موسسه ای که توش کلاس دارم، توی یکی از محله هاییه که آدمای جالبی نداره. و طبیعتا بچه ها هم که توی این محیط ناامن و نامطمئن رشد می کنند و بزرگ میشن، خیلی تاثیرات از محیطشون دریافت میکنن و کم کم همرنگ جماعت میشن.

 

قبلا چندبار بهشون تذکر داده بودم و گفته بودم که سر کلاس درست حرف بزنین. بی احترامی به هم دیگه نکنین و مواظب باشین چه کلمه هایی سر کلاس به زبون میارین. اما کو گوش شنوا!!

امروز دیگه قاطی کردم و سرشون داد و بیداد کردم. که آدم باید همیشه درست حرف بزنه، با شخصیت رفتار کنه. صادقانه عمل کنه.

و اونا هم هزارتا دلیل برام آوردن که نمی تونن توی این جایی که دارن زندگی میکنن، همچین آدمی باشن که من ازشون میخوام باشن. چون اینجا فرق داره. اینجا دخترا امنیت ندارن و برای اینکه بتونن از خودشن دفاع بکنن و سرنوشتشون مثل فلانی که یه بار برده بودنش توی خرابه ها و زیر گردنش "تیزی" گذاشته بودن یا یه فلانی دیگه که یه بلای دیگه توی خرابه ها به سرش آورده بودن نباشه، یا کمربند مشکی تکواندو دارن ( مثل آریانا ) یا یه دونه چاقو توی جورابشون و یه دونه هم توی یه جیب مخفی توی لباسشون میذارن ( مثل مریم ) تا وقت نیاز ازشون استفاده کنن.

اینجا، اگر مدرسه ات رو عوض بکنی و وارد کلاسی بشی که هیچ دوستی نداری، ممکنه یه نفر برات زیرپایی بگیره و یکی دیگه هم از پشت هلت بده، طوری که نقش زمین بشی، دستت بمونه زیرت و دچار آسیب بشه و تا مدت ها توی گچ باشه. ( مثل کسری ).

یا وقتی داری توی خیابون راه میری و دخترا به پسرا و پسرا به دخترا سر مسخره ترین چیزهایی که ممکنه توی دنیا وجود داشته باشه و آدما بخوان دعوا کنن، شروع به دعوا کنن و در نهایت به پات به کلانتری و اداره پلیس باز بشه. ( مثل خیلی هاشون! )

 

بهشون میگم آدم باید به موقعش شاخ باشه. به موقع اش از خودش دفاع کنه. اما به موقع اش!! در حالت عادی میتونه یه آدمی باشه که همه کارهاش رو درست و با صداقت انجام بده.

بهم میگن تیچر! توی این دنیا هرکی با صداقت کاراش رو انجام میده به هیجا نمیرسه. وقتی میتونیم یه دروغ بگیم و قال قضیه کنده بشه و دعوا راه نیفته، چرا باید راستش رو بگیم؟

 

میخواستم بهشون در جواب بگم ...

راستش خیلی چیزا میخواستم بگم ...

ولی سعی کردم براشون شنونده باشم. بچه هایی که شاید خیلی وقتا کسی رو ندارن که بشینه پای حرفاشون. سعی کردم تا جاییه که میشه راهنماییشون کنم، ولی میدونم ممکنه خیلی هم تاثیرگذار براشون نبوده باشه.

 

به تنها چیزی که دلم خوشه، اینه که سه هفته قبل بهشون شماره تلفنم رو دادم و از اون موقع تاحالا هیچ مزاحمتی از سمتشون صورت نگرفته. چون تیچر قبلی شون (که از قضا خیلی هم دوستش داشتن) وقتی شماره اش رو بهشون داده بود، ساعت 12 شب زنگ میزدن و از خواب بیدارش میکردن و هرهر می خندیدن!!

همینکه زنگ نمیزنن منو نصف شب از خواب بیدار کنن، خودش نشونه پیشرفته، مگه نه ؟ :)))) یعنی امیدوارم باشم این گلِی که توی این چندماه لگد میکردم، از توش داره سبزه و درخت درمیاد؟

 

( پ.ن : شاید مجبور بشم تا دوهفته دیگه ازشون خداحافظی کنم. چون به هرحال، خروس دوباره هوای پریدن با بالهای مومی اش به سرش زده و اینبار معلوم نیست چی پیش بیاد. ولی میدونم که با وجود تمام بی ادبی هاشون، لات و لوت بازی هاشون، خنگ بازی ها و درس نخوندن هاشون، دلم براشون تنگ میشه. اونم خیلی زیاد ...

 

پ.ن 2: اینقدر توی این مدت با بچه های شر و شیطون سر و کله زدم که به صورت ناخودآگاه حس میکنم بچه باید شر باشه و اگر شر نباشه، یه چیزی درست نیست. چند روز پیش نشسته بودم با یه پسربچه خیلی با ادب که خانواده خیلی هم خوب بهش رسیدگی کردن یه دوساعتی زبان کار میکردم. کلا اون دو ساعت همه اش فکر میکردم این بچه چه قدر ماسته و چه قدر عجیب رفتار میکنه!! چرا هرچی من میگم گوش میکنه؟ این بچه چرا اینطوریه؟؟؟؟)