چند سال پیش یک همکاری داشتم که عاشق سریال بلک لیست بود. میگفت :"من عاشق این فیلم و شخصیت اصلیشم. از هرکی خوشش نیاد و هرکی اذیتش کنه، اسلحه اش رو بیرون میکشه و بنگ!" اینا رو با یه حال خاصی میگفت. چشماش برق میزد. به خدا قسم که وقتی اسلحه فرضی اش رو از کمر مانتوش بیرون میکشید و به سمت من، دشمن فرضی اش میگرفت، توی چشماش ستاره میدیدم. (البته از من صرفا به عنوان ماکت استفاده میکرد. منظورش رئیسمون و دوست پسرش بود).

اما میگفتم این چه حرفیه که میزنه. آدم چرا باید اینقدر خشونت داشته باشه؟ چرا اسلحه؟ چرا کلمات نه؟

میدونید، جوون بودم دیگه! ساز و کار دنیا رو درک نمیکردم. اعصابم هم اون موقع ها قوی بود. حال جر و بحث داشتم. حوصله اینکه حرفم رو ثابت کنم و مدتها حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

اما الان که به سن اون موقع همکارم رسیدم، دیگه حال جرو بحث ندارم. به قدرت کلمات ایمان دارم، اما فهمیده ام که گاهی اوقات کلمات جادوی خودشون رو از دست میدن. وقتی میبینم بابا دوباره اشتباهاتی رو که 20 ساله انجام داده، داره دوباره تکرار میکنه، دلم میخواد یه اسلحه بردارم و برم اون عوضی هایی که بابای منو ساده گیر آوردن و بابا هم کنارشون واقعا تبدیل به یک آدم ساده میشه رو با یه تیر خلاص کنم تا مشکل از بنیان حل بشه. یا مثلا سر اتفاقات اخیر هم...فکر میکنم احساسم رو درک میکنین. نیازی به توضیح نیست.

من هیچ وقت بلک لیست رو ندیدم. اما حالا که شروع کردم پیکی بلایندرز رو میبینم، تازه میفهمم اون دوست عزیز وقتی که اسلحه انگشتی اش رو میذاشت روی پیشونی من چه حالی داشته! و اوه خدای من! وقتی که از زمین و زمان خسته ای و روزی هزاربار اشک به چشمات سرازیر میشه و باعث و بانی هزارتا چیز رو لعنت میکنی، داشتن یک اسلحه خیلی به آروم کردن اعصاب کمک میکنه! میدونین، مشکل رو از بیخ میکَنید و میندازید کنار. اصلا میشه گفت خاصیت درمانی داره.

#نوشته‌های_یک_خسته