زبان.

زمان.

هدف.

آینده.

 

قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه ...

بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.

مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!

یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و ... وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی. 

 

کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.

این استادم یه بار داشت میگفت

وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :

مردم فکر میکردند که زمین صاف است.

یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.

اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :

people thought the earth was flat

thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه. 

 

یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.

این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.

ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend

یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.

و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.

این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.

 

تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)

و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. ) 

اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم  چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.

شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله ... و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست ...

این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.

 

+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.

من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.

 

++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما... تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.

 

( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا اینجا گفته بودم، فرق داره :)  )