نمونه بارز اثر کردن کمال همنشین

آقای پدر، از ابتدای ازدواج تاکنون، خطاب به همسر و فرزندان: « تا شما حاضر بشین، من میرم پایین وایمیستم.»

ملکه مادر از ابتدای ازدواج تا کنون، در جواب به پدر:  «واااااا! خب صبر کن با هم میریم دیگه! چه کاریه!» سپس مانتویش را به تن می‌کشد. 

پدر در جواب:  «نه نمیتونم توی خونه بمونم. میرم هوا بخورم» 

 

ملکه مادر، بعد از 28 سال زندگی مشترک با آقای پدر:  «سارا، تا تو حاضر بشی، من بیرون وایمیستم.»

سارا، درحالی عملا حاضر شده و فقط باید ماسک و کیفش را بردارد: «واااااا! خب دو دقیقه صبر کن الان منم میام دیگه.» 

ملکه مادر در جواب:  «نه نمیتونم توی خونه بمونم، میرم هوا بخورم» 

 

سارا، در 20 سال آینده (به شرط حیات از تمام عواملی که دست به دست هم داده اند تا بشر را ریز ریز منقرض کنند، از جمله کرونا، موشک درحال سقوط چینی، زلزله، سیل، آتشفشان، سایر ویروس‌ها و غیره) خطاب به خانواده در زمان بیرون رفتن:

 «نمیتونم توی خونه بمونم، میرم هوا بخورم»

  • سارا
  • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰

شب زنده ها

شب قدر، شب آدم های زنده است. آدم هایی که قرار است چند صباحی بیشتر ساکن این دنیا باشند، مینشینند و برای سلامتی، تندرستی، و چیزهای دیگری که در دلشان است، دعا میکنند. در شب قدر از رفتگانمان یاد نمی کنیم. شاید از معدود مواردی باشد که برای کسی جز خودمان و نه از دست رفتگانمان دعا میخوانیم. چون این شب، فقط مختص ماست. همان هایی که هنوز زنده اند و نفس میکشند و فرصت دارند ...

راستش داشتن شبی مخصوص زنده ها قشنگ است. جذاب است. دلنشین و زیباست. اینکه بنشینی و فکر کنی و برای همه دعا کنی و از خدا بخواهی هرچه که صلاح است پیش پایت بگذارد، حس قشنگی دارد...

 

+ میگویند شب قدر در سراسر جهان فقط یک روز است. یعنی فرقی نمی کند کجای دنیا باشی، عربستان، ایران، آمریکا. شب قدر، فقط یک شب در سال است. و وقتی یادم می افتد که ماه رمضان ما یک روز با تاخیر از بقیه کشورهای خاور میانه شروع میشود، به این فکر میکنم که واقعا اصلا امشب شب قدر است؟ کداممان اشتباه میکنیم؟

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۰

رولینگ، آدمها و اراده به پرواز

یکجایی خواندم که جی کی رولینگِ عزیزمان، اولین کتاب هری پاتر را در یک کافه نوشت. در میان شلوغی و ازدحام. چون چاره ای نداشت. ( و چون احتمالا جای دیگری هم نداشت). هر روز میرفت و در کافه مینشست به نوشتن. درحالی که پولهایش رو به اتمام بود و هرچه زودتر باید کتابش را تمام میکرد تا بتواند با آن خرجی خانه را دربیاورد، فقط مینوشت و می نوشت.

در یک جای دیگر خواندم جلد آخر را در گران قیمت ترین هتل اسکاتلند نوشت. جایی که هزینه اقامتِ تنها یکشب در آن 1000 دلار است و او به این دلیل چنین کاری انجام داد که خودش را مجبور کند بابت پولی که میپردازد، بنشیند و کتابش را تمام کند!

و این جمله نادر ابراهیمی در «یک عاشقانه آرام» چه قدر رفتار ما آدمها را خوب توجیه میکند:

"برای رسیدن به اوج ، از من بال و پر ِ  جادو مخواه ! هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند ."

 

بعدالتحریر : 

میشود به این قضیه از این زاویه نگاه کرد که:

"اوه پسر، ببین طرف از کجا به کجا رسیده. از جایی که به زور پول اسپرسوشو توی کافه میداده تا جایی که برای یک مدت توی یک هتل شبی خداتومن مونده تا آخرین کتابش رو تموم کنه."

اما در واقع، زاویه دید مورد نظر من اینه:

" وقتی آدم واقعا مجبور باشه و از اعماق وجودش بخواد کاری رو انجام بده، انجام میده. یعنی واقعا نیازی به گرون قیمت ترین هتلها نداره، یه کافه شلوغ و پر سر و صدا که همه در اون در حال رفت و آمد هستن، کارت رو راه میندازه و ذهنت خود به خود صدا رو فیلتر میکنه. نیازی نیست برای اینکه خودت رو مجبور به انجام کاری کنی، کلی پول بدی تا بلکه بشینی سر کارت و procrastination  و به تعویق اندازی انجام ندی. با کمال میل و با اراده تمام هرجایی که شد و هر زمان که تونستی، میشینی و تمرکز میکنی."

 

  • سارا
  • شنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۰

نشون به اون نشون که...

امروز دیدم که یکی از همکارهای شرکت قبلیم بهم پیام داده که "خانم خانی، اگر خاطرتون باشه، یه پروژه به اسم فلان انجام میدادین که خروجی انیمشن های مربوط به اون پروژه، روی one drive  نیست!! احیانا جای دیگه ای ذخیره نکردید؟"

راستش از وقیح بودن این آدمها حرصم گرفت. من قبل از رفتن همه چیز رو، هرچی که بود و نبود، به خود این آدم تحویل دادم و رفتم. حالا طرف بعد از یکسال و نیم پیام داده میگه فایل های فلان پروژه رو کجا ذخیره کردی؟ و راستش بیشتر از همه، از اون علامت سوال هایی که وسط جمله اش بود حرصم گرفت.

توی دلم و از اعماق قلبم، یه "خاک بر سرتون کنن" گفتم که "هنوز بعد از این همه مدت، مدل مدیریتی تون و نگه داری از assetها و فایلهاتون به درد لای جرز دیوار میخوره و نتونستین درستش کنین".

یک سیستم داغون و به شدت کند به من داده بودند که سر خروجی گرفتن از نرم افزار پریمیر پدرم درمیومد و به هیچ چیزی هم وصل نمیشد. یادم بود که اولش هرچی تلاش کردیم به وان درایو وصل نشد. و در نهایت هم من همه چیز رو روی سیستم لوکال تحویل دادم.

دقیقا میتونستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده. همون آقایی که پیام داده، بدون اینکه از روی اطلاعات سیستم من بک آپ بگیره، با گیجی تمام، دوباره روش ویدوز ریخته و سیستم رو برای یه نفر دیگه آماده کرده. بعد هم وقتی آقای مدیر سراغ فایل ها رو گرفته، گفته لابد روی وان درایو هستش دیگه. و وقتی که پیداش نکردن، چه کسی بهتر از منِ غایب که تقصیرها رو گردنش بندازن؟

بعد یک بحثی رو شروع کرد که نه! تو داری اشتباه میکنی. وان درایوت وصل بود!

بهش میگم به هرحال من فایلی رو اونجا نذاشتم. چون سیستم مشکل داشت و (بعد از کلی فکر کردن یادم اومد که یه مشکل دیگه هم بود،)  اینکه حجم فایل هایی که با پریمیر درست میکردم، خیلی بالا بود. حتی یکی از فایلها بیش از یک گیگ بود. (و آپلود کردن اون همه فایل، حجمی که خریده بودن رو سریع تموم میکرد).

اما اون همچنان با من سر اینکه وان درایوت وصل بود بحث میکرد و میگفت : آقای فلانی میگه نشون به اون نشون که خودشون جلوی شما درستش کرد و بعد شما گفتین چه رمز آسونی داره.

گفتم "لابد رمزش 1234 بوده" و بعد کلی علامت خنده گذاشتم و یه "موفق باشین" هم گذاشتم تنگش و بحث مسخره رو تموم کردم. قشنگیش اینجا بود بعد از اینکه پیام رو فرستادم، یادم اومد که واقعا اکثر رمزهای آقای مدیر همون 1234 و 12345678 بودن. یعنی هر اکانتی که داشت، با همین 1234 میشد رفت تو و ازش استفاده کرد!

 

راستش، هم خیلی خندیدم که بعد از یکسال و نیم اومدن فایل هاشون رو از من سراغ میگیرن و "نشون به اون نشونی" میدن تا بلکه به نتیجه برسن. هم اینکه خدا رو شکر کردم دیگه با همچین آدم های احمقی کار نمیکنم که حتی از ساده ترین اصولی که یک شرکت باید بدونه و رعایت کنه، بی خبرن و کارشون رو با نشونه ها و علامت تعجب گذاشتن پیش میبرن. این نوع برخورد به هیچ عنوان حرفه ای نیست.

در عین حال دلم تنگ شد. نه برای اونا، قطعا نه!! اما دلم هوای شرکتی رو که اول از همه اونجا کار میکردم کرد. اینکه صبح زود بلند بشم، صبحونه بخورم و برم سرکار. دلم برای اون مسیر هرروزی تنگ شد. دلم برای اون دختری که کیفش عکس ایفل داشت و توی اتوبوس، هم‌مسیرم بود تنگ شد. دلم برای حرف زدن و گپ زدن با همکارها و دوستام تنگ شد. دلم برای ساعت های ناهار دخترونه مون تنگ شد که 10 نفری میچپیدیم توی یه آشپزخونه تنگ و تا دلت بخواد حرف میزدیم و میخندیدیم. دلم برای اینکه هر روز ازشون یاد بگیرم تنگ شد. برای مدیرمون، مدیرفنی مون، مدیر پروژه مون، دفتردار، گرافیست ها، برنامه نویس ها، همه و همه تنگ شد ... آدمای خوبی بودن. مهم تر از اون، آدمای باشعوری بودن که راستش لنگه بعضی هاشون رو هیچ وقت، هیچ کجا ندیدم و احتمالا هم نخواهم دید...

میدونم که اون زمان، قطعا تصمیم درستی گرفتم که بیام بیرون. چون حال و هوای اون موقع ام طلب میکرد که همچین تصمیمی بگیرم و نوع کارم رو عوض کنم تا فشار کمتری روم باشه و آرامش داشته باشم، و زمان بیشتری هم برای خودم داشته باشم تا بتونم به درسای دانشگاه برسم. الان هم تا مجبور نباشم، دلم نمیخواد دوباره نقش مدیر پروژه رو به عهده بگیرم. هنوز که هنوزه، دیدن موهایی که توی اون دوران سفید شدن، عذابم میده.

کل روز داشتم به همین چیزا فکر میکردم و ذهنم مشغول بود. برای اینکه از دستشون خلاصی داشته باشم، باید مینوشتمشون تا حالم بهتر بشه و غصه‌ی قصه های تموم شده گذشته رو از ذهنم بیرون کنم. امروز تماما توی گذشته زندگی میکردم. به خاطر همینم یه روز عالی رو از دست دادم...

 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۰۰

فرهنگ زحمت

ما بزرگ‌شده‌ی فرهنگ «زحمت» هستیم. هرکاری که میخواهیم بکنیم، اول از همه به این فکر می‌کنیم که برای دیگران زحمتی ایجاد نکنیم، حتی اگر واقعا به کمک نیاز داشته باشیم.

این موضوع در مورد نسل ما کمرنگ‌تر از پدر و مادرهامون هستش (اما همچنان به قوت خودش باقیه). اونا به شدت روی این قضیه تاکید دارن و سر این موضوع، تاحالا کلی عذاب کشیدن، درحالی که خودشون واقعا متوجه عذاب کشیدن هاشون نیستن. 

اما در مورد نسل بعد از ماها، قضیه کاملا متفاوته. اونا نه تنها کاملا با زحمت بیگانه اند، بلکه طوری رفتار میکنن که انگار همه «وظیفه» دارن در خدمت اونا باشن. شاید این «زحمت» دادن هایی که ذهن پدرها و مادرشون رو تسخیر کرده، در شکل جدید جامعه امروز خیلی بیگانه جلوه میکنه و به خاطر همینم بچه‌های نسل جدیدمون کلا نمیفهمنش و یه جورایی با رفتارهاشون در نظر بقیه بی‌شعور به نظر میان، اما از دید خودشون خیلی کول و باحال هستن! 

این وسط یه نسل متعادل کم داریم که میانه رو بگیره، به نسل قبلی نشون بده که کمک خواستن عیب نیست و در عین حال، بزنه توی سر نسل بعد و رفتارشون رو تصحیح کنه و مدل درست رفتار کردن، حرف زدن، کمک خواستن و غیره رو یادشون بده. 

  • سارا
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰

زندگی شیرین

روز قشنگی بود. به اندازه خوابیده بودم، صبح بیدار شده بودم و سحری خورده بودم و شکمم سیر بود. سرحال بودم و با انرژی کامل شروع کردم به کار کردن روی تحقیقم.

مامان چند دانه گوجه سبز خریده بود که دلم را برایشان صابون زدم. دلم می‌خواست هرچه زودتر، ساعت‌هایی را که باید برای درس پر میکردم را تمام کنم و بروم سراغ ظرف شستن. نه اینکه خود پای سینک ایستادن و کف زدن ظرفها کار جذابی باشد، نه. اما تلفیقش با آهنگ یا یک پادکست چیز جذابی ازآب درمی‌آید. میخواستم برای افطار سوپ هم بپزم. سوپ قارچ. از آنهایی که فقط آرد و شیر و قارچ و پیاز دارند، اما تا دلت بخواهد خوشمزه می‌شوند. حالم محشر بود. حتی هوس کردم بروم کورالین را که پارسال، یک گروه که خود نیل گیمن هم جزشان بود روخوانی کرده بودند، گوش کنم. فصل اولش را که همان موقع ها گوش کرده بودم عالی بود و مشغله های دانشگاه نگذاشته بود ادامه اش بدهم. یکهو به یادش افتادم و حسابی دلم را برای آن هم صابون زدم.

