اندر باب تیچر بودن (2)

یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.

به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.

وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقشش فرو بره و حسابی تداعی کننده اون خوره کتاب باشه.

یه پسر 10 ساله ی به شدت شیطون و به همون شدت برنزه با موهای سیاه خوش حالت که مثل شخصیت های انیمه توی صورتش ریخته رو تصور کنین. یه پسر لاغر و استخونی که قدش خیلی بلند نباشه. این دقیقا کسری است. اسم مستعارش هم کسری LOL ه. پای برگه هاش همیشه همینو مینویسه و عاشق اینه که بلند بگه LOL!

خلاصه که کسری رفت عینک رو گرفت و به چشمش زد. اما از اونجایی که نمره عینک بالا بود، بچه ام عملا جلوش رو هم نمیدید.

کتاب رو چسبونده بود به دماغش تا شاید کلمه ها رو تشخیص بده و بخونه.

بعد یه خودکار برداشت تا مثلا اون رو به جای چوب ماهیگیری جا بزنه و دستش رو برد عقب و آورد جلو که مثلا نخ و طعمه رو انداخته توی آب.

در خودکار افتاد پایین. بعد کلا نمایش رو وسط دیالوگش ول کرد و خم شد پایین تا دنبال در خودکار بگرده و چون هیچی نمیدید، هی دستش رو به زمین میکشید که پیداش کنه. ( دور از جونش ) بیشتر نقش کورها رو بازی می کرد تا نقش پسر کتابخون ماهی گیر.

و هرچه قدر می گشت جز کفش هاش هیچی پیدا نمی کرد، چون در خودکاره کلا افتاده بود پشت سرش. و اون عینک رو هم بر نمی داشت که بتونه ببینه چه خبره و دنیا دست کیه.

اون صحنه اینقدر بامزه بود که من، با وجود اینکه باید شخصیت یک تیچر رو که قراره گوشاش خیلی چیزا رو نشنوه و چشم هاش خیلی چیزا رو نبینه بازی میکردم، کلا همه چیو به دست فراموشی سپردم. یعنی به این صورت که عملا روی میز پهن شده بودم و همراه بقیه ( چه بسا بلندتر ) قاه قاه می خندیدم.

خدا این طفلک های منو حفظ کنه!

  • سارا
  • دوشنبه ۱۴ مرداد ۹۸

اندر باب تیچر بودن (1)

داشتم بهشون اسم کشورها و ملیت هاشون رو درس میدادم.

گفتم : وات ایز آلمان این انگلیش؟

گفتن میشه Germany.

گفتم وات آر جرمنی پیپل کالد؟ 

نگام کردن. به فارسی گفتم به مردم آلمان چی میگن؟ همچنان نگام می کردن.

گفتم German.

یکی برگشت گفت : تیچر، پس یعنی به زن های آلمانی میگن جرزن (Gerzan)؟

من در اون لحظه = :|

  • سارا
  • سه شنبه ۸ مرداد ۹۸

چس ناله

کل این شش ماه آخر جمع شد و تبدیل شد به چهارتا نمره.

تبدیل شد به چهار تا عدد ...

یعنی اگر یه نفر بیاد بپرسه توی این شش ماه که مثلا گفتی میخوای یه تکونی به زندگی ات بدی و خیز برداشتی که زیر و روش کنی چه کار کردی، فقط میتونم چهارتا عدد بهش بدم.

راستش رو بگم، عددهای خوبی هستن! یعنی خودم انتظار نداشتم اینقدر خوب بشن. دیشب، نزدیکای ساعت دوازده وقتی اس ام اس ثبت نمره ام اومد و نمره ام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. میگفتم اینه نتیجه زحماتم. اینه نتیجه 6 ماه ریاضت کشیدن. نتیجه ساعت 6 صبح پاشدن و تا هشت درس خوندن و بعد سر کار رفتن و یادگرفتن نرم افزارهای جدید برای کارم و سر و کله زدن با یه مشت بچه نیم وجبی و 8 شب رسیدن خونه و تا دوازده شب درس خوندن و روی پروژه ها کار کردن، از استراحت روز جمعه گذشتن. از کار خونه کم کردن و شنیدن غرغرهای مامان که تو اصلا توی این خونه کمک نمی کنی و همه اش میچپی توی غارت ...

شش ماه ... شش ماهم شد چهارتا نمره. امروز همه اش با خودم میگفتم خب که چی؟ این چهارتا نمره چی رو می رسونه؟

 

بدجور دمغم. دلیل روشنی هم براش ندارما... یعنی مثلا اگر یکی از این چهارتا عدد کم شده بودن، میگفتم آهان! تقصیر این عدد کوفتیه که من ناراحتم و کاش بیشتر میشدم. ولی الان بهونه ای ندارم که به دمغ بودنم ربطشون بدم.

هی با خودم میگم لعنتی! تو این همه چیز یاد گرفتی! قرار نیست یاد گرفته هات رو با سیستم نمره دهی این دوره و زمونه که میتونه غلط هم باشه بسنجی.

سه شنبه پیش که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم و روی بزرگترین پروژه ام کار میکردم، همه اش با خودم می گفتم که چیزی نمونده، این 128 صفحه لعنتی رو که تحویل بدی، دیگه ز جهان آزادی! فارغ از همه چیز و همه کس! میری میشینی سر کارهایی که دوست داری انجام بدی.

تا وقتی نمره هام بیاد اوضاعم خوب بود. به نقشه هام فکر میکردم و به کارهایی که باید انجام بدم. به چیزهایی که یاد گرفته بودم و میتونستم ازشون استفاده بکنم.

اما امروز اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم.

راستِ راستش رو بگم، ته ته دلم میدونم چمه. یه خرده تاثیر کتاب " زندگی در پیش رو" ی رومن گاریه که صبح تمومش کردم با یه ریزه چاشنی ترس.

ترس از خیلی چیزها. از آینده. از اینکه نتونم هدف هام رو عملی کنم و اون زندگی که میخوام رو بسازم.

یه کم وقتم آزاد شده و به خاطر همینم زمان اضافه برای فکر کردن به مزخرافات اعصاب خرد پیدا کردم!! همه اش همینه!! وگرنه اون موقع که وقت حموم کردن هم نداشتم، ذهنم رو متمرکز کرده بودم روی ددلاین و کاری که باید تحویل میدادم و درس هایی که باید میخوندم.

ذهنم آزاد شده، نمیدونه باید به چیا فکر کنه. به جای برنامه ریزی برای آینده، داره چس ناله می کنه!!

( این همه فحش هم فکر کنم تاثیر همون کتابست. اصلا نوشتنشون حال میده و حس سبک بالی بهم میده و باعث میشه یه ریزه از این مود منفی در بیام! )

  • سارا
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۸

فوتبال دستی

" مشتری مبهوت به جماعت سرخوش و شاد نگاه کرد ک هبا صدای بلند موسیقی می رقصیدند و غریو شادی سر میدادند. « این ها اصلا اخبار تلویزیون رو نگاه می کنند؟ واسه آینده جهان غصه نمی خورند؟»

میشیما به مردی که امیدوار بود شب را کف رودخانه به سر ببرد جواب داد : همین رو بگو. من هم از همین تعجب میکنم."

 

کتاب مغازه خودکشی

نوشته ژان تولی

ترجمه احسان کرم ویسی

ص 97

 

چند روز پیش هیچکس دیگری جز من و دو تا شاگردام توی موسسه نبود. فوتبال دستی ای که توی اتاق کامپیوتر گذاشته بودن، از همون روز اول چشمشون رو گرفته بود.  گفتن تیچر، آخر کلاس بریم فوتبال دستی بازی کنیم؟ گفتم باشه بریم.

راستش رو بگم، اون لحظاتی که سرخوشانه، با یه بچه 12 ساله هم گروه شده بودم و جلوی یه 12 ساله ی دیگه بازی می کردیم، آهنگ گذاشته بودیم و با شدت و قدرت تمام دسته ها رو می چرخوندیم و برای هم کری میخوندیم، جز بهترین لحظه های زندگیم بود. انگار که دنیا تشکیل شده بود از اون صفحه بزرگ و آدمک هاش، توپ سفیدمون، من، عرشیا و علیرضا ... و موسیقی. هیچ چیزی اهمیت نداشت. نه درس و دانشگاه. نه کار. نه ترامپ. نه گرونی. نه جنگ.

هیچی.

هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت. حتی زمان. به خودمون که اومدیم، دیدیم دو دست بازی کردیم و نیم ساعت گذشته.

برای بچه ها اون روز شاید تبدیل به یه خاطر بشه که تیچرمون اومد باهامون فوتبال دستی بازی کرد. ولی برای من ... یک خلا شیرین بین هزاران فکر بود که دوست دارم تا ابد توی اون حال زندگی کنم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸

مدینه فاضله اش

16 سال بود که میشناختمش.

چندین سال با هم پشت یک میز و نیمکت می نشستیم. یار دبستانی ام بود...

همدیگر را یک مدت طولانی گم کردیم و وقتی دوباره دست هم را گرفتیم، سعی کردیم به هم کمک کنیم.

من یه کار برایش در شرکت خودمان پیدا کردم و او هم مرا به دنیای شگفت انگیزی که آرام آرام برای خودش می ساخت راه داد. راه پر از تلاش و کوشش برای ساختن آینده.

می دانستم که عاشق آمریکا بود. یعنی اینطور بگویم، آمریکا مدینه فاضله اش بود! و چون برادرش هم آنجا زندگی میکرد، دوست داشت کوله بارش را از اینجا جمع کند و برود تا بتواند جای پایش را در سرزمینی دیگر که نهایت آمالش بود، سفت کند.

وقتی مدیر فنی مان از شرکت رفت، او هم تصمیم گرفت که برود و وقتش را صرف کارهای دانشگاهی کند.

چند روز پیش شنیدم که تقریبا دو ماه است که رفته آمریکا. از یک دانشگاه پذیرش گرفته و احتمالا رفته که بماند...

دیگر بر نمی گردد... دیگر هرگز او را نخواهم دید ...

راستش را بگویم، دلم شکست.

یعنی یک خداحافظی ساده اینقدر برای یک دوستی 16 ساله سخت بود؟

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸

از اینور اونور

+++ قبل از ارائه ام سر یکی از کلاس ها، از شب قبلش شروع کردم به عرق ریختن. اینقدر استرسم زیاد بود که همه اش تمام لباس هام از عرق خیس میشد. یک ساعت قبل از ارائه که انگار سر و ته فرو کرده بودنم توی استخر! موقع ارائه هم باید همه اش به خودم یادآوری میکردم که دستات رو نبر بالا!!

قرار بود یک کتاب انگلیسی راجع به روش های جدید مدیریت سازمان رو بخونم و خلاصه اش رو ارائه بدم. همه اش فکر میکردم هیچی اش یادم نمونده. ولی وقتی سر کلاس به جاهایی میرسیدم که دوستشون داشتم و مثال های جالبی داشتن، ناخوداگاه لبخند میومد روی لبام و با هیجان تعریف میکردم. همون سارایی میشدم که عاشم داستان تعریف کردنه.

اینکه استاد هی وسط حرفم نمی پرید و مطالب تکمیل کننده نمی گفت نشون میداد که هم مطلب جدیده براش و هم دارم خوب پیش میرم. آخرش هم کلی تشکر کرد. منو میگی، اصلا یه حالی بودم! همه اش میگفتم بالاخره یکی از کارام تموم شد رفت پی کارش. اصلا عروسی بود توی دلم.

وقتی رسیدم خونه، عملا شروع کردم به رقصیدن : )))))

 

++ ماه رمضون داره خیلی سریع میگذره! یعنی حس میکنم توی یک چشم به هم زدن رسیدیم به آخرش ... زمان مثل یک ماهی داره از دستم لیز میخوره و میره. اصلا امسال یه جور عجیبی بود.

سال های قبل وقتی به دم دمای افطار میرسیدیم، دیگه از نا میرفتم. یعنی عملا دو ساعت مونده به افطار حس میکردم مغزم کامل بی حس شده. ولی امسال نه. بعضی روزا حتی تا 5 دقیقه بعد اذان، درحالی که نشسته ام پای بساط کتاب و دفترام، همچنان دارم ازش کار میکشم. اینجور وقتا فکر میکنم که دقیقا تک تک حالت های ذهن به تلقین و احساس خودمون بستگی داره. یعنی اگه من بگم وای گشنمه و دیگه نمی کشم، بدنم هم اطاعت میکنه و میگه دیگه نمیکشم!! ولی اگه بگم نه! تو باید این بخش رو قبل از افطار تموم کنی، مغزم میگه درسته که داری بی انصافی میکنی، ولی جهنم الضرر، باشه!

 

+ بعضی نگاه ها نیش دارن. نگاه هایی که ممکنه وقتی طرف داره از کنارت رد میشه یهویی توجهت بهش جلب بشه. گاهی وقتا نمیتونی چیزی بگی و فقط باید وانمود کنی چیزی ندیدی. بعضی حرف ها هم که با خنده و شوخی گفته میشن، شاید به ظاهر بی آزار باشن، ولی پشتشون هزار تا حرفه. هزارتا حرف ریز و درشت که احتمالا قراره تبدیل به شایعه های بزرگی بشن...

