آرمان‌شهر دزدها

+کشور ما بهشت دزدهاست. آرمان شهر کلاهبردارها و هفت‌خط‌هاست. 

جایی که آدم هایش دزدی میکنند و راست‌راست در کوچه‌ها و خیابان‌هایش راه میروند و از کسی که مالش را دزدیده اند طلبکارند، به جز بهشت کجا میتواند باشد؟ جایی که دزد از مالباخته به خاطر پخش عکس هایش در هنگام دزدی اعاده حیثیت میکند و مالباخته محکوم میشود، برای دزدها بهشت است، بهشت برین!

برای هرکس این داستان را تعریف کنی، انگشت به دهان میماند که داری راستش را میگویی یا دستش انداخته‌ای و اگر برای یک غیر ایرانی تعریف کنی، احتمالا به "جوکی" که گفته‌ای میخندد.

 

++ دیروز دخترخالم در دادگاه محکوم شد.

آقای دزد از دخترخالم شکایت کرده بود که چرا عکسی رو که موقع برداشت پول از عابربانک با "کارت دزدی" ازش گرفته شده و "کلانتری" در اختیار مژده گذاشته، بین مردم پخش کرده.

آقا رفته اعاده حیثیت کرده. تو رو به خدا، قشنگ نیست؟

چند سال پیش که آقای دزد اومده بود و گاوصندوق رو خالی کرده بود و همه پول و طلاها رو توی کیسه‌اش ریخته و فرار کرده بود، کلانتری آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت ما نمیتونیم بگیریمش. فقط عکسش رو داده بود و گفته بود دزدتون اینه.

حالا که این همه سال گذشته، نه تنها هنوز دزدی رو که عکسش رو هم دارن، نگرفتن، بلکه با وجود پیدا شدن آقای دزد که رفته از دخترخالم شکایت کرده، همچنان قضیه دزدی مسکوت مونده. یعنی اصلا مهم نیست که طرف اومده دار و ندار دخترخالم رو به جیب زده و یه آبم روش. مهم اینه که چرا دخترخاله من رفته عکس دزد طلاهاش رو پخش کرده تا شاید بتونه خودش وظیفه پلیس رو انجام بده و دزد رو پیدا کنه.

اینجا بالاخره یه نفر باید جوابگوی آبروی ریخته شده آقای دزد باشه یا نه؟

وقتی مامان بهم گفت که مژده رو محکوم کردن، با دهن باز فقط به مامان خیره نگاه میکردم. نمیتونستم چیزی بگم یا حتی پلک بزنم. خشک شده بودم.

تا چند روز آینده باید منتظر حکمش بمونیم. و من همه اش جمله "الملک یبقی مع الکفر و لایبغی مع الظلم" در ذهنم تکرار میشه و از خودم میپرسم: واقعا؟

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ آذر ۹۹

اثر انگشت

دیروز پیام اومد که بعد دوسال بیاین کارت ملی‌هاتون رو تحویل بگیرین. البته دقیقا از جمله «لطفا بعد از دوسال بیایین تحویل بگیرین» در متن پیام استفاده نشده بود. 

این مامان بود که متن پیام رو اینطوری برامون خوند و بعدش هم شروع کرد به بشکن زدن و هورا کشیدن. توی این دوسال اینقدر غصه کارت ملیِ نداشته‌‌ی خودم و خودش رو خورده بود که حد نداشت. به من سپرد :

شب زود بخوابیا!فردا صبح زود باید بلند شی که بتونیم بریم کارتمون رو تحویل بگیریم.

باشه ای گفتم و تا ساعت 4 صبح بیدار موندم.

وقتی صبح ساعت ده از خواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، دیدم که شلوار بیرون پوشیده و درحال حاضر شدنه. فکر می‌کرد من بیدار نمیشم و تنهایی میخواست بره کارت عزیزش رو بگیره. میخواست منو جا بذاره. منم سریع حاضر شدم تا باهاش برم. 

وقتی رسیدیم، اول من کارتمو تحویل گرفتم. اما وقتی مامان انگشتش رو گذاشت روی دستگاه که کارت رو تحویلش بدن، خانم متصدی باجه گفت اثر انگششتون صفره. خوانا نیست.

مامان با تعجب گغت: یعنی چی؟

خانمه گفت: یعنی اثر انگششتون از بین رفته. 

مامان شکه شده بود. این از اثرات کار نکردن با دستکش و استفاده از شوینده های مختلف بود. مامان تا وقتی که ظرفها رو با پوست دستش نشوره، راضی نمیشه که ظرفها تمیزن و تا وقتی یه جایی رو با پوست دستش نسابه، حاضر نیست قبول کنه که اونجا تمیز شده. دستاش زبر زبر شده و هرچی کرم میزنه هم فایده ای نداره، اما همچنان در مقابل پوشیدن دستکش مقاومت میکنه. میگه پلاستیک دستکش اذیتم میکنه و یه جوری میشم وقتی میپوشمشون. 

خانم متصدی باجه بهش گفت انگشتات رو بمال به پیشونیت که چربی پیشونی رو بگیره. بعد که جواب نداد، گفت ماسکت رو بیار پایین و انگشتت رو ها کن تا گرم و مرطوب بشه شاید جواب بده. کلی امتحان کردن، ولی نتیجه‌ای نداشت. گفت برو بشین روی صندلی، 5 دقیقه دیگه بیا و تا اون موقع، انگشتت رو بمال به پیشونی تا خوب چرب بشه.

مامان زیر لب غرغر می‌کرد که پیشونی من هیچ وقت چربی نداشته و نداره. و من داشتم فکر میکردم که اون اطراف چی هست که برم بگیرم تا مامان دستش رو چرب کنه. فقط یه مغازه کوچیک بود که نون فانتزی و انواع شیرینی های خشک میفروخت. رفتم دو سه تا دونه کیک یزدی گرفتم، چون معمولا چربن و مامان میتونست به جای پیشونیش که هیچی چربی نداشت، دستشون رو به روغن کیک بماله. 

وقتی کیک رو بهش دادم، گفت این چیه دیگه. این که چربی نداره.

میگم: چرا نداره؟ تو انگشتت رو قشنگ و خوب روش بکش، چربی‌ش در میاد به دستت. 

انگشتش رو بفهمی نفهمی زد به کیک و بعد گفت دیدی نتیجه نداد و با صدای خانم متصدی، کیک رو چپوند توی دستم و گفت قایمش کنم که آبرومون نره و بعد دوباره رفت دم باجه. 

بازم فایده نداشت. خلاصه اونقدر امتحان کردن که کارت ملی مامان بهمون پیغام داد و تهدیدمون کرد اگه یه دوبار دیگه این کار رو انجام بدیم، خودش رو میسوزونه. 

از ترس اینکه کارت نسوزه و دوباره مجبور نشیم دوسال دیگه براش صبر کنیم، خانمه پیشنهاد داد که مامان بره خونه و تا شنبه یکشنبه، دستش رو با روغن زیتون چرب کنه و دستکش بپوشه و بعد برای بار آخر بیاد امتحان کنه.

توی راه خونه بهش میگم دیدی؟ این همه لجبازی میکنی و دستکش دستت نمیکنی، آخرش چی شد؟ دیگه بعد از این دستکش دستت کن. باشه؟ 

مامان جواب داد: نمیتونم این کار رو بکنم. اگه خیلی ناراحت منی، تمام ظرفا تا یکشنبه با تو! بشورشون که من دست به چیزی نزنم.

گفتم: باشه. تمام ظرفا با من. ولی بعدش دستکش دستت کن. باشه؟

مثل یه بچه تخس جواب داد: قول نمیدم!

 

آخرای روز، بعد از اینکه من همه ظرفا رو شستم، مامان تصمیم گرفت روی کابینت‌ها رو تمیز کنه و یه سری ظرفهایی که نمیدونم از کجا برای خودش جور کرده بود رو بشوره.

اما دیدیم که بالاخره تهدید به خودسوزی کارت ملی‌ش، کار خودش کرده و مامان دستکش دستش کرده. من و ته‌تغاری اونقدر براش دست زدیم و هورا کشیدیم تا شاید توی رودربایستی بمونه و دفعه بعد هم دستکش‌ها رو دستش کنه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۹

کره شمالی، دیکتاتوریه؟ واقعا؟

استاد مملکت سر کلاس برگشته میگه:  «میگن این کره شمالی هم دیکتاتوریه. این چیز... رهبرشون دیکتاتوره. اینطور میگن. من نمیدونم حالا.»

این «نمیدونم حالا» ش از اونایی بود که نشون میداد خودش اعتقادی به درستی جمله‌ش نداره و کیم جونگ اون و پدرانش رو دیکتاتور نمیدونه، اما چون بقیه میگن، مجبوره قبول کنه! 

لامصب، تو استاد دانشگاهی خیر سرت. مدیرگروهی خیر سرت. اینو راننده تاکسی‌ها هم میدونن که کره شمالی چه خبره. نمیدونی حرف نزن حداقل، بذار احترامت حفظ بشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو،مو

+وقتی مرغ آمین رد میشد، من درخواست نودل کردم!

و وقتی 5 دقیقه بعد مشغول هورت کشیدن رشته های کرم رنگش بودم، به این فکر میکردم که چرا اون لحظه درخواست موهای پرپشت نکردم!

 

++ گوشواره‌های در-قابلمه‌ای بزرگِ توی گوشم رو خودم با کنف درست کرده بودم و فقط و فقط برای این انداخته بودمشون که ابعاد بزرگش، حال شیدا و پریشان موهای کوتاه پشت سرم رو که به جلو خزیده بودن و ظاهر زشتی پیدا کرده بودن، پنهان کنه.

داشتم برای مژده از دلیل اصلی انداختن گوشواره‌ها تعریف میکردم و میگفتم که فعلا نمیتونم موهام رو کوتاه و مرتب کنم. چون میخوام برم پیش دکتر و بهش نشون بدم که دوباره موهام شروع به ریزش کرده و حجمشون از اون 60 درصد باقی مانده‌ای که گفته بود، کمتر شده. (اگه کوتاهشون کنم، به نظر پرپشت تر از حالت واقعی میرسن و میخوام که دکتر عمق فاجعه رو ببینه)

مژده که اینو شنید، الی، دخترخاله بزرگه رو صدا زد تا موهای پشتم رو مرتب کنه. گفت الی دستش خوبه.

الی هم در جواب با مهربونی گفت: آره من دستم خوبه. به امید ماشین دار شدنت.

گفتم نه بابا! ماشین خیلی دوره. به امید پرپشت شدم موهام!

به امید پرپشت شدن (و مرتب شدنشون) موهام، خودمو سپردم دست الی ...

 

+++ روی یه چارپایه توی دستشویی نشسته بودم و الی داشت با اتوی مو، پشت موهام رو صاف میکرد. گفت اول باید صافشون کنم، چون موهات موجداره. بعدش با موزر برات میزنم. تا جایی که میتونستم بی‌حرکت نشستم تا کارش تموم شد. بلند که شدم و موهای روی زمین رو دیدم، دلم برای خودم سوخت. کف دستشویی پر شده بود از خرده موهای خیلی ریز که با موزر زده شده بود و یه عالمه موهایی که با شونه و اتوی مو، از ریشه دراومده بودن و کنار اون کوتاه‌ها، کاملا به چشم می‌اومدن.

الی طفلک چیزی بهم نگفت. فقط دم رفتن، یه شربت فروگلوبین گذاشت توی ساکم و توصیه کرد که برای موهام خوبه.

 

++++هر روز زینک و قرص مولتی ویتامین میخورم و سعی میکنم فاصله بین حموم رفتن‌هام رو بیشتر کنم! حموم رفتن شده مایه عذابم. من که یه زمانی مثل مرغابی، یه آب‌دوست تمام‌عیار بودم، الان مثل گربه از آب متنفرم. بس که موقع شامپو زدن، آب کشیدن و خشک کردن با حوله، شاهد دسته دسته ریختن موهای نازنینم هستم ...

به مامان میگم یه سر باید برم پیش این دکتر طب سنتی که زهرا معرفی کرده، شاید یه فرجی شد. تا الان چهارتا دکتر عوض کردم، ولی از هیچ کدوم بخاری بلند نشده. اما شاید این یکی جواب بده. (و بعد، تار مویی رو که در همین چندثانیه، از روی سرم جدا شده و توی بشقاب غذام افتاده، با حرص کنار میذارم.)

مامان که کلا اعتقادی به طب سنتی نداره، من و حرفم رو کاملا نادیده میگیره.

اینجور وقتاست که خودمو بابت گواهینامه نداشتم سرزنش میکنم. چون در این شرایط کرونایی که باید برای ویزیت تا کرج برم و اسنپ و آژانس گرفتن جز ممنوعیات محسوب میشه، فقط مامان، در صورتی که خودش هم دسترسی به ماشین داشته باشه، میتونه منو برسونه که متاسفانه بزرگوار مخالفت خودش رو اعلام کرده.

وابسته بودن اصلا چیز خوبی نیست...

 

+++++ ما توی خانواده پدری یه افسانه‌ راجع به عمه بابام،شمائیل، داریم که خیلی عجیب و غریبه. اینطوری شروع میشه که خیلی سال پیش، حتی قبل از به دنیا اومدن بابا، دخترش یه مریضی سختی میگیره و بعدش تمام موهاش میریزه و دیگه درنمیاد. بهش میگن اگه میخوای دخترت تا آخر عمرش کچل نباشه، باید بری یه گربه رو بکشی، پوستش رو بکنی و تا وقتی هنوز گرمه، پوست رو مