1. امروز پاشدم رفتم بهشت مادران.

شلوغ بود؟ چه جورم !

ملت عملا هرجا که می تونستن بساط پهن کرده بودند، می خوردند و میخندیدند و تا جایی که امکان داشت، از هوای نیمه تمیزی که به لطف دار و درختی که هوای اتوبان رو تصفیه میکرد، لذت میبردند. 

البته رقص هم بود : )

ملت میزدن و می رقصیدن. آهنگ های جورجواجور میذاشتن و حسابی قر میدادن. اینکه چطور داشتن با تمام وجود از آخرین ساعات قبل از شروع دو ماه سنگین محرم و صفر، با سرعت 3 چرخش کمر در ثانیه استفاده می کردند، خیلی بامزه و جالب بود و باعث میشد لبخند بشینه رو لبای آدم.

شاد بودن یه نعمته. نعمتی که این روزا ازمون دریغ کردن ... و ما هم از خودمون دریغ کردیم. 

 

2. امروز یکی از همکارها داشت خداحافظی میکرد. بنده خدا تک تک میرفت پیش بچه ها و به این صورت حلالیت میگرفت که :

" بابت اینکه همه اش کولر روشن میکردین حلالتون کردم. خیالتون راحت باشه! " 

من : مرسی که حلالمون میکنین :|

  • ( این آدم شخصیتی بود که تا آخر آبان اجازه نمیداد اسپلیت ها خاموش بشن.
  • ما توی تابستون هر روز عین جوجه های منجمد شده، بعد از ساعت کاری میرفتیم زیر آفتاب سوزان می ایستادیم بلکه یه کم گرم شیم.
  • یه بارم از بس که دمای اسپلیت رو آورده بود پایین و مدام ازش کار میکشید، اسپلیت تصمیم گرفت به خواب ابدی فرو بره.
  • و امروز داشت مثلا بامزه بازی در می آورد. طفلکی همیشه شوخی هاش بی مزه و بابابزرگی بود. )

اون : جدا از اون شوخی، اون روزی اومدین کنار من نشستین و باد مستقیم بهتون میزد و مجبور شدین پتو بیارین دور خودتون بپیچین و بشینین رو یادتون میاد؟ بابت اون معذرت میخوام.

من : خواهش میکنم.

( یادمه از اون زمان به بعد چه گوارای مرحوم هم به من لقب ابر سفید رو داد :| میگفت مثل سرخ پوستا توی تابستون با پتو نشستی آخه؟ و عکس بانوان سرخ پوست با پتوی آبی رو  برام می فرستاد. )

همکاری که قراره از فردا در یاد ما تبدیل به " مرحوم " بشه، در کل آدم بدی نبود، درسته که خیلی بلند می خندید و زور هرکول رو داشت و میخ رو با دست خالی توی دیوار بتنی فرو میکرد. ولی خداییش خبره بود توی کارش.

وقتی گفت دارم میرم توی فلان شرکت با فلان سمت و در فلان بخش کار کنم، شعله های حسادت بود که از قلبم زبانه می کشید. موقعیت شغلی اش صد و هشتاد درجه بهتر شده بود و لیاقتش رو هم داشت.

 

3. گوشام رو هشت ماه پیش برای اولین بار سوراخ کردم. توی این هشت ماه، گوشواره طبی توی گوشام گیر کرده بود و بیرون نمی اومد. یعنی این نگه دارنده پشتش و میله گوشواره زنگ زده بودن و به هم چسبیده بودن. کلا از بیرون اومدن امتناع می کردن.

به هر کی میگفتم گوشواره هام گیر کرده و در نمیاد، یه پوزخند میزد و میگفت : مگه میشه؟ بعد به جای خالی کنارش اشاره میکرد و میگفت، بیا اینجا بشین ببینم! و می افتاد به جون گوش و گوشواره هام و حالا نکش کی بکش! انقدر که گوشام در قسمت سوراخ شده زخم میشدن و باد میکردن و باید کلی صبر میکردم تا خوب بشن.

انواع مواد ضد زنگ خانگی رو درست کردم : ترکیب نشاسته با مایع صابون. سرکه سفید با مایع صابون. سیب زمینی خام! نشاسته و آب لیمو و یه چیزای دیگه که حافظه یاری نمیکنه. نشد که نشد.

رفتم پیش دکتر اعظم سبیل چخماقی. وقتی داشت لوازمش رو برای باز کردن گوشواره ها می آورد گفت : دیدی توی این فیلم ترسناک ها وقتی میخوان یه نفر رو شکنجه بدن، میرن از این لوازم و ابزارهای دلهره آور میارن؟ 

من : " قورت "

هیچی دیگه! ایکی ثانیه ای و کاملا بدون درد بازشون کرد و انداختتشون کف دستم. قیافه گوشواره ها مثل جواهراتی شده بود که توی مقبره ها پیدا میکنن. حسابی پوسیده شده بود و جای زخم های بی شمار گوشم روشون رد روزگار رو حک کرده بود :|

دکتر اعظم سبیل چخماقی گفت : " میتونی تا وقتی برسی خونه از آزادی ات لذت ببری :| بعدش باید دوباره گوشواره بندازی. این گوشایی که من میبینم ( به سوراخ گوشم که سیاه شده بود و وضعیت جالبی نداشت اشاره کرد ) باید تا یکی دو سال به طور مداوم گوشواره داشته باشن که بسته نشه.

تجویز از این قشنگ تر هم داریم مگه ؟ : )))))))))