آدم حس میکنه توی قلبش خنجر فرو کردن ... دقیقا حسیه که الان دارم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ خرداد ۹۸

روی ابرها

آدمی رو در نظر بگیرین که داره همزمان روی سه چهارتا پروژه نسبتا سنگین دانشگاهش کار میکنه و هی امتحان نیم ترمه که یکی یکی از سر میگذرونه و روزه و ماه رمضون و اینا هم مزید بر علت شده و حسابی رمقش رو کشیده. یعنی بعضی روزا که از خواب پا میشه میبینه حتی حال نداره دستش رو تکون بده، چه برسه به اینکه بلند بشه و دوباره فعالیت های روزانه اش رو از سر بگیره.

اینا رو با چاشنی استرس جنگ و اینکه حالا چی میشه و چه غلطی بکنیم، چه گلی به سر بگیریم و  همچنین یک دعوای درونی که هیچی نمیشه و الکی اعصاب خودت رو خرد نکن قاطی کنین.

استرس سرکار رفتن و کارهای عقب افتاده ای که باید مدت ها پیش تحویل داده میشدن و اینا رو هم بریزین روی احساسات و افکار قبلی.

بعد هم انرژی بی پایانی که باید صرف آموزش به بچه هایی بشه که کمی پیش فعالی دارن...

و اون وقت یکی از همین بچه ها میاد بهت یه نقاشی میده.

یک نقاشی که فقط مخصوص تو کشیده ...

اون لحظه ایه که آدم حس میکنه هیچ چیز دیگه ای به جز اون نقاشی توی دنیا ارزش نداره و حس مری پاپینز در اول داستان به آدم دست میده که یه چتر دستش گرفته و روی ابرها نشسته.

باید بگم که خیلی حس شیریینه!

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۸

بیایید کشور و آدم هایش را مثل یک بادکنک قرمز تصور کنیم

کودکی رو تصور کنین که یک بادکنک قرمز رنگ دستش گرفته و میخواد بادکنک رو باد کنه.

یک نفس عمیق میکشه، هر چه در توان داره، توی بادکنک فوت میکنه. دوباره نفس میگیره و فوت میکنه. نفس میگیره و فوت میکنه تا بادکنک بزرگ و بزرگتر میشه. 

بادکنک به اندازه کامل بزرگ شده. اما بچه بازم توی بادکنک فوت میکنه. چون فکر میکنه که هنوز جا داره. هنوز میتونه بزرگتر بشه. 

هی فوت میکنه. هی فوت میکنه و فکر اینکه ممکنه شاید بادکنک بترکه اصلا به ذهنش خطور نمیکنه.

اما بالاخره، ولی بادکنک به حد خودش برسه و دیگه جا نداشته باشه، میترکه ...

و کودک، مات و مبهوت به تکه های بادکنکی که در دستش مونده زل میزنه و از صدای بلند ترکیدنش و ضربه ای که لاستیک بادکنک در اثر ترکیبدن به صورت و دهنش بهش خورده، دچار شوک میشه و توان حرکت کردن رو از دست میده  ...

 

وقتی خبر ترکیدن قیمت ها را میشنوم، که یکی یکی همه چیز چند برابر می شود ... که نفت و بنزین و هزار چیز دیگر برای جبران بسته شدن درهای فروش به ما تحمیل می شود ... وقتی خبر تحریم های تازه و وقوع جنگ بالا میگیرد...

حس میکنم این بادکنک قرمز است که کودکی مشغول باد کردنش است و از یادش رفته که اگر بادکنک را زیاد باد کنی، بالاخره میترکد ... ظرفیت ما آدم ها حدی دارد. بالاخره یک روزی خواهیم ترکید!

سوال اینجاست که : آن روز کی خواهد رسید؟

  • سارا
  • جمعه ۱۳ ارديبهشت ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 2

من یک بن تخفیف کتاب داشتم. 150 تومن که 90 تومن اش رو خودم داده بودم.

میخواستم فقط 150 تومن خرید کنم. دقیقا به اندازه 90 تومن خودم و 60 تومن تخفیف دانشجویی.

از نمایشگاه که بیرون اومدم، 13 تا کتاب دستم بود و تقریبا دوبرابر اونچیزی که قرار بود، خرج کرده بودم!


 

بعضی وقتا اتفاقای عجیبی برای آدم می افته.

مثلا اینکه همین امروز صبح نزدیک بود تصادف کنم و ماشین زیرم بگیره و اصلا اینجا نباشم که بخوام این کلمات رو بنویسم.

یا اینکه وقتی نشر نیکو رو توی نمایشگاه پیدا نکردم که کتابای موراکامی رو ازش بخرم، به صورت کاملا تصادفی، دوتا نشر دیگه رو پیدا کردم که کتابای موراکامی رو ترجمه کرده بودن. برای منی که فقط به خاطر خریدن موراکامی و انسان خردمند رفته بودم، موفقیت بزرگی محسوب میشد. 

با توجه به اینکه فروش " انسان خردمند " توی نمایشگاه ممنوع بود و کلی بابت اون خورد توی حالم، پیدا کردن کتابای موراکامی حسابی حالم رو جا آورد و منو انداخت روی دنده خرید کردن.

اینطوری هم میشه گفت که : منی که زنده مونده بودم تا از بقیه روزهای عمرم استفاده کنم، تصمیم گرفتم که با لذت خرید کنم!

وقتی به خودم اومدم، دیدم 4 تا کتاب از هاینریش بل، 5 تا از موراکامی، دو تا کتاب تاریخچه ادیان و یه کتاب از داگلاس آدامز دستمه.

با قول دادن به اینکه دیگه کتابی نمیخرم، دست ته تغاری و دختردایی مو گرفتم و بردم بخش ناشران خارجی که مانگاها و کتاب های انگیسی رو نشونشون بدم. 

قیمت ها همچنان بالا بود. اما جاهایی مثل " دور دنیا "، کلی کتاب و مانگای جدید آورده بودن که خب نمیشد از نگاه کردن بهشون و بررسی تمام و کمال نسخه های موجود اجتناب کرد. ( دختردایی ام جلد اول مانگای دفترچه مرگ رو خرید و خیلی شیرین، 146 هزار تومن پیاده شد. اینکه چرا این کار رو کرد، با اینکه اصلا دلش نمیخواست اینقدر پیاده بشه، این بود که صرفا میخواست به عنوان یک اتاکو، یک جلد مانگا برای خودش داشته باشه. شاید دلیل خوبی به نظر نیاد، ولی خب یه اتاکو، همیشه یه اتاکوئه :|)

من که همچنان چشمم دنبال گتسبی بزرگ میگشت، از دور دنیا کتاب رو قیمت کردم. نسخه انگلیسی کتاب رو میگفت 70 تومن. دیگه اونقدرا هم از خود بی خود نشده بودم و عطش زندگی، تعادل مغزم رو به هم نریخته بود که بخوام بخرمش.

و کمی جلوتر، با کمال تعجب، کتاب فروشی ای رو دیدم که کتاب رو 30 تومن میفروخت. کتاب نو بود. ( یعنی مثل نسخه ای که 5 شنبه دیده بودم و انگار از طوفان کاترینا جون سالم به در برده بود، نبود. ) و خب باید بگم که تعلل رو جایز ندونستم. اینکه چرا  همون بار اولی که رفتم نمایشگاه، ندیدمش برای خودم هم سوال برانگیز بود.


 

کتاب ها رو میشه آنلاین خوند. پی دی اف همه شون هم در دسترس هست. اما من یه آدم آنالوگم. و آدم های آنالوگ خیلی وقتا نمیتونن و نمیخوان که خودشون رو با تکنولوژی وقف بدن. کتاب رو وقتی میخونی، باید توی دستت بگیری. عطفش رو، برگه هاش رو، جلدش رو ... باید کتاب رو موقع خوندن لمس کنی. وگرنه اونطوری که باید، به آدم نمی چسبه!!

درسته که آدم های آنالوگ، آنالوگ اند و میخوان که آنالوگ هم باقی بمونن، اما بعضی وقتا، زندگی کردن در جامعه ای که همه دنیا داره طردش میکنه واقعا چاره ای برای آدم نمیذاره. آدم مجبوره تن به کاری بده که دوستش نداره و به خاطر نبود امکانات و منابع، دیجیتالی بشه و آنلاین کتاب بخونه ...  

و به خاطر همین خوندن کتاب توی گوشی، چشمام یکی دو شماره ای تغییر کرده که برای منی که نمیخوام ( حداقل، حالا حالا ها ) عمل کنم، وضعیت اسفناکیه! پس تا جایی که بشه، میخوام سعی کنم در حد توانم یک آدم آنالوگ باقی بمونم.

 

  • سارا
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸

سارا در واندرلند ( همون نمایشگاه کتاب خودمون ) - پارت 1

+نمایشگاه کتاب اصولا برای کتابخواران سراسر ایران رویداد بزرگی محسوب میشه. 

این رویداد این قدر برای ما مهمه، که شده از راه دور بیاییم تهران و چمدون زیر بغل بزنیم و تلق تلق روی آسفالت مصلی تا خود شبستان دنبال خودمون بکشیم یا یه کوله ی کوهنوردی قد هیکلمون بندازیم پشتمون و مثل گونی، هرچی دستمون کتاب برسه توش کتاب بچپونیم، این کار رو میکنیم.

این رویداد اینقدر بزرگه که موجود شبه کتابخواری مثل من که وقت سر خاروندن نداره، وقتی یک « چهار ساعت خالی غیر منتظره» توی برنامه روزانه اش میبینه (ساعت 10 و ربع صبح)، فلفور تلفن رو برمیداره و به بهترین دوستاش خبر میده و میگه ساعت 5 بعداز ظهر نمایشگاه باشن. 

 

++نمایشگاه رفتن برای من و دو یار دیگه ام یه جور سنته.

1- اینکه بریم بخش ناشران خارجی و بین کتاب های انگلیسی غوطه بخوریم و به جلد مانگاهایی که چند تا غرفه خاص عرضه میکنند، دست بکشیم و آرت بوک انیمیشن های سال رو بگیریم دستمون و دونه دونه، برگه هاش رو ورق بزنیم و صفحاتش رو با هم نگاه کنیم،

2- اینکه گاهی وقتا چندتا کتاب انگلیسی بخریم، و با اینکه پولمون زیادی نکرده، اما به خاطر عشقمون یه جلد از مانگایی که انیمه اش رو 10 بار دیدیم بخریم یا برای خریدن آرت بوک هایی که هیچ وقت بهشون نیاز پیدا نمیکنیم و به هیچ دردی هم نمیخورن، دل دل کنیم،

3- بعدش هم بریم با هم دیگه یه آیس پک بخوریم. اون دوتا، نسکافه ای و من، موزی.

 

+++ امسال، ولی، دو نفر بودیم. یکی مون افسردگی گرفته و از خونه در نمیاد. وقتی دونفری از غرفه ای به غرفه دیگه می رفتیم، جالی خالی سومین نفر کنارمون حس می شد...

 


 

++++ نمایشگاه کتاب 98 چطور بود؟

سرد تر از هوا، شک ناشی از شنیدن قیمت ها بود که باعث میشد بدنت منجمد بشه و خون توی رگ هات از حرکت بایسته ...

قیمت یه جلد مانگا، شده اندازه قیمت آرت بوک های پارسال.

و قیمت یک آرت بوک شده قیمت مجموعه 7 جلدی در جستجوی زمان از دست رفته!!

 

+++++ قیمت کتابای انگلیسی؟

میخواستم نسخه انگلیسی کتاب گتسبی بزرگ و آلیس در سرزمین عجایب رو برای خودم بخرم. میدونستم پولم به نو نمی رسه. به خاطر همین هم توی دست دوم فروشی ها گشتم و پیدا کردم.

یه جلد آلیس کثیف و چرب که میشد رد خوراکی که صاحب قبلی درحال خوندن روی کتاب ریخته بود رو در صفحات به کرات مشاهده نمود، به قیمت 30 هزار تومان معامله میشد. 

فروشنده با بی حوصلگی تمام، قیمت گتسبی بزرگ رو هم همون 30 هزارتومان اعلام کرد. درحالی که انگار کتاب به سختی از یک طوفان بزرگ جان به در برده بود و شرایط خوبی نداشت.

قشنگی کار اینجا بود که فروشندگان عزیز روی کتاب های دست دوم لیبل قیمت به دلار و یورو و پوند چسبونده بودن و وقتی قیمت میپرسیدی، خیلی شیک زل میزدن به قیمت و عدد مورد نظر رو در 13، 14، 15 تومن ضرب میکردن.

 

++++++ میخواستم 1Q84 موراکامی رو بخرم. کتاب دست دوم بود. بردمش دادم دست و فروشنده گفتم آقا قیمت این چنده؟ لیبل قیمت کذایی رو نگاه کرد و گفت : دویست و خورده ای در میاد. کتاب رو ازش گرفتم و گفتم : فکر کنم بهتره اینو ببرم بذارم سرجاش. فروشنده، بنده خدا، یه لحظه کپ کرد. بعد گفت : الان قیمتا همه اش همینه...

 

+++++++ کتاب های فارسی هم وضع بهتری نداشتن. یه غرفه داری رو دیدم که کتاب هاش رو میکوبید روی کانتر و به مشتری هاش میگفت والا اگه شما قیمت کاغذ خالی این رو حساب کنینا، از قیمت کل کتاب بیشتر میشه.

( باز این قابل درکه. من کتاب های انگلیسی با قیمت های نجومی و لیبل های گذایی شون رو نمیتونم هضم کنم. خوبه حالا خیلی هاشون همینجا چاپ میشن!)

 

++++++++ سه سال پیش رفته بودم سراغ کتاب بیلیارد در ساعت نه و نیم هاینریش بل. راستش ورژن پی دی اف کتاب رو خونده بودم و به نظرم ترجمه اش عالی بود. به خاطر همینم میخواستم که حتما کتاب رو بخرم تا حق مترجم رو ادا کرده باشم.

اون موقع انتشارات ماهی بهم گفت تموم کردیم. فعلا چاپ نمیکنیم. امروز وقتی سرسری بین غرفه ها چرخ میزدیم، دیدم ماهی جلو رویم سبز شده و بیلیارد در ساعت نه و نیم داره بهم چشمک مییزنه... هیچی دیگه ... صبر رو بیش از این جایز نشمردم. ( فعلا تنها کتابیه که خریدم)

 

+++++++++ راستش خیلی غرفه ها رو نرفتیم بگردیم. چون بچه ها معمولا توی شبستان حوصله شون سر میره و فقط منم که به صورت خیلی خوشحال از این غرفه به اون غرفه پر میکشم و با لذت بوشون میکنم :| با آروم کردن دلم و وعده دادن اینکه یکشنبه دوباره بر میگردم، رفتیم آیس پک بخریم.

آیس پک یه زمونی ارج و قرب بالایی داشت. الان دیگه از شکوه و جلال قدیما خبری نیست. چس مثقال بستنی رو میریزن توی ظرف و به قیمت دو سه برابر ارزش واقعیش عرضه میکنن. این بود که تصمیم گرفتیم به جای زور زدن برای هرت کشیدن اون سنگ یخ زده و نفرین کردن خودمون برای دور ریختن پول، بریم بشینیم روی چمنا و دوتا از آب نبات چوبی های 3 تا 5 هزاری که من از مترو خریده بودم رو لیس بزنیم!

 

++++++++++ دولت یه 60 تومن به ما دانشجوهای فلک زده داده که بابتش 90 تومن هم گرفته. این 60 تومن قراره چه قدر سرانه مطالعه جامعه رو با این وضعیت قشنگی که داریم بالا ببره، فقط خدا داند و بس!

 

 

 

  • سارا
  • جمعه ۶ ارديبهشت ۹۸

آرمان

+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله ...
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند... 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن ...

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

خودت رو بشناس!

دلم میخواد غر بزنم.

از اینکه یه عالمه کار دارم و هنوز حتی نتونستم از بین 5 تا تحقیقی که توی عید باید حاضر میکردم، یکی اش رو کامل کنم. از اینکه اینقدر کندم و سرعت تحلیلم پایینه. از اینکه از اول عید تاحالا، از بین 5 تا کتابی که انتخاب کرده بودم برای خوندن، فقط کم حجم ترینشون رو تونستم تموم کنم ...

سقراط به این تفکر یونیان باستان که میگفت " خودت رو بشناس" اعتقاد داشت.

خب، یعنی اینکه بعد از 25 سال زندگی کردن در این جسم و با ویژگی های موجود روحی و شخصیتی، و تلاش هایی که در زمینه شناختن خودم و زندگی ام و خواسته هام داشتم، قاعدتا باید بتونم یک برنامه ریزی مناسب داشته باشم که حداقل به طور نسبی به کارهام برسم. 

اما معمولا محاسباتم غلط ازآب در میاد. چرا؟

چون درسته که من خودم رو میشناسم، اما یک اَبَر-سارای درون برای خودم متصورم که میتونه در ایکی ثانیه همه کارها رو به بهترین نحو انجام بده. و حاضرم نیستم از این اَبَر سارا دست بکشم و با واقعیت روبه رو بشم. احمقانه است، میدونم!


 

دیروز رفتم نمایش سقراط رو دیدم. ( بله! درسته! وسط این همه کار پاشدم رفتم تئاتر. اما خب بلیط ها رو قبل از عید گرفته بودیم و حیف بود از دستش بدم.)

سقراط میگفت خودت رو بشناس. حد و مرزهات رو بشناس و ببین کجای راه رو اشتباه رفتی.

خیلی هم درست و منطقی. اما خب وسط نمایش یک لحظه به نظرم اومد این حرف یه خرده زیادی منطقیه! یعنی مثلا وقتی یک آدم خودش رو بشناسه و حد و مرزهاش رو مشخص کنه، سعی میکنه از مرزهایی که تعیین کرده خارج نشه. و اگر بخش " پا رو از گلیم فراتر گذاشتن " این قضیه رو بذاریم کنار، یه ریزه بار منفی باقی میمونه.

میخوام بگم وقتی آدم خودش رو میشناسه، دست به انجام یکسری کارها نمیزنه.