بعد، اتفاق عجیبی افتاد. در مسیر تحقیقم که فکر میکردم دیروز فیکسش کرده ام و همه چیز را امتحان کردم، یک مسیر تازه با کلی احتمالات جدید پیدا کردم و باید تصمیم میگرفتم که بچسبم به قبلی، یا این مسیر جدید را بروم جلو و ببینم به کجا میرسم. همانموقع بود که حس کردم معده ام به هم می‌پیچید. 

با خودم خندیدم که ای بابا! یعنی ایستادن سر این دوراهی اینقدر برایت سخته. بعد رفتم وضو گرفتم که نماز بخوابم. اما حالم بدتر شد. معده ام آتشفشانش را دوباره روشن کرده بود. حتی تکان خوردن هم برایم سخت بود. یخ کرده بودم و در این گرما، تا گلو زیر پتو بودم.سعی کردم مقاومت کنم. ساعت 5 مقاومت درهم شکست و به طرف دستشویی دویدم...

معمولا خیلی خیلی کم پیش می‌آید که بعداز ظهرها حالم بد بشود. همیشه صبح زود یا در تاریکی شب این دوان دوان رفتن‌ها به سمت دستشویی اتفاق میفتد. زمانی که همه خوابند. به خاطر همین هم بال بال زدن مامان برایم عجیب بود. یا مثل پروانه گشتن ته تغاری به دورم که می‌خواست همه چیز را برایم فراهم کند تا اذیت نشوم.

معمولا بعد از عملیات، خسته و بیحال، با صورتی عرق کرده و چشمهایی که از شدت درد بی اختیار خیس شده اند، مثل یک کنده درخت روی تخت میفتم تا زمان عملیات بعدی برسد. نهایتا چهار بار، پنج بار اتفاق میفتد و بعد خوابم می‌برد. اما اینکه دو نفر در خانه بودند که اظهار نگرانی می‌کردند و با من حرف می‌زدند و از حال نزارم خبر می‌خواستند، برای عجیب بود.

نیم ساعت بعد از عملیات اول، مامان بنا کردن به شستن دستشویی. و من حرص میخوردم! که ای بابا! مادرجان! هرآن امکان دارد وا د فاز دوم عملیات بشوم، چرا این کار را با من میکنی؟ میخواهی از عذاب وجدان کثیف کردن دوباره اش بمیرم؟ 

وقتی بیرون آمد و به‌ش گفتم، زدم زیر گریه. عملا عر میزدم! چون همان موقع کشف کردم تلاش برای نگه داشتن محتویات معده و آرام گریه کردن، دو چیز کاملا ناسازگارند. (البته مامان دلداریم داد که عذاب وجدان برای چی؟ و من هرچه قدر که میخوام میتونم از دست‌شویی استفاده کنم. ولی خب اون حس عذاب وجدان از درون منفجرم کرد. یعنی درد کشیدم اما دیگه دویدن و عملیاتی در کار نبود) 

راستش حالم خیلی بد بود. جوری که حتی در فکرم وصیت نامه ام را هم نوشتم و همه چیز را تقسیم کردم. به حال کتاب‌هایم دل سوزاندم که بعد از من هیچ کسی با رغبت برشان نمی‌دارد. در مغزم یادداشت گذاشتم که بعد از من، اهدایشان کنند به کتابخانه محل تا بتوانند رسالتشان را انجام بدهند. در پی نوشت هم یادآوری کردم که فقط کتاب‌های کتابخانه نیست. چمدان کهنه زیر تخت هم پر از کتاب است. همینطور کارتن های بزرگ ته کمد دیواری که با کتاب های درسی دانشگاه پر شده اند. مدار 1. مدار2. الک1. الک2. تکنیک پالس. مدارهای مخابراتی. الکترومغناطیس. لعنتی. هیچی ازشان یادم نمی آید... چهار سال عمرم را بیهوده تلف کردم...

اگر همین الان بمیرم، از این متاسف میشوم که هیچ دستاورد مهمی در زندگیم نداشته ام. حتی دارایی هایم هم (به جز کتاب هایی که هیچکس نمیخواهدشان) اندک است.

و من بیشتر به خودم میپیچم. 

اذان که گفت، مامان گفت بیا روزه ات رو باز کن و یه چیزی بخور. و من تا آن موقع فکر میکردم که روزه ام باطل شده و زمین و زمان را فحش میدادم که خب چرا ساعت 5 بعد ازظهر؟ نمیشد همان صبح بفهمم حالم قرار است خراب شود؟

ساعت نه را گذشته بود که افطار کردم. کمی که غذا خوردم، زندگی به من برگشت. وصیت نامه ای که در اوج درد و هذیان نوشته بودم، در ذهنم نیمه مدفون شد و با وجود کم بودن رمق و نای بدنم، همه چیز مثل گذشته به نظر می‌رسید.

قبل از اینکه همه چیز از یادم برود، این را اینجا نوشتم که یادم بماند این زندگی را باید مثل یک فرصت زندگی کنم. سعی کنم مثل امروز صبح، ازش لذت ببرم. و کاری را به انجام برسانم که بتوانم به آن افتخار کنم. یا حداقل طوری زندگی کنم که مثل فرانک سیناترا بتوانم بگویم من، زندگیم را زندگی کرده ام و به روش خودم زیسته ام...

حتی شده اگر برای یک روز... 

  • سارا
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

از اینور اون‌ور (5)

+ آیا شما هم از حجم تبلیغات مربوط به کتاب های «هنر شفاف اندیشیدن» و  «هنر خوب زندگی کردن» با صدا و ترجمه شخص شخیص آقای فردوسی پور ذله شده اید؟

من که رسما صاف شده ام!

پیامک و نوتیفیکیشن و بن تخفیف است که از هر سو روانه می‌شود و تمامی هم ندارد... 

 

++ هوا قشنگ کولر_لازم شده بس که گرمه! 

 

+++ فقط واقعیته که میتونه در 20 صفحه، اشکت رو دربیاره...

فصل صدایی تنهایی بشری از کتاب نیایش چرنوبیل رو صبح، بعد از سحری میخوندم. به شدت خوابم میومد، ولی با خودم قرار گذاشتم کتاب های غیر داستانی که مدتهاست توی کتابخونه دارن خاک میخورن رو صبح ها موقع سحر بخونم. به خاطر همینم با قول  «فقط یک صفحه» و بعدش لالا، کتاب رو باز کردم و شروع کردم... 

به خودم که اومدم، دیدم پنج و نیم صبحه و دارم با صورت خیس و فین‌فین‌کنان، بر باعث و بانی کمونیسم و راکتور و جنگ قدرت و هزارتا چیز دیگه لعنت میفرستم، برای سرنوشت دختر عاشق 23 ساله ای که همه چیزش رو با انفجار از دست می‌ده و مردی که به خاطر انجام وظیفه، جسد که نه، لاشه تجزیه شده اش رو به خاک و بتن می‌سپارند، غصه میخورم و قلم سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ و مهارت مترجم کتاب رو تحسین میکنم. 

 

++++ به ته تغاری میگم: یه سریال خوب دلم میخواد. مثل «دزد و پلیس» یا  «good omens». 

میگه: وااا، این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ 

میگم: هردوشون یه داستان خیلی جذاب و قشنگی داشتن که کاملا یونیک و خاص بود. هر دوشون به شدت خنده دار بودن و در عین حال به فکر فرو میبردنت. شخصیت ها ماهرانه طراحی شده بودند، بازیگرها به خوبی انتخاب شده بودند و بازی ها عالی بود. داستانای دنباله دار، اما نسبتا کوتاهی که بخش اضافه و آب بستن و شلنگ گرفتن ندارن. موسیقی هاشونم عالی بود. دیگه اینکه... 

وسط حرفم پرید: خیل خب بابا، فهمیدم. کمکی نمیتونم بهت بکنم، چون الان توی مود فیلم کره ایم و خودتم که وضع فیلم کره ای ها رو میدونی.

 

خلاصه که اگر می‌شناسید، معرفی کنید! 

  • سارا
  • جمعه ۲۷ فروردين ۰۰

مروری بر خاطرات ترسناک گذشته

ته تغاری کنارم نشسته بود و داشتیم غذا می خوردیم. بدون هیچ مقدمه ای گفت: یه چیز ترسناک تعریف کن.

جواب دادم: بابا هرچی داستان و خاطره ترسناک دارم رو که خودت در جریانشی.

گفت: حالا یه چیزی از همون قدیمیا بگو.

کمی فکر کردم و گفتم: اوممم... مثلا اون دفعه که گوشیم توی خونه گم شده بود. همه جارو صد دفعه گشتیم. ده بار تو و مامان اتاق من رو چک کردین. من خودم وجب به وجبش رو گشتم. بعدش دو ساعت اینا که گذشت، یهویی دیدم که وسط اتاق، روی زمینه و  یه لکه کثیف و بزرگ هم روی صفحشه.

ته تغاری: دیدی؟ اینو یادم رفته بود.

کمی فکر کردم و داستان مورد علاقه ام یادم اومد: دوستِ حنا رو هم که قضیه اش یادته. 

ته تغاری: حنا کدوم بود اصلا؟

من: گرافیست شرکت قبلیم. که خونه دوستش توی شیخ بهایی بود. میگن شیخ بهایی قشنگ مرکز اتفاقات ماوراالطبیعه است.

ته تغاری: آره یادم اومد.

من: من عاشق اون قسمتی بودم که دوست حنا به این فکر میکنه که خدایا، باید برم کلی ظرف بشورم و وقتی دوساعت بعد از پای لپ تاپ توی اتاق بلند میشه، میره میبینه همه ظرف ها رو براش شستن و دستکش ها رو هم آویزون کردن روی شیر آب.

ته تغاری: واقعا طرف چطوری اونجا زندگی میکرد؟

من: همزیستی مسالمت آمیز داشتن دیگه. اونا توی اتاق خواب نمیومدن و موقع خواب اذیتش نمیکردن. در عوض اونم باهاشون کاری نداشت. میزاشت با دکمه تلویزیون هی بازی کنن و روشن خاموشش کنن! تازه بعدشم، خونه عمه اینا هم همینه دیگه! جفتشون یکی اند. فقط مال خونه دوست حنا باشعور بودن، مال عمه اینا نه!

ته تغاری: آره. اون دفعه تو رفتی شب خونشون بخوابی گفتی چی دیدی؟

من: والا مطمئن که نیستم. شایدم توهم زده بودم. ولی یه پای خیلی خیلی سفید دیدم که رفت توی اتاق. یعنی پاشنه و ساقش رو دیدم فقط. البته که میگن اونا سم دارن. ولی خب من واقعا مطمئن نیستم چیزی که دیدم درست بوده باشه.

ته تغاری: ولی اون قضیه اسپری که با هم بودیم واقعا ترسناک بود.

من: خیلییییییی

ته تغاری: هی عطر عمه رو میزد. صدای فیسش هم میومد. یادته؟ اتاق پر شده بود از بوی عطر. بعد که داد زدیم بس کن، قطع شد!!

من:آره یادمه.

شیطانی خندید و ادامه داد: اون دفعه هم که من رفته بودم خونه عمه تنهایی و با هم کیک پختیم، وقتی ظرف کیک رو گذاشت وسط کانتر، یهویی ظرفه خودش شروع کرد حرکت کردن. ما دوتا هم فقط نگاش میکردیم.

من: روانییییی! چرا داری اینا رو تعریف میکنی؟ بذار زیر بقیه خاطرات بمونه و دفن بشه! 

ته تغاری ادامه داد: من اون لحظه خشک شده بودم. اگه عمه ظرف رو نمیگرفت، میفتاد میشکست. بعد هم برای اینکه من نترسم، گفت زیرش خیس بوده و لیز خورده.

قاه قاه خندید. - یه دفعه دیگه هم اینطوری شده بود انگار. عمه بعدا بهم گفت. لیوان آب رو گذاشته بود روی کانتر و لیوان خودش شروع کرده بود به حرکت.

من : نگو دیگه! شب خوابمون نمیبره ها.

کمی سکوت کرد.

- آخه دیشب یه چیزی شد.

من: چی؟

- یادته که گفتم دیروز ساعت شش بلند شدم و دیگه خوابم نبرد؟

من : آره.

ته تغاری: با یه صدای عجیبی از خواب پریدم. انگار که یه نفر بالای سرم ایستاده بود و داشت یه صدای وحشتناک از خودش در میاورد. جرئت نکردم چشمامو باز کنم و همینطور صداهه ادامه داشت. بعد که بالاخره یهویی چشمامو باز کردم، صدا هم به کل قطع شد.

من برای اینکه مثلا کمی خیالش رو راحت کنم (چون چیز دیگه ای نداشتم که بگم) گفتم: شاید اون موقع هم خواب بودی. بعضی وقتا ذهن موقع خواب و بیداری کارای عجیبی میکنه.

