یه بار یه انیمه دیدم که شخصیت اصلی اش جمله قصاری رو به زبون آورد : " فقط احمقا توی تابستون سرما می خورن!!"

به خاطر همینم یه چند سالیه که حواسم رو جمع می کنم به آخرای تابستون که می رسیم، گلو درد های شایع آخر فصل سراغم نیاد.

درحالی که حواسم بود مریض نشم، حواسم به خیلی چیزهای دیگه هم بود.

مثلا، به اینکه باید از جایی که کار میکنم، بیرون بیام.


 

خیلی بهش فکر کردم. یادمه وبلاگ دکتر میم رو که میخوندم، یه جمله اش خیلی توجهم رو جلب کرد. مضمونش این بود که اگه خواستی یه کاری بکنی و دیدی فکر خوبیه، یه هفته از ذهنت بذارش کنار و بهش فکر نکن. بعد یه هفته دوباره برو سراغش ببین هنوزم فکر خوبیه یا نه.

همین کار رو کردم. یه هفته بعد که دوباره رفتم سراغش، دیدم که خیلی خیلی فکر خوبیه! 

وقتی میبینم که یه نفر مثل پتوی سربازی، دورو از آب درمیاد، دلم میخواد چند هزار سال نوری ازش فاصله بگیرم تا دیگه هیچ وقت صورتش رو نبینم و صداش رو نشنوم ...


 

+ طرف میگفت من کتاب تالیف میکنم. همه هم به به و چه چه کنان حرفش رو پذیرفته بودیم که بعله! آقا مولف کتاب های انگلیسیه. تا اینکه توی سرچ هام، به یه سایتی رسیدم که کلمات کتاب تالیفی اش رو عینا، بدون جا انداختن یک جمله از اونجا کپی کرده بود.

می گفت من میخوام با آکسفورد و کمریج رقابت کنم و بزنمشون کنار. چون روش آموزششون به درد نمی خوره، وگرنه تا الان همه ماهایی که کلاس زبان رفتیم باید انگلیسی یاد می گرفتیم. حرفای قشنگ قشنگ میزد، ولی خب، اون اولا نمی دونستم که اینا همه اش فقط صدای یه طبل تو خالیه ...

++ طرف کلاس های روان شناسی، خودشناسی و خداشناسی توی جاهای معتبر برگزار میکنه، و وقتی میخواستم نظرم رو راجع به چیزی بگم که به نظرم چیزی به جز لطف خدا نبود، داد و هوارش رفت هوا که پای خدا رو وسط نکش! خدا از اون بالا داره داد می زنه با من کاری نداشته باش!

 

+++ میگفت من برای رضای خدا کار میکنم و خیلی پولکی نیستم. به خاطر خدمت به خلق خداست که دارم اینطوری کار میکنم. ولی من بارها اون چرتکه ای که بعد از همه بحث ها و گفت و گو ها بیرون میکشید و شروع میکرد به حساب کردن یه قرون دوزار رو دیده بودم. نه اینکه حسابگر بودن بد باشه، نه! اما پتوی سربازی بودن چیز خوبی نیست!

 

خیلی چیزای دیگه هم هست. خیلی خیلی بیشتر. اینا فقط مواردی بودن که به خودم اجازه دادم بنویسمشون. بقیه قابل نوشتن نیست ...


 

وقتی کشیدم کنار، زمان و وقت هر روزم که توی این چندسال، همیشه خدا با کار یا دانشگاه، یا کار و دانشگاه به صورت همزمان پر شده بود، به شدت خالی شد و فقط دانشگاه موند.

راستش یه کمی افسردگی گرفتم. وقتی کسی که عادت به کار کردن داره و یهویی میکشه عقب، حس میکنه یه خلا بزرگی توی زندگی اش به وجود اومده که نمی دونه چجوری باید پرش کنه. و این خلا بزرگ، چند روزی تمام ذهنم افکارم، و روزهام رو پر کرده بود. 

به این فکر کردم که یه کار پاره وقت دست و پا کنم تا هم خیلی اذیت نشم و هم به درسام لطمه نخوره و وقت آزاد هم داشته باشم. رفتم برای یه آموزشگاه تست دادم و قبول شدم و قرار بود تدریس رو هفته بعدش شروع کنم. ولی پشیمون شدم و نرفتم. یک هفته قبل یه پیشنهاد کاری اومد سمتم که پروژه بزرگی هم هست و من اولش خوشحال شدم، اما وقتی قرارها رو گذاشتم و قرار شد که از آخر این هفته برم سر کار، دیدم همچنان نمی تونم.

وقتی به این فکر میکنم که باید توی راه باشم. دوباره اتوبوس سواری کنم و شلوغی و دود و دم ونک و ولیعصر به خوردم بره، باید بشینم کاری رو انجام بدم که دوست ندارم و هیچ چیزی هم بهم اضافه نمی کنه و هیچ یادگیری ای با این کار صورت نمی گیره و صرفا یه آب باریکه دستم رو می گیره، حس میکنم ارزش نداره. اینکه بخوام دوباره خودمو مجبور به اطاعت از قوانین کارفرما بکنم ( که خیلی وقتا قوانین مسخره شون رو قبول ندارم )، باعث میشه فکر کنم که دنیا تاریک و سیاهه! 

حتی فکر کردن به کار کردن، مخصوصا برای یه نفر دیگه، حالم رو بد میکنه ... و درحال حاضر هیچ چاره ای هم براش ندارم. فعلا نمیخوام هیچ کاری بکنم ... فقط میخوام استراحت کنم و درس بخونم.

 


 

از زمانی که از کار زدم بیرون، تا به حال دوبار مریض شدم و افتادم توی تخت. توی همین ماه اول. کسی که مراقب بود تابستونا مریض نشه تا مشمول اون اصطلاح ژاپنی نشه و به خودش می رسید و پارسال حتی یه بارم سرما نخورد، توی ماه اول دوبار مریض شده و افتاده توی تخت ...

نمیدونم اثر بیکاریه، افسردگیه، چه کوفتیه.

فقط میدونم که فعلا، خود همیشه ام نیستم و یه جورایی راهم رو گم کرده ام.

شایدم از همیشه به راه اصلی زندگی ام نزدیک ترم و هنوز نفهمیدم و کمی طول می کشه تا راهم رو پیدا کنم ...

تنها چیزی که میدونم اینه که یه مدت رو باید با خودم بگذرونم ...