و بد نگاهم کرد و این پیام رو مخابره کرد که:  «دختر مگه ندیدی حالش خوب نیست؟ اد امشب باید گیر بدی؟ ساکت باش دیگه! موقعیت رو بفهم! بدون کی باید دهنت رو باز کنی!»

اینجور وقتا دلم میخواد از دستش سر بذارم به بیابون... توضیحم بدیم بازم فرقی نمیکنه. چون فکر میکنه باید اینجور وقتا جو خونه رو آروم نگه داشت تا بابا آرامشش رو دوباره به دست بیاره. و تذکر آروم خوردن فقط بابا رو عصبی تر میکنه...

درسته که اینا دوتا دیدگاه متفاوتن، ولی به نظرم کار مامان فقط آرامش سطحی رو حفظ میکنه و راه حل درستی نیست.

اینجور وقتا نمیدونم باید چی کار کنم...