  • سارا
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰

گزارش نتیجه فراخوان تشکیل گروه (1)

راستش موقعی که پست قبلی رو مینوشتم، پر از حس عدم اطمینان بودم. اینکه حتی نمیدونستم اصلا کسی بهم پیام میده یا نه، خودش ترس آور بود. اما در کمال شگفتی و مسرت، در کل 7 نفر بهم پیام دادن و خب این خودش نشون میداد آدم های دیگه ای هم هستن که مثل من توی مدیریت زمان و انگیزه دادن به خودشون برای انجام کارها مشکل دارن و در عین حال به شدت دوست دارن که بر این مشکل پیروز بشن و بتونن به زندگی شون نظم بدن.

با همه شون صحبت کردم. دو نفرشون قبول کردن که از روز یکشنبه و با هم کار رو شروع کنیم. دو نفر قرار گذاشتن که بعدا به جمعمون اضافه بشن. و دو نفر دیگه هم بعد از اینکه بیشتر براشون توضیح دادم، انصراف دادن و گفت که فکر نمی کنن این روش کمکی بهشون بکنه. (تا اینجا شد شش تا). نفر هفتم روز چهارشنبه بهمون اضافه شد و برای روز پنجشنبه یکی دیگه رو هم با خودش به گروه آورد. یعنی در حال حاضر، گروهی که داریم، یه گروه 5 نفره است که قراره دو نفر دیگه هم بعدا و اگر دوست داشته باشن، بهمون اضافه بشن.

راستش فکر میکنم این روش روی هرکسی جواب نمیده. مثلا با ته تغاری که حرف میزدم، میگفت من اگه توی چنین جمعی قرار بگیرم، بیشتر عذاب میکشم و حس بدی بهم دست میده، به جای اینکه کمکم کنه کارهام رو پیش ببرم. شاید بیشتر روی آدم هایی که تعهد و قول‌هایی که دادن براشون مهمه (مثل خودم) یا دنبال این هستن که از یک جمع انرژی و انگیزه بگیرن تا کارشون رو پیش ببرن تاثیرگذار باشه.

سر همینم اسم گروه رو گذاشتیم میتینگ رودروایسی. اسم بامزه ایه و دوستش دارم :)) و حالا بعد از یک هفته، بهش کاملا حس تعلق دارم.

اسم گروهمون کاملا با مسماست، چون به خاطر رودروایسی و قولی که به همدیگه دادیم، هر روز ساعت 10 کنار هم جمع میشیم و شروع میکنیم به کار کردن. اولش قرارمون 10 تا 12 و 3 تا 5 بود. اما بعد نیم ساعت به زمانمون اضافه کردیم و چهار ساعت و نیم رو با هم میگذرونیم.

ساعت 5 هم میکروفون هامون رو روشن میکنیم و شروع میکنیم به  حرف زدن و از تجربه های اون روزمون برای همدیگه گفتن. این کار مثل یک جایزه شیرین و کوچولو بعد از خوردن یه قورباغه بزرگ و گنده است که میتونی اطمینان داشته باشی حسابی بهت انرژی میده و سرحالت میاره. هرکسی که به جمع اضافه میشه، روز اول موقع حرف زدن کمی غریبی میکنه، اما از وسطای بحث یا روز دوم یخش باز میشه و احساس راحتی بیشتری میکنه ( یا حداقل برداشت من اینطور بوده :))) ) ما نه فقط راجع به تجربه شخصی مون، که راجع به مشکلاتمون هم حرف میزنیم و سعی میکنیم با کمک هم براش راه حل پیدا کنیم. مثلا، وفتی که روز پنجشنبه من از مشکلات پلتفرم free4talk به بچه ها گفتم، با هم فکری همدیگه و پیشنهاد "میم" تصمیم گرفتیم به Google meet کوچ کنیم. یا وقتی که بچه ها از این حرف زدن که ساعت 3 براشون یه کم سخته و با ساعت ناهار یا کلاسشون تداخل داره، قرار گذاشتیم بازه دوم روز رو بذاریم از 2 تا 5 و یک ساعت شناور داشته باشیم. یعنی هرکس به تناسب موقعیت خودش، 2 ساعت از این 3 ساعت رو هرطور که براش راحت تره پر کنه. اینو قراره از شنبه تست کنیم و هنوز نمیدونیم چطوری قراره پیش بره.

طبق گزارشی که از بچه ها گرفتم و تجربه شخصی خودم، "گروه رودروایسی" کمکون میکنه که به ساعت های روزمون نظم بدیم. مثلا منی که ساعت خوابم 4-5 صبح بود و 12 از خواب بیدار میشدم، الان خودم رو مجبور میکنم 9 تا 9:30 از خواب بلند بشم و راس ساعت 10 توی گروه باشم. این برای من مثل یه جور حاضری زدن سر کلاس میمونه که اجباریه.

بعد از تموم شدن دو ساعت و نیم اول روز، کمی توی نت سرچ میکنم، یه تدتاک میبینم یا ایمیل چک میکنم یا هرچیز دیگه ای. بعدش بلند میشم ظرف میشورم، یا خونه رو جارو میکشم یا برای ناهار آشپزی میکنم. استراحت میکنم، کمی کتاب میخونم و بعد دوباره توی گروه حاضری میزنم.

توی این یک هفته، کلی از کارهام رو پیش بردم. یک کار فری لنس داشتم که به کارفرما تحویل دادم. یک نرم افزار یاد گرفتم، برای پایان نامه ام کلی سرچ انجام دادم و سه تا مقاله خوندم که بهم فهموندن کل راهی که تا الان برای پایان نامه ام طی کرده بودم، به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره و دوبار باید از اول شروع کنم.

بعد از ساعت 5 و نیم و حرف زدن با بچه ها، میرم کمی استراحت میکنم، بعد کتاب keywords for fluency رو برمیدارم و دو سه صفحه اش رو میخونم. اگر حوصله داشته باشم هم از سایت بنیاد میناتو کمی روی ژاپنیم کار میکنم که خیلی وقت بود به دست فراموشی سپرده بودمش. فیلم میبینم، بازم یه کم کتاب میخونم و آخر شب هم کمی مینویسم.

نمیگم این روند عالیه و دیگه بهتر از این نمیشه. اما حداقل از هفته قبل اوضاعم 100 در 100 بهتره! و دوست دارم که بتونم کم کم بهترش بکنم.

درواقع یه جورایی این کار ساعت هامون رو تقسیم میکنه و برای انجام هرچیزی یک وقت مشخص پیدا میکنیم. روزهامون که قبلا انگار صبحش به غروبش میچسبید و تا سر برمیگردوندیم شب شده بود، حالا کش میاد و به خیلی از کارها میرسیم.

طبق گزارش بچه ها، معمولا بعد از خداحافظی کردن به طور میانگین دو ساعت دیگه هم به کارهاشون میرسن یا درس میخونن. و ساعت مطالعه و کار کردنمون از 0 تا 1 ساعت در روز، رسیده به میانگین 6 ساعت در روز.

یکی از بچه ها میگفت اینکه بیاییم توی گروهی که همه حضور دارن، در طول روز ساکتن و دارن به کارهاشون میرسن (نه یه گروه تلگرامی یا واتساپی که حضور ملموس نیست) مثل این میمونه که رفتی کتابخونه. و میدونی آدم هایی کنارتن که دارن درس میخونن، و تو هم باید ساکت باشی و کارت رو انجام بدی.

خلاصه اینکه نتیجه هفته اول این گروه کوچیکون رضایت بخش بود. نمیدونم هفته دیگه قراره چطوری باشه، نمیدونم قراره اینقدر مفید و مرتب و منظم باشه یا اینکه اصلا قراره باز هم وجود داشته باشه!! چون وجودش وابسته به حضور آدم هاست. و اینکه کاملا هم بدون عیب و ایراد نیست. مثلا همین که ماه رمضون میتونه کلی تغییرات توی گروه به وجود بیاره.

اما حداقل، همین که کنار هم دیگه تلاش کردیم، سعی کردیم با حضورمون به خودمون و دیگران کمک کنیم، نظرات و حرفاشون رو بشنویم، برای بهتر شدن کارمون ایده بدیم و با هم به جلو حرکت کنیم، تجربه خوشایندی بود که فکر کردن بهش حس رضایت عمیقی بهم میده و امیدوارم بتونم در طولانی مدت هم خودم نتیجه بگیرم و هم بچه هایی که با گروه همراه شدن...

  • سارا
  • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰

فراخوان تشکیل یک گروه برای کسانی که در انجام دادن کارها و پروژه‌ها مشکل دارند

آیا شما هم مثل من در شروع کردن کارها مشکل دارید؟ 

آیا شما هم نمیتوانید وقتی کاری را شروع کردید، در یک روند روزانه یکنواخت کار را ادامه داده و به انجام برسانید؟

آیا شما هم آن وسطها زیرآبی میروید و بعدش دیگر نمیتوانید خود را به پشت میز لعنتی برای ادامه کار برگردانید؟

یا چیزهایی شبیه به آن؟

 

راستش حس میکنم اینکه هر روز خودم رو مجبور کنم روی پایان نامه و پروژه های شخصی ام کار کنم، یه جورایی نیاز به معجزه داره! اینکه مجبورم تمام مدت رو توی اتاق بمونم و جای خواب و کارم یه جاست، به شدت اذیت‌کننده است. طوری شده که آخر روز واقعا نمیدونم دقیقه ها و ساعت هام به کجا پرواز کردن و من واقعا چه کاری رو در روز به اتمام رسوندم.

با کمی تحقیق توی اینترنت، یک سری تکنیک پیدا کردم، مثل مدیتیشن. یا پومودورو. که خب قبلا باهاش آشنایی داشتم، ولی باعث نمیشه بشینم پای کار.

یا اینکه این عمل procrastination یا به تعویق اندازی کارها، چیزیه که ناشی از احساسات ما نسبت به اون کاره. مثلا کاری که انجام میدیم، میتونه این حس ها رو برای ما داشته باشه:

- خسته کننده

- ناامیدکننده

- سخت

- مبهم و ناواضح

- بدون ساختار و برنامه

- بدون جایزه درونی ( یعنی مثلا پروسه انجام دادنش لذت بخش نیست)

- معنی شخصی برای شما نداره

و وقتی که حسمون رو نسبت به اون کار مشخص کردیم (که حتی میتونه همه موارد بالا رو شامل بشه)، باید یه راه حلی برای رفعش پیدا کنیم. مثلا اگر پروسه انجام کار جالب نیست، یه بازی درست بکنیم. اگر یه مقاله مینویسیم، با خودمون مسابقه بذاریم که توی بیست دقیقه اول و دوم، چند تا کلمه میتونیم تایپ کنیم و از این حرفا.

مال من، سخته و گاهی هم ناامیدکننده است. و تنها راهی که به نظرم میرسه تا بتونم کارام رو جلو ببرم، موقعی که نه ددلاینی وجود داره و نه کسی که بخوام کار رو بهش تحویل بدم (حداقل در کوتاه مدت) قرار گرفتن در رودرواسیه (همون رودربایستی).

 

خارجی ها در این قضیه رودربایستی هم که عملا جز اختراعات ایرانی‌ها میشه، از ما پیشی گرفتن و یک استارت آپی به اسم cave day راه انداختن که میاد در ازای یک مبلغ عضویت ماهانه، میذاره شما با استفاده از اپلیکیشن zoom برای بازه های یک ساعته و دو ساعته و سه ساعته، توی گروه هایی وارد بشین که همه میخوان یک کاری رو به انجام برسونن. یک منتور هم دارن که مثلا مبصر کلاسه و اولش یه کم انگیزه بهشون میده و بعد همه میشینن جلو دوربین، کاراشون رو انجام میدن. بدون اینکه گوشی و پیام هاشون رو چک کنن یا حواسشون پرت چیز دیگه ای بشه.

اسم caveday هم از اینجا میاد که مثلا شما میری میشینی توی یه غار، بدون دسترسی به چیزی، کار رو به انجام میرسونی. 

اینکه مجبور باشی هر روز با چند نفر که همه قرار گذاشتن کاری رو انجام بدن همراه بشی و کارت رو واقعا انجام بدی، به نظرم ایده خیلی خوبیه. ولی ایده ایه که باید مجانی باشه، نه با حق عضویت ماهانه‌ی 35 دلار!

 

به خاطر همینم گفتم شاید آدم هایی مثل من وجود دارن که کارشون فقط با توی رودربایستی موندن راه میفته و اگه مثلا با یه نفر یا یک گروه قرار داشته باشن که سر یک ساعت معنی آنلاین بشن و کار کنن، بهشون انگیزه بده که کاراشونن رو انجام بدن. 

به خاطر همینم این پست رو مینویسم که هرکی خواست، بهم یه پیام (ترجیحا خصوصی) بده تا یک برنامه بچینیم و هر روز کارمون رو با هم پیش ببریم. برای ارتباط هم از سایت free4talk استفاده میکنیم. و هیچ ارتباط تصویری هم قرار نیست صورت بگیره. فقط میکروفون ها رو روشن میکنیم، هرکس کاری که میخواد اون روز انجام بده رو مشخص میکنه یا هدف روزش رو تایپ میکنه و آخرش با هم چک میکنیم که پایان ساعت مقرر چه قدر از کار انجام شده. اینطوری هم بحث رودربایستی رعایت شده و هم کارامون نظم میگیره، هم ارتباط تصویری نیست و صورت کسی دیده نمیشه.

 

1. سایت free4talk یه سایت رایگان برای ارتباطه که بیشتر برای یادگیری زبان استفاده میشه و هرکسی میتونه وارد یکی از گروه ها بشه و شروع کنه به حرف زدن. گروه هایی که ساخته میشن، مثل گروه های واتساپ و تلگرام نیستن که پایدار باشن. وقتی همه اعضا از گروه بیان بیرون، اون اتاق گفت و گو از بین میره.

2. ورود هم فقط با یک جیمیل امکان پذیره. کسی هم آدرس جیمیل شما رو نمیبینه و فقط اسمی که به گوگل دادین برای بقیه نمایش داده میشه. اینطوری هویت افراد به خطر نمیفته.

3. اگر عضو بیان نیستین و میخوایین پیام بذارین، یه ایمیل یا یک راه ارتباطی دیگه هم بدین که من بتونم باهاتون در ارتباط باشم.

4. اگر کسی رو میشناسین که همین مشکل رو داره، لطفا این پست رو بهش نشون بدین تا اگر دوست داشت، شرکت کنه.

امیدوارم آدم های زیادی که مشکلی مثل من دارن این پست رو بخونن و جواب بدن ( اسمایلی خنده با عرق شرم)

  • سارا
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

1# روز تا بهار ... و بهار

روز آخر اسفند همه چیز اونقدر شلوغ پلوغ شد که اصلا یادم رفت قرار بود بنویسم. اونقدر شلوغ پلوغ بود که میون بدوبدوهای ساعت های آخر، تازه یادمون افتاد سبزه نگرفتیم و به جاش، سبزی خوردن توی کاسه ریختیم. این حس شلوغ بودن و هزارتا کار انجام نشده داشتن، درون خودش حس زندگی داشت. حس نو شدن و تازگی که واقعا تا روز آخر اسفند حسش نکرده بودم.

کاشکی این حس دوام داشته باشه ...

  • سارا
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰

2# روز تا بهار

آخرین غروب 99 و جادویی‌ترین غروب سال:

(کاش از عکاسی سررشته داشتم و میتونستم جادویی که در هوا موج میزد رو همونطور که واقعا بود، ثبت کنم) 

  • سارا
  • جمعه ۲۹ اسفند ۹۹

3# روز تا بهار

امروز، همراه با موراکامی، هوکایدوی 40 سال پیش را در جست و جوی موش صحرایی زیرپا گذاشتم و به یک مکان دور رسیدم.

خیلی دور. خیلی سرد. به دور از هرگونه تماس انسانی. بالای کوهستانی که اکثر جمعیت آن را عمدتا گوسفندانی تشکیل میدادند که فقط تابستان‌ها برای چرا به آنجا برده میشدند و در شروع زمستان، هیچکسی آنجا نبود. موش صحرایی بعد از اینکه شهر را برای پیدا کردن چیزی که خودش هم نمیدانست چیست ترک کرده بود، 5 -6 سالی را اینطرف و آنطرف چرخیده و بعد هم در خانه ای ویلایی بالای کوه ساکن شده بود.

وقتی حرف زد، از ضعف هایش گفت. از ضعف درونی و شدیدی که باعث شده بود شروع به پوسیدن کند و دلش نمیخواست که این فرو رفتن و غرق شدنش را بقیه ببینند.  به خاطر همین هم 5 سال پیش خانه دوش شد و شهر به شهر سفر کرد تا بالاخره به جایی رسید که دیگه بازگشت از آن غیر ممکن بود.

وقتی که ضعیف هستی و درحال غرق شدن، به دیگران اجازه میدهی تا جاهای خالی مغزت را پر کنند. به آنها اجازه میدهی برایت تصمیم بگیرند و زندگیت را هدایت کنند. موش صحرایی ضعیف بود، ولی دلش نمیخواست که بازیچه باشد. دلش نمیخواست که یک کنده توخالی باشد که دیگری هدایتش میکند. به خاطر همین هم در انتها، شجاعت زیادی به خرج داد و دست به کاری زد که بازگشت از آن غیر ممکن بود ...

 

به ضعف های خودم فکر میکنم. تک تکشان را میشناسم و میدانم که اگر کاری نکنم غرقم میکنند. فعلا به شاخه درختی چسبیده ام و با نیروی جاذبه شدیدی که پاهایم را به پایین میکشد، مقاومت میکنم. راه نجات هست. میدانم که هست. فقط باید پیدایش کنم. باید تلاشم را به کار ببندم و با تمام قوا خودم را از این گرداب بیرون بکشم. کار سختی است. چون دشمنانم، این ضعف های درونی که به گرداب زیر پایم  شدت می بخشند، از سالها قبل با من بوده اند و هیچ وقت نتوانسته ام شکستشان بدهم. به خاطر همین هم اینقدر بزرگ و قوی شده اند و حالا ایستادگی در برابرشان کار سختی است.

ضعف های لعنتی! 

نمیدانم بقیه چطور با ضعف هایشان کنار می آیند. اینکه همه ضعف دارند، مسلم است، و اینطور نیست که تمام آدم ها با ضعف هایشان کنار بیایند و آنها را شکست بدهند. در این صورت، قهرمان و قهرمان بودن هیچ معنایی پیدا نمیکرد. قهرمان ها کسانی اند که بر ضعف هایشان، هرچه که هست غالب میشوند (یا سعی میکنند که غالب شوند) و قدمی به سمت جلو و آنچه که باید انجام شود، برمیدارند. به خاطر همین است که قصه قهرمان‌ها را از زمان‌های قدیم، سینه به سینه حفظ و برای هم نقل میکرده‌اند تا الگویی بسازند برای سایرین، از اینکه چطور میتوان در شرایطی که ضعف‌های انسانی بیشتر از همیشه خودش را نشان میدهد، برآنها غلبه کرد (یا حداقل نادیده‌شان گرفت). شاید تعریفی که کتاب های معرفی ادبیات از قهرمان و پروتاگونیست ارائه میدهند این نباشد، اما تعریف شخصی من از قهرمان همین است.

قهرمان بودن به این معنی نیست که شخصیت اول یک کتاب تخیلی باشی ( یعنی لازم نیست هری پاتر باشی و با چوب‌دستی جادویی که تو را انتخاب کرده و بهت امتیاز مخصوصی داده، به سراغ بزرگترین ضعفت بروی و با یک ورد مسخره کله پایش کنی D: ) همین که سعی کنی بر ضعف هایت غلبه کنی و تمام تلاشت را به کار ببندی، قهرمانی. مثل همین موش صحرایی. شاید قهرمان تصور کردنش کار سختی باشد (مخصوصا اگر کتاب «شکار گوسفند وحشی» و «پین‌بال، 1973» موراکامی را خوانده باشید!) ولی همین که تلاش کرده و خودش را به هر نحوی که توانسته آزاد کرده، در نظر من او را تا مرتبه قهرمانی بالا میبرد.

 

+ وقتی با خودم قرار گذاشتم هر روز بنویسم، نمیدانستم اینقدر سخت است. مینشینم روبه روی مانیتور و به کیبورد زل میزنم تا کلمه ها بیایند. از قسمت آسان روز شروع میکنم، اینکه چه کار کرده ام یا چه چیزی فکرم را مشغول کرده و بعد که به خودم می آیم، میبینم مشکلاتم مغزم را درگیر کرده و مشغول حلاجی کرده آنها هستم. کلمات کمک میکنند به احساساتم بهتر و دقیقتر پی ببرم و جایی که هستم را دقیقا مشخص میکنند. خوشحالم که این کار را شروع کردم :)

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

4# روز تا بهار

از وقتیکه فهمیدم امروز سوم شعبانه، حس میکنم ماه رمضون از رگ گردن به من نزدیک تره. حتی نزدیکتر از سال تحویل که سه روز دیگه است! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ اسفند ۹۹

5# روز تا بهار

سالها قبل در یک ساختمان قدیمی دو طبقه زندگی میکردیم که یک حیاط خیلی بزرگ و سرسبز داشت. این برای خانواده ای که دو فرزند 8 ساله و 3 ساله داشتند، ایده آل محسوب میشد. اما مشکل اینجا بود که خانه ما طبقه دوم بود و فقط طبقه اول دسترسی به حیاط داشت و منی که عاشق بازی کردن و دویدن بودم کاملا خانه نشین شدم، چون اجازه هم نداشتم تنهایی از خانه بیرون بروم و توی کوچه یا پارک بازی کنم.

ما هیچ وقت برای چهارشنبه سوری بیرون نمی رفتیم. من هم همیشه دلم میخواست چهارشنبه سوری آتش روشن کنم و از رویش بپرم. یا یکی دوتا ترقه بیندازم. یا چه میدانم، از همان کارهایی بکنم که بقیه انجام میدادند. اما یک روز که صدای ترقه ها و بازی بچه ها حسابی دلم را خون کرده بود، یک ابتکار به خرج دادم. تمام کیسه های پلاستیکی خانه را جمع کردم و با ته تغاری بادشان میکردیم و گره شان میزدیم و بعد مثل ترقه میترکاندیم. شاید این کار، الان و در این دوره و زمانه، کسل کننده یا احمقانه به نظر برسد، اما آن موقع‌ها واقعا خوش میگذشت. 

کیسه های پاره را چسب میزدیم و دوباره بادشان میکردیم و میترکاندیم و اینقدر این کار را برای هر کیسه تکرار میکردیم که حسابی آش و لاش میشد. یادم نیست چندسال این کار را انجام دادیم، اما سالی که بالاخره بابا دلش برایمان سوخت و یک بسته ترقه، یک موشک کوچک، دوتا هفت رنگ و از این جور چیزها برایمان خرید تا روی پشت بام بساط سور و ساطمان را برپا کنیم، مراسم باد کردن و ترکاندن کیسه های پلاستیکی دیگر جذابیتش را از دست داد.

تا چندسال، بابا روزهای چهارشنبه سوری دست پر می آمد و می رفتیم بالا پشت بام و بازی میکردیم. رسم‌مان شده بود. اما بعد از یک مدت دل و دماغش را از دست داد و با زیاد شدن مشغله هایش، «آخ، یادم رفت» بود که به جای ترقه ها کف دستمان میگذاشت.

بعدا که بزرگتر شدم و دانشگاه و سرکار رفتم، دیگر خودم جنس‌مان را جور میکردم. هرچه که خوشم می آمد و خطرناک نبود را از دستفروش ها میگرفتم و صبر میکردیم تا بابا بیاید و با او به پشت بام برویم. از یک جایی به بعد، بابا دیگر با ما پشت بام هم نیامد. میگفت حوصله ندارم و تلویزیون برایش جذابیت بیشتری داشت.

من و ته تغاری با تاریکی هوا لباس میپوشیدیم و میرفتیم بالا، یک شمع هم جای آتش روشن میکردیم و از رویش میپردیم و بعد میرفتیم سراغ بالن آرزوها و ترقه هایمان.

تا سه سال قبل.

راستش اتفاقی که افتاد خیلی احمقانه و در عین حال خنده دار بود. بالن آرزوهایی که خریده بودم، سوراخ از آب در آمد. ولی تصمیم گرفتیم به هرحال برای پرواز حاضرش کنیم و با نخ بسته بندی که به میله هایش بسته بودیم، نگذاریم بالا برود و همه جا را به آتش بکشد. میخواستیم در ارتقاع قد خودمان پروازش دهیم. اما یکدفعه باد شدیدی آمد و بالنمان که به خاطر پارگی یکوری شده بود، آتش گرفت. بالن آرزوهایمان جلوی چشمانمان سوخت و خاکستر شد و کاری هم از دستمان بر نمیآمد.

من و ته تغاری از این طرف پشت بام به آن طرف میدویدیم تا تکه های سوخته و خاکسترهایی را که باد از این طرف به آن طرف میبرد، جمع کنیم. باد شدید و کاغذ نیمه سوخته سبک بود. به خاطر همین هم مجبور بودیم با توام قوا بدویم و گندمان را جمع و جور کنیم.

راستش خیلی مزه داد. جمع آوری تکه های بالون آرزوهای سوخته و تمیز کردن پشت بام، زیر نور آتش بازی بچه های محله را میگویم. درست است که سعی میکردیم به معنای نمادین سوختن بالن آرزوها خیلی فکر نکنیم، اما همین دویدن ها و بادی که صدای خنده هایمان را با خود میبرد، لذتبخش بود.

بعد از آن سال، دیگر حس و حالش را نداشتیم که برویم بالا. شاید دلیلش ترس بود. از اینکه یکبار دیگر بالون آرزوهایمان به جای اینکه خودش بالا رود، فقط دودش به آسمان برسد.

اما امشب که ساکنین یکی از آپارتمان های روبه رویی چند خانه آن‌ورتر توی حیاطشان یک آتش بزرگ درست کرده اند و خانه ویلایی روبه رویی، دو دست میز و صندلی روی ایوانش چیده و با رومیزی و گل و شیرینی، تمیز و مرتب، منتظر رسیدن مهمان هایشان هستند و صدای سوت هفت رنگ ها، ترقه ها و آبشارها گوش فلک را کر کرده، دلم میخواهد من هم بیرون بروم، یکی دوتا ترقه بیندازم، از روی آتش بپرم، دعا کنم و آرزوهایم را سوار بر بالنی سالم و سرحال (احتمالا با یک رنگ قرمز دوستداشتنی) به آسمان بفرستم...

اما خب موعد تحویل کارم نزدیک است و چسبیده ام به کامپیوتر. حوصله کوچه رفتن هم ندارم، چیزی هم برای ترکاندن و هوا کردن روی پشت بام ندارم. به خاطر همینم به نوشتن این پست و یادآوری خاطراتم، استشاق هوای سوخته مختص چهارشنبه سوری از لای پنجره، شنیدن صدای آهنگ قدیمی و دلچسبی که از یکی از خانه ها می آید و دیدن نورهای آتش بازی بچه های محله در آسمان شب قناعت میکنم. 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب