(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده...

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم ... بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه ... تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم.