بابا گفته بود جامدادی ها که فروش بره، قراره با پولش خیلی کارا بکنه. وقتی نمونه ها رو آورد خونه، چشماش می درخشیدن. اگر فروش میرفتن، نزدیک سال تحصیلی که بازارش داغه، میشد سود کرد.

قرار بود قبل از پونزدهم شهریور همه اش بره.

راستش این روزها که همه به فکر نون و شکمی که سر گرسنه روی بالش میذاره هستن، دیگر کسی به جامدادی یا کوله پشتی دم مهر فکر نمی کنه ... دیگه تموم شد اون دوران ... دورانی که آدم ها به جز صدای غار و غور شکم خودشون و خونوادشون، به چیزهای دیگه هم فکر میکردند ... زمانی که قدرت مالی برای فکر کردن به بقیه چیزهای بی اهمیت اما دل خوش خنک کن زندگی رو هم داشتند ...

گفتم برای اینکه باری از روی دوش بابا بردارم، خودم دست به کار بشم و راه هایی که برای فروش به فکرم می رسه رو امتحان کنم.

+ توی دیوار و شیپور آگهی دادم. نتیجه چندتا تماس و پیام بود که قیمت جامدادی های قشنگ و رنگینی رو می پرسیدن که از پس خریدش بر نمی اومدن. قیمت جامدادی ها زیر قیمت بازار این روزها بود. اما فقط 36 تا دونه فروش رفت. فقط ... 36 تا ... دونه ...

+ رفتم به عنوان سلر توی دیجی کالا ثبت نام کردم. از جامدادی ها عکاسی کردم، عکس ها رو ادیت کردم. متن نوشتم براشون و آپلودشون کردم. سر تعریف تنوع توی پنل سلر، اجازه دسترسی بهم نداد. گفت باید اول قرارداد رو امضا کنی و بفرستی تا به این قسمت دسترسی داشته باشی. قرارداد رو گذاشتم جلوم و شروع کردم به خوندن. انگار آب سرد ریختن روم. نمی تونستیم جامدادی ها رو توی دیجی کالا بفروشیم. چون روی جامدادی ها، مارک های فیک دوخته بودن. صرفا برای قشنگی. کاری که همیشه میکردن و کارها رو میفروختن ...

+یه پیج ساختم توی اینستاگرام. فالوور جمع کردم. لایک گرفتم. آمار رو بردم بالا. اما فقط و فقط آمار بالا رفت. هیچی فروش نرفت. عایدی اش، اظهار شگفتی یک عکاس از عکس های رنگی بود که گرفته بودم و مداد رنگی های قد و نیم قدی که دور جامدادی ها چیده بودم ...

+ توی نت سرچ کردم شرایط تامین کالا برای شهروند چیه. گفته بود میتونین به صورت حقیقی یا حقوقی فعالیت کنین. نوشته بود حقوقی کد اقتصادی و روزنامه رسمی میخواد، اما حقیقی فقط پروانه کسب و مدارک شخص رو میخواد. پاشدم رفتم شهروند. پارکینگ بیهقی، ساختمان 2. اینطور توی سایت نوشته بود. گفته اگر تامین کننده هستید، به اینجا سر بزنید.

شماره تلفن هم داده بود. اما میخواستم حضوری برم. میخواستم نمونه کار رو هم نشونشون بدم.

یه خانمی بود. گفت نمیشه. دیر اومدی. ما اردیبهشت کارای مدرسه رو جمع کردیم.

همه اش میگفت نمیشه. انگار اونجا نشسته بود تا به جای اینکه جنس تامین کنه، تامین کننده ها رو دلسرد کنه...

میگفت سود نمی کنی. ما خودمون 4 درصد برای فلان و بیسار برمیداریم. ازتون نمی خریم، امانی میگیریم. اگر الان بفرستم به کمیته، میره برای برج 8. باید چند نوع کالا داشته باشین تا سود کنین. باید نماینده فروش تمام وقت بذارین توی فروشگاه. برند ندارین؟ دیگه اصلا نمیشه!! باید مجوز کسب و روزنامه رسمی و کد اقتصادی و مجوز ثبت برند و کوفت و زهر مار بیاری.

بهش میگم توی سایت نوشته بود دو جور میشه درخواست داد. حقیقی فقط جواز کسب میخواد. توی چشمام زل زد و عین طوطی همونایی رو که گفته بود تکرار کرد.

خواستم بگم این همه برند دارین اینجا!! همه شون نماینده فروش دارن؟ اگر اینطور بود که جایی برای خریدارا توی فروشگاه نمی موند. خواستم بگم اون جامدادی های آشغال و مزخرفی که ریختین وسط و میفروشین همه شون برند ثبت شده اند لابد دیگه، نه؟

دیدم نمیشه. نمیخواد که بشه. عصبانیتم رو قورت دادم و محض رعایت ادب فقط تشکر کردم و بیرون اومدم.

+ رفتم فروشگاه هفت. تبلیغ کرده بود که لوازم التحریر می فروشن. یه تراکت گنده و رنگی چاپ کرده بودن و توی کله محله و دم در هر خونه ای انداخته بودند. رفتم تو. فروشگاه به اون بزرگی، خالی خالی بود. فقط من بودم و دوتا فروشنده. قفسه نون خالی بود. قفسه لوازم بهداشتی خالی بود. اما تا دلت بخواد چیپس و پفک داشت. رفتم جلو تر و دیدم یه قفسه پیزوری و باریک رو به لوازم التحریر اختصاص دادن. تنوع جنس نداشت. داشتن قفسه رو یه کم مرتب میکردن که پر تر به نطر بیاد.

قفسه چیپس و پفک خیلی بزرگتر بود.

یه دوغ خریدم. دلم هوس دوغ گاز دار کرده بودم که باهاش بغضم رو هل بدم پایین. تا وقتی به بابا میگم که نتونستم کاری بکنم، اشکام سرازیر نشن.

بابا گفت جمع میکنیم میذاریمشون انبار واسه سال دیگه. خدا کریمه ...