سالها قبل در یک ساختمان قدیمی دو طبقه زندگی میکردیم که یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز داشت. این برای خانواده ای که دو فرزند 8 ساله و 3 ساله داشتند، ایده آل محسوب میشد. اما مشکل اینجا بود که خانه ما طبقه دوم بود و فقط طبقه اول دسترسی به حیاط داشت و منی که عاشق بازی کردن و دویدن بودم کاملا خانه نشین شدم، چون اجازه هم نداشتم تنهایی از خانه بیرون بروم و توی کوچه یا پارک بازی کنم.

ما هیچ وقت برای چهارشنبه سوری بیرون نمی رفتیم. من هم همیشه دلم میخواست چهارشنبه سوری آتش روشن کنم و از رویش بپرم. یا یکی دوتا ترقه بیندازم. یا چه میدانم، از همان کارهایی بکنم که بقیه انجام میدادند. اما یک روز که صدای ترقه ها و بازی بچه ها حسابی دلم را خون کرده بود، یک ابتکار به خرج دادم. تمام کیسه های پلاستیکی خانه را جمع کردم و با ته تغاری بادشان میکردیم و گره شان میزدیم و بعد مثل ترقه میترکاندیم. شاید این کار، الان و در این دوره و زمانه، کسل کننده یا احمقانه به نظر برسد، اما آن موقع‌ها واقعا خوش میگذشت. 

کیسه های پاره را چسب میزدیم و دوباره بادشان میکردیم و میترکاندیم و اینقدر این کار را برای هر کیسه تکرار میکردیم که حسابی آش و لاش میشد. یادم نیست چندسال این کار را انجام دادیم، اما سالی که بالاخره بابا دلش برایمان سوخت و یک بسته ترقه، یک موشک کوچک، دوتا هفت رنگ و از این جور چیزها برایمان خرید تا روی پشت بام بساط سور و ساطمان را برپا کنیم، مراسم باد کردن و ترکاندن کیسه های پلاستیکی دیگر جذابیتش را از دست داد.

تا چندسال، بابا روزهای چهارشنبه سوری دست پر می آمد و می رفتیم بالا پشت بام و بازی میکردیم. رسم‌مان شده بود. اما بعد از یک مدت دل و دماغش را از دست داد و با زیاد شدن مشغله هایش، «آخ، یادم رفت» بود که به جای ترقه ها کف دستمان میگذاشت.

بعدا که بزرگتر شدم و دانشگاه و سرکار رفتم، دیگر خودم جنس‌مان را جور میکردم. هرچه که خوشم می آمد و خطرناک نبود را از دستفروش ها میگرفتم و صبر میکردیم تا بابا بیاید و با او به پشت بام برویم. از یک جایی به بعد، بابا دیگر با ما پشت بام هم نیامد. میگفت حوصله ندارم و تلویزیون برایش جذابیت بیشتری داشت.

من و ته تغاری با تاریکی هوا لباس میپوشیدیم و میرفتیم بالا، یک شمع هم جای آتش روشن میکردیم و از رویش میپردیم و بعد میرفتیم سراغ بالن آرزوها و ترقه هایمان.

تا سه سال قبل.

راستش اتفاقی که افتاد خیلی احمقانه و در عین حال خنده دار بود. بالن آرزوهایی که خریده بودم، سوراخ از آب در آمد. ولی تصمیم گرفتیم به هرحال برای پرواز حاضرش کنیم و با نخ بسته بندی که به میله هایش بسته بودیم، نگذاریم بالا برود و همه جا را به آتش بکشد. میخواستیم در ارتقاع قد خودمان پروازش دهیم. اما یکدفعه باد شدیدی آمد و بالنمان که به خاطر پارگی یکوری شده بود، آتش گرفت. بالن آرزوهایمان جلوی چشمانمان سوخت و خاکستر شد و کاری هم از دستمان بر نمیآمد.

من و ته تغاری از این طرف پشت بام به آن طرف میدویدیم تا تکه های سوخته و خاکسترهایی را که باد از این طرف به آن طرف میبرد، جمع کنیم. باد شدید و کاغذ نیمه سوخته سبک بود. به خاطر همین هم مجبور بودیم با توام قوا بدویم و گندمان را جمع و جور کنیم.

راستش خیلی مزه داد. جمع آوری تکه های بالون آرزوهای سوخته و تمیز کردن پشت بام، زیر نور آتش بازی بچه های محله را میگویم. درست است که سعی میکردیم به معنای نمادین سوختن بالن آرزوها خیلی فکر نکنیم، اما همین دویدن ها و بادی که صدای خنده هایمان را با خود میبرد، لذتبخش بود.

بعد از آن سال، دیگر حس و حالش را نداشتیم که برویم بالا. شاید دلیلش ترس بود. از اینکه یکبار دیگر بالون آرزوهایمان به جای اینکه خودش بالا رود، فقط دودش به آسمان برسد.

اما امشب که ساکنین یکی از آپارتمان های روبه رویی چند خانه آن‌ورتر توی حیاطشان یک آتش بزرگ درست کرده اند و خانه ویلایی روبه رویی، دو دست میز و صندلی روی ایوانش چیده و با رومیزی و گل و شیرینی، تمیز و مرتب، منتظر رسیدن مهمان هایشان هستند و صدای سوت هفت رنگ ها، ترقه ها و آبشارها گوش فلک را کر کرده، دلم میخواهد من هم بیرون بروم، یکی دوتا ترقه بیندازم، از روی آتش بپرم، دعا کنم و آرزوهایم را سوار بر بالنی سالم و سرحال (احتمالا با یک رنگ قرمز دوستداشتنی) به آسمان بفرستم...

اما خب موعد تحویل کارم نزدیک است و چسبیده ام به کامپیوتر. حوصله کوچه رفتن هم ندارم، چیزی هم برای ترکاندن و هوا کردن روی پشت بام ندارم. به خاطر همینم به نوشتن این پست و یادآوری خاطراتم، استشاق هوای سوخته مختص چهارشنبه سوری از لای پنجره، شنیدن صدای آهنگ قدیمی و دلچسبی که از یکی از خانه ها می آید و دیدن نورهای آتش بازی بچه های محله در آسمان شب قناعت میکنم.