حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.

رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.

رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 

رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی رو بگردم. اما چشمم به کتاب  «خدمتکار و پروفسور» افتاد که به پاس زحمات زیادی که برای امتحانا کشیدم، برای خودم خریدم. خیلی وقت بود که دوست داشتم برای خودم بخرمش. فکر کنم بیشتر از یه سال. کتاب خیلی قشنگیه و خوندنش حس خوبی بهم میده. ولی کمکی به پیدا کردن گمشده ام نکرده. 

رفتم سر کار. کل روز ذهنم رو مشغول تسک های مختلف کردم. اما وقتی ساعت 6 زدم بیرون، نه تنها بهتر نشده بودم، بلکه حس میکردم، اون گمشده درونم، حالت گمگشته تری پیدا کرده... 

نمیدونم کجا رو باید بگردم تا پیداش کنم...