+ تقریبا دو ماه پیش بود که تصمیم گرفتم استفاده از تلگرام و اینستاگرام رو محدود کنم. چون دیدم که عملا ساعت های زیادی رو میشینم پای مرور محتوای بی ارزش و از خیلی از کارها عقب میمونم.

کتاب کار عمیق از کال نیوپورت هم مهر تاییدی بر تصمیمم زد و باعث شد بیشتر از قبل برای بهتر شدن تلاش کنم. اینستاگرام رو پاک کردم و گاهی فقط با کروم یه سرکی میزدم.

همه چیز خوب بود تا سر انتخابات.

به خودم که اومدم دیدم ای دل غافل! دوباره شده همون آش و همون کاسه. جوری که چک کردن این دو تا اپ تبدیل به اعتیاد شده. هروقت میشینم، بلند میشم، یه کاری رو تموم میکنم یا میخوام یه کاری رو شروع کنم، حتما اول باید اخبار تعداد رای های الکترال ایالت های آمریکا رو چک کنم.

خلاصه که بعد از این انتخابات، دوباره میرم توی کمپ ترک اعتیاد.

 

++ زمان دبستان و راهنمایی یه همکلاسی داشتم که به خاطر یه نقص مادرزادی، نمیتونست درست راه بره، نمیتونست درست دستاش رو حرکت بده و خوب حرف بزنه. نمیدونم اسم بیماریش چی بود. ولی بعدا یکی دو نفر دیگه رو هم دیدم که همون مشکل رو داشتن. مثل آقای فال فروش ایستگاه بیهقی که معمولا کنار اتوبوس های آفریقا می ایستاد و فال میفروخت. 

ماها هیچ وقت مهتاب رو اذیت نکردیم. هیچ وقت هلش ندادیم. هیچوقت مسخره اش نکردیم. در عوض، هر روز یکی مون مسئول این میشد که زنگ های تفریح، دست مهتاب رو بگیره و از پله ها ببرتش پایین تا بره توی حیاط مدرسه قدم بزنه و آب بخوره و دستشویی بره و بعد هم توی بالا رفتن کمکش کنیم. از سر اجبار نبود. اتفاقا خیلی دختر دوست داشتنی و باهوشی بود. اگرم کسی از مهتاب خوشش نمی اومد، بهش نزدیک نمیشد و خیلی باهاش حرف نمیزد. همین. و اتفاقا من یکی از کسانی بودم که به مهتاب خیلی نزدیک بود و دوستش داشتم.

چندوقت پیش داشتم فکر میکردم که ماها اون موقع چه قدر آدم بودیم. و به این فکر کردم که شرایط مهتاب هایی که توی مدارس الان با بچه های الان مجبورن سر کنن چه قدر اسفناک باید باشه. ( درواقع یه جورایی واسه خودم رفته بودم بالا منبر و به این فکر میکردم که نه فقط "ما (همکلاسی های دبستان و راهنمایی ام)"، بلکه "من" چه قدر خوبم! فقط به خاطر اینکه با مهتاب خیلی خوب بودم و خیلی وقتا "کمکش (!)" میکردم.)

سناریو دوم مربوط به یکی دیگه از دوستامه که خانواده شون به شدت مذهبی بودن. خودش هم دختر واقعا خوبی بود. دوستش داشتم و رابطه مون عالی بود. خیلی وقتا مخصوصا سوم راهنمایی با هم میرفتیم خونه. خونشون کوچه پشتی و به موازات خونه ما بود، طوری که اگر ملیحه پنجره اتاقش رو باز میکرد، حیاط خونه ما و پنجره اتاق من رو میدید.

گاهی با هم از طریق پنجره به پنجره ارتباط داشتیم. اینطوری که اون پنجره رو باز میکرد و داد میزد : سارااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. و من دوان دوان خودمو میرسوندم به پشت پنجره و بعد اطلاعات لازم رو تبادل میکردیم. رابطه مون اونقدری خوب بود که وقتی توی دبیرستان مدرسه هامون فرق داشت و اون رفته بود رشته انسانی، ازم خواست که برم بهش ریاضی درس بدم چون نمره هاش خیلی بد شده بود. منم با کمال میل قبول کردم. تازه اون روز بهمون کلی هم خوش گذشت.

 

خلاصه که امروز، در تب و تاب پیگیری نتایج انتخابات، دیدم هردوشون، هم مهتاب و هم ملیحه توی اینستاگرام منو پیدا کردن و پیام دادن. و چون پیج ام باز بود، فالوو هم کردن. و باید اعتراف کنم که وقتی اینو دیدم، حالم بد شد. و از اینکه حالم اینقدر بد شد به شدت تعجب کردم.

راستش بخوام روراستِ روراست باشم، فکر میکنم دلیلش رو میدونم.

پیج ملیحه باز بود و به خاطر همینم خیلی سرسری به مطالبش نگاه انداختم. مطالبش به شدیدترین حالت ممکن مذهبی بودن. تا همین اواخر همچنان عکس های سردار سلیمانی رو گذاشته بود. پر از عکس های مشکی تسلیت شهادت امامان و مرگ بر آمریکا بود.

راستش یه جورایی ترسیدم. تفاوت اعتقادی ما توی این سالها خیلی زیاد شده. مال من کمرنگ تر شده و مال اون به شدت پررنگ. میدونم که این آدم، آدمی نیست که من میشناختم و ایضا، سارایی که اون یه زمانی میشناخت هم دیگه وجود نداره. و این منو ترسوند. نمیدونم چرا. ولی حسم دقیقا ترس بود. ترس از این همه تفاوتی که بینمون به وجود اومده و ارتباطی که نمیخوام با این شرایط از سر بگیرم. 

راجع به مهتاب هم راستش حرف دوست صمیمی دبستانم (که بعدا باهم همکار شدیم) روم تاثیر داشت. میگفت مهتاب خیلی عوض شده. و تمام مدت و هر روز براش پیام میفرسته و هی بهش میگه که چه قدر دوستش داره.

وقتی داشت برام تعریف میکرد، میگفت که چه قدر اعصابش از دست مهتاب به هم ریخته و آرزو میکنه کاش اصلا شماره همدیگه رو نداشتن. دقیقا وقتی دیدم که مهتاب فالوو ام کرده و پیام گذاشته، حرف های دوستم توی گوشم زنگ میزد. حس میکردم دلم نمیخواد کسی که فکر میکنه یه آشناست ولی عملا 13 سال از آخرین باری که حرف زدیم میگذره و با یه غریبه فرقی نداره، بیاد چشم بدوزه به زندگی ام و با پیام هاش خفه ام کنه. مخصوصا منی که میخوام این اپلیکیشن ها رو ببوسم و بذارم کنار. اون وقت که اگه پیام بده، از سر رعایت ادب هی مجبور میشم جواب پیام هاشون رو بدم. یعنی حس میکنم نباید بذارم که به خاطر شرایطش حس کنه دارم نادیده اش میگیرم و هی برم جوابش رو بدم.

اینجا بود که فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم، من اصلا آدم خوبی نیستم. من یه آدم خودخواهم که خودم محور و مرکز دنیای خودمم و همه چیز رو برحسب معیار "راحتی سارا" میسنجم.

شاید یه زمانی توی گذشته‌های دور سارایی وجود داشت که دست مهتاب رو میگرفت و میبرد حیاط و باهم راجع به خیلی چیزا حرف میزدن یا سارایی که زنگ های ورزش حواسش به مهتاب بود که اذیت نشه، یا سارایی که با ملیحه، خیابون های حد فاصل خونه تا مدرسه رو پیاده گز میکرد و براش از دارن شان و آرتمیس فاول و الکس رایدر تعریف میکرد و با هم از مدرسه حرف میزدن، ولی دیگه اون سارا وجود نداره. و راستش رو بگم، نمیخوام هم وجود داشته باشه. خاطرات خوبن. ولی دلم میخواد که فقط در حد خاطرات خوب باقی بمونن و احساسات الانم اون تصاویر رو خراب نکنه.

هرچه قدر که نگاه میکنم، میبینم برخلاف اینکه میدونم این کار خودخواهانه است، دلم نمیخواد باهاشون ارتباط داشته باشم. تا بعدا اذیت نشم. تا مجبور نباشم نگاه های سنگین مهتاب رو روی خودم داشته باشم و جواب پیام هاش رو بدم یا اینکه دیدن پست های ملیحه، سوهان روحم بشه. من آدم خوبی نیستم. به خاطر همینم جوابشون رو نمیدم.