برای خودم آهنگ های شاد گذاشتم و رقصیدم. بعد فیلم The Apartment را که شنیده بودم خیلی قشنگ و جالب است گذاشتم و نشستم به سیب و سیب زمینی پوست کندن و فیلم دیدن. سیب زمینی ها را خرد کردم برای سرخ شدن و سیب ها را رنده کردم برای با آب پخته شدن.

بوی محشر سیب خانه را پر کرد. عطرش را با لذت تمام به درون ریه هایم فرو بردم. بهترین عصرانه برای معده دردناک من.

وسط فیلم میرفتم و می آمدم و به سیب زمینی هایم که درون تابه، نرم نرمک طلایی میشدند سر میزدم و جابه جایشان میکردم. جلوی خودم را گرفتم که ناخونک نزم. و سربلند و پیروز از این امتحان الهی بیرون آمدم. فکر کردن به آن یک کیلو گرم و خرده ای که این چند روز از خودم جدا کرده ام و سبک تر شده ام، باعث میشد به سمت سیب زمینی های طلایی یورش نبرم که قرار بود شام اهل خانواده، به جز من شوند. 

بعد نشستم به دیدن بقیه فیلم. آن وسط ها کمی حوصله ام سر رفت. آنقدرها هم دوستش نداشتم. ولی به آخر فیلم که رسید، شروع کردم به گریه کردن. زدم زیر گریه و اشک ریختم. اتفاقا فیلم پایان خوشی داشت. از آن دسته فیلم هایی بود که ملت را با لبخند از صندلی سینما به سمت خانه رهسپار میکرد. اصلا برای ایجاد همین حس خوب ساخته شده بود. به این فکر کردم که اگر فیلم را سال 1960 در سینما میدیدم و آخر فیلم میزدم زیر گریه، واکنش بقیه نسبت به این رفتار من چه بود؟

راستش دلم میخواست وقتی دختر جذاب داستان سرش به سنگ میخورد و برمیگشت طرف پسری که تمام مدت دوستش داشت، آپارتمان را بدون هیچ نشانی از پسرک، خالی پیدا کند. یا که وقتی صدای باز شدن در شامپاین را شنید و ترسید که یک وقت نکند پسرک خودش را خلاص کرده باشد، ترجیح میدادم به جای دیدن بطری در دست پسرک، اسلحه ای میدیدم که تازه از آن شلیک شده باشد. اصلا دلم نمیخواست آن دو به هم برسند. فیلم هم که تمام شد، نشستم یک دل سیر گریه کردم. برای پایان داستانی که ترجیحش میدادم. چرا؟

خودم هم نمیدانم. 

شاید چون برعکس آن چیزی که فکر میکردم، هنوز خوب نیستم. اما یک روز می آیم و مینویسم که حالم واقعا خوب است ...