کتاب پین‌بال 1973ی موراکامی را که تمام کردم، نشستم به فکر کردن. که چه‌قدر تازگی‌ها، شبیه موش صحرایی داستان شده ام. بی قراریش، اصرارش بر یادآوری چیزهایی که اهمیتی ندارند، بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌ای که در پیش گرفته و نیاز به جست‌وجو برای چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست. به خاطر همین هم تصمیم می‌گیرد که جمع کند و برود یک جای دور که خودش هم نمی‌داند کجاست.

به این فکر میکنم که من هم همین احساس و بیقراری موش صحرایی را دارم با یک تفاوت. اینکه نمیتوانم همه چیز را جمع کنم و بزنم به راه و بروم تا ببینم به کجا میرسم و آیا جواب سوالاتم را یا حتی خود سوالاتم را پیدا میکنم یا نه. 

من گیر کرده ام. مثل موشی که در تله افتاده باشد، دست و پا میزنم. اما راه گریزی نیست. راه فراری نیست. فقط درون خودم فریاد میکشم، آنقدر بلند که تک تک سلول های مغزم به نشانه اعتراض از کار می افتند، اما هیچکسی نمیشنود. هیچکسی نمیفهمد. از بی‌حسی لحظه‌ای ناشی از فریادم لبخند میزنم و همه فقط لبخندم را می‌بینند. 

روزها یکی یکی از پس هم می‌گذرند و به قول حافظ نشسته ام بر سر جوی و گذر عمر را می‌بینم. اما این نشستن و تماشا کردن زجرم می‌دهد.

برای اینکه دیوانه نشوم و سرم مشغول باشد، برای آنهایی که هوای سفر کرده اند و می‌خواهند دنیای جدیدی را تجربه کنند، برای قبولی دانشگاه یا گرفتن اقامت کانادا متن انگلیسی مینویسم که به خاطر فلان دلیل و بهمان برهان، باید بروند و اینجا نمانند. از زبان اول شخص مینویسم. اوه، چه زندگی های باشکوهی که تابه حال ننوشته ام! یکبار دخترک معماری میشوم که دانشگاهی وسط شلوغی‌های تورنتو چشمش را گرفته. یکبار کاپیتان دوم یک کشتی تجاری میشوم که در کشورش جای پیشرفت نمی‌بیند. بارها و بارها در قالب برنامه نویسان و مهندسان کامپیوتری در می‌آیم که از اینجا خسته شده اند و به امید شغل و آینده بهتر، می‌خواهند آن طرف کره زمین زندگی کنند. یا پسرکی موسیقی‌دان میشوم که تمام زندگی و عمرش گیتار و سبک فلامنکو است و با استاد دانشگاهی در جزیره پرنس ادوارد (همانجایی که آن شرلی خانه‌اش را پیدا کرده بود و گرین گیبلز و دریاچه آب‌های نقره‌ای داشت) همکاری می‌کند و آهنگ می‌سازد...

اما راستش حتی یکبار به هیچکدامشان حسادت نکردم. در قالب تک تکشان فرو رفتم، شخصیتشان را تصور کردم و داستان زندگی‌شان را نوشتم. اما دلم نمیخواهد جای هیچکدامشان باشم. راهی که آنها می‌خواهند برود، بدون بازگشت است. یعنی می‌خواهند که راهشان بدون بازگشت باشد.

اما من فقط میخوام مدتی از همه چیز دور باشم. 

خانه. خانواده. تلویزیون. سریال های آبکی و پرتکرار صدا و سیما و آگهی‌های ابلهانه که از صبح تلویزون مشغول به پخششان است و نمی‌شود خفه‌شان کرد، چون صدای داد فریاد مامان بالا می‌رود. لپتاپ، گوشی، اینترنت. حرفهای احمقانه. فیلم های ابلهانه‌تری که جایگزین تلویزون کرده ام و از صبح تا شب مشغول دیدنشانم. کتاب‌هایی که خواندنشان برای این مغز زنگ زده سخت شده. و افکارم و ارواح کارهای نکرده‌ای که فکرشان ذهنم را تسخیر کرده اند. 

خلاصه که همه چیز. 

دلم برای مدتی سکوت می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط طبیعت و به هیچ چیز فکر نکنم به جز آسمان و ابر و درخت. 

و بعد برمیگردم. شاید اینبار با یک هدف. هدفی برای زندگی کردن. با انرژی، برای تلاش کردن و محقق کردن آن.

حالم شبیه حشره‌ای است که به دام تار عنکبوت افتاده و راه فراری ندارد، در عین حال، جسد عنکبوت را می‌بیند که زیر پاهایش افتاده و تکان نمیخورد. به خاطر همین هم می‌داند چیزی جز زوال تدریجی در انتظارش نیست. 

خلاصه که این چند وقت، بسکه همه چیز را ریخته ام توی خودم و گریه کردم، وقتی گوش غریبه‌ای را پیدا کردم که برای شنیدن حرف‌هایم مشتاق بود، یک ساعت و نیم برایش حرف زدم و از این در و آن در تعریف کردم تا از فشاری که حس میکردم کم شد. به خودم که آمدم، دیدم حرف مهمی نزده‌ام، از حس و حالم هم نگفته ام. فقط خاطره برایش تعریف کرده ام و با اینحال سبک شده ام. منی که تعداد کلماتم در روز به سلام و صبح به خیر و شب بخیر در خانه خلاصه شده بود، یکساعت و نیم، متکلم الوحده حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...

اما هنوز هم دلم راه می‌خواهد و کندن و رفتن و جدا شدن برای مدتی کوتاه تا خودم را پیدا کنم و بهتر بشناسم... اما می‌دانم که تارهای عنکبوتی که گیرش افتاده ام، قوی اند و چسبناک و راه فراری ازشان نیست...