و وقتی هم آدم خودش رو میشناسه، ممکنه از ریسک کردن، یادگرفتن چیزهای جدیدی که فکر میکرده از عهده اش خارجه یا توشون استعداد نداره یا تاحالا سمتشون نرفته، سرباز بزنه و هیچ وقت سراغشون نره. چون که خودش رو میشناسه!! یا مثلا برای چیزی که میخواد به اندازه کافی تلاش نکنه.

یا چون که خودش رو میشناسه، میدونه که این جور تلاش کردن ها توی خونش نیست یا کار جدیدی که میخواد انجام بده، ترسناک به نظر برسه و سمتشون نره ... یعنی اون حد و مرزی که تعیین کرده، نمیذاره که بتونه فراتر از اونچیزی که هست بره و مرزهاش رو گسترش بده...

شاید به این خودت رو بشناس باید یک متمم اضافه کنیم :

"خودت رو بشناس و سعی کن مرزهای توانایی و ذهنی ات رو بالا ببری."

البته شاید همه اینا صرفا راجع به یک دسته خاص از آدم ها صدق کنه و نشه نسبت به همه تعمیمش داد. شاید هم همه اینایی که گفتم، از بنیان بی پایه و اساس باشه : ))


 

نمایش سقراط چطور بود؟

باید بگم که خوب بود. خیلی جاها حتی عالی بود. ولی خب، انتظار نداشتم وسط یک نمایشنامه ای که اسم سقراط رو یدک میکشه، حرکات موزون مدرن رو با لباس های جیر یا استایل دنسرهای کفِ نیویورک ببینم!! برای منی که پیش از این، فقط یکبار در کل عمرم تئاتر رفته بودم، کلا توقع چیز کلاسیک تری رو داشتم ( و این احتمالا به خاطر دانش اندک من توی زمینه تئاتره ). یعنی وقتی یک سری جنتلمن رو با کت و شلوار و عینک دودی دیدم که کنار سقراطِ لنگ-پوشیده این طرف و اون طرف میرفتن، یه خرده همه چیز نامتجانس به نظر میرسید. اما بازی بازیگرها اونقدر عالی بود که جای شکایتی نمیذاشت. 

و اینکه تالار وحدت چه قدر خوبه :)))) 

نشستن توی یکی از لژ های قرمز-مخملی سالن و تماشای نمایش از اون بالا حس آناستازیا رو بهم میداد! همونجایی که نشسته بود و داشت برنامه نمایش رو ریز ریز میکرد!!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

dna ساخته دست بشر

بعضی وقتا آدم دلش میخواد بشینه یه چیز خفن ببینه.

یه چیزی که فقط در آخر بگی wooooow ... چیزی که اونقدر نفس گیر باشه که تا یه مدت نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی ...

دنیا داره به سرعت نور پیشرفت میکنه و حس میکنم ما فرسنگ ها ازشون دورتریم ...

مثلا، میتونستین تصور کنین که یه روزی بشر قادر باشه یک دی ان ای جدید بسازه؟ و به نوع جدیدی از حیات دست پیدا کنه؟

لینک یکی از سخنرانی های تد - dna ساخت دست بشر

یا اینکه علاوه بر اثر انگشت، میشه با مولکول هایی که از یک اثر انگشت در صحنه جرم باقی مونده اند، یک مجرم رو شناسایی کرد؟ و برای این کار کلی آزمایش های جالب و هیجان انگیز انجام میشه؟ 

لینک سخنرانی تد - اثر انگشت شما خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکنید حرف برای گفتن دارد

( متاسفانه همه شون انگلیسی اند و زیر نویس ندارند. اما دیدنشون خالی از لطف نیست )

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

خاطرات سوسکی ( پارت 2 )

پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.

یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟

گفتم : بله؟

گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه ...

+++++

خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!

اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:

1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!

2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.

و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( حشره کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)

و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم ... این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه ... 

+++++++++

خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.

اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!

یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)

و اون لحظه من چه حالی داشتم؟ 

خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.

و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!

ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود. 

گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.

دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.

من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :|  و زمونه وارونه شده !

یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و ...

من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده  سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.

دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.

بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.

آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.

منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.

انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته ...

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷

هخامنشیان 200 سال پیش حکومت میکردند!

بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.

من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...

گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.

کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.

امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.

- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟ 

بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟ 

دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتم : نه. نوشته هخامنشیان.

گفت : آهااااااااااااااااان.

بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.

گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند. 

عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.

- اما اینجا که نوشته 200 سال.

- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.

شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟ 

گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ..."

کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.

آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.

بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!! 

یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم ...

 

+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب