امروز چه گوارای ما بعد از مدت ها برگشته بود شرکت.

بلافاصله با دیدن قیافه خندانش که در رو باز کرد و اومد تو، به طور اتوماتیک جمله ی " اِاِاِ سلااام!! چه قدر دلمون براتون تنگ شده بود " از دهنم بیرون پرید و بعد هم با یک نیش باز، به طور کاملا ابلهانه بهش زل زدم و تا رسیدن به میزش با چشمام بدرقه اش کردم.

اونّی ( خواهر بزرگترم ) هم از دیدن چه گوارا کلی خوشحال شده بود. نیش اون هم تا ته باز بود و میدیدم که داره تقلا میکنه نیش رو کمی تحت کنترل خودش در بیاره و به طور خصوصی، بین خودم و خودش اظهار کرد که واقعا دلش تنگ شده بود.

بعد کم کم بچه های شرکت از راه میرسیدن و با دیدن چه گوارا ذوق میکردن، باهاش دست میدادن و بعداز اینکه همه اعضای کلوپ سیگاری هامون جمع شدند، پاکت و فندک به دست شتابان به طرف بالکن فسقلی راه افتادند تا در کنار چه گوارا، چند پک عمیق بکشند و از حرفاش لذت ببرند.


 

من اطلاعات زیادی راجع به چه گوارای واقعی ندارم. یعنی هیچ وقت دنبالش نرفتم و علاقه ای هم به کوبا و انقلابش و تفکرات مارکسیستی ندارم. اما میدونم که چه گوارای ما عاشق چه گوارای واقعیه! و این رو هم میدونم که ما همگی عاشق چه گوارای خودمونیم!

چه گوارای ما یه جور کاریزمای قوی از خودش ساطع میکنه که به جرئت میتونم بگم هرکس که در شعاع 30 متری اش قرار میگیره، یا عاشقش میشه یا تبدیل میشه به دشمن خونی اش!

اگر خاصیت یک برنامه نویس نابغه رو با یه عالمه چاشنی بذله گویی ناب و خالص قاطی کنیم و در عین حال، عصاره جذبه، قدرت و بی کله گی رو با یه عالمه مهربونی و دلسوزی بهش اضافه کنیم، در آخر هم یه قدرت بینایی عجیب، شنوایی خارق العاده و حس بویایی گربه سانان رو به همراه درک فوق العاده از همه چیز ( تک تک پدیده های عالم به جز پدیده احتراق در موتور که باعث به حرکت در اومدن ماشین میشه و منطق ترانزیستورها) در وجود یک انسان بلند قدِ خوش صدا بذاریم، میشه چه گوارای ما.

 

ماها همگی مرید و شاگردش هستیم. ازش یه عالمه چیز یاد گرفتیم و خیلی وقتا، ناخواسته رفتارهاش رو تقلید میکنیم، طوری که این رفتارها جزیی از وجودمون شده.

 

یادمه یه بار داشت بهم میگفت میدونی، من دو تا آرزوی خیلی بزرگ دارم. یکی اش اینه که یه گیتاریست خیلی خفن باشم و درحالی که روی صحنه ی یه سالن خیلی بزرگ ایستادم و از بالا نور رو انداختن روی من، دارم با جون و دل گیتار برقی میزنم و همه سالن هم مجذوب جادوی آهنگ من شدن.

می گفت میدونی، این یه رویاست. من دوست دارم بهش برسم، اما یه راه دیگه رو انتخاب کردم. به خاطر همینم یه رویای دیگه هم برای خودم دارم.

اینکه به آدم هایی که میان و پیشم کار میکنن، یه عالمه چیز یاد بدم و دانششون رو بالا ببرم، و این آدم ها وقتی یاد میگیرن، کم کم نحوه کد زدنشون مثل من میشه. انگار که امضای من پای یه عالمه کد میخوره. انگار که دارم تکثیر میشم. یه عالمه کلون از چه گوارا توی دنیا پخش میشن! این رویای دیگه ی منه. این که با یاد دادن به دیگران، خودم رو تکثیر کنم!!

 

راستش رویای عجیب و بامزه ای بود. این حرفا رو میزد که بهم بگه : مشکل من با بچه های همسن و سال تو میدونی چیه؟ اینکه رویایی ندارین. اینکه برای خودتون خیالبافی نمی کنین. فقط سعی میکنین توی لحظه زندگی کنین و ازش لذت ببرین. فقط هستین! و این زندگی ای نیست که باید داشته باشی.

باید خودت رو دوست داشته باشی. باید بری رویا تو پیدا کنی. اگر نمیخوای اینجا کار کنی، باشه! اما تکلیف خودت رو مشخص کن. میخوای درس بخونی؟ باشه! اما بدون با خودت چندچندی و تهش میخوای چی کار کنی. رویات رو پیدا کن و سعی کن که برای محقق کردن رویایی که داری زندگی کنی.

 

حالا بعد از یکسال از اون جلسه توبیخی که من و خودش رو تا دو ساعت توی اتاق جلسه حبس کرده بود و من های های اشک میریختم و کپه کپه دستمال دورم جمع کرده بودم و اون حرف میزد و من گوش میکردم، یه رویای خیلی بزرگ دارم که سعی میکنم بهش برسم. سعی میکنم خودم رو دوست داشته باشم و به جای اون دختر خجالتی که نمیدونست باید چه غلطی توی این دنیای لعنتی بکنه، دختری رو جایگزین کردم که سعی میکنه قوی باشه ( یا حداقل اینطوری نشون میده ) و یه هدف پیدا کردم که در انتهای یه جاده خاکی و ناهموار با یه عالمه شن و ماسه روان قرار داره و با خوشحالی و نیش باز، آروم آروم روی ناهمواری ها گام بر میدارم و سعی میکنم با مشکلات رو به رو مقابله کنم تا به آرزوم برسم.

 

چه گوارای ما نه فقط منطق کد زدنش رو، بلکه طریقه تفکر و نگرشش رو هم به ما منتقل کرد و یه عالمه چیز ریز و درشت هم بهمون یاد داد. بذر یه عالمه چه گوارای کوچولو رو درون تک تک ما کاشت ... و حالا داره میره ...

داره میره تا یه جای دیگه بتونه بذرهای تفکراتش رو بکاره. داره میره دنبال آرزوهاش تا به قول خودش، به جز پیاده سازی فروشگاه اینترنتی که باعث میشه زور توی بازوش بگنده، بره و کارهای بزرگ انجام بده.

فقط میدونم که دلم براش تنگ میشه ... 

برای شوخی هاش ...

برای حرفا و داستان هاش ...

برای مهربونی هاش ...

و میدونم که تا ابد قدردانش خواهم بود.

شاید یه روزی بیاد که بتونم ازش تشکر کنم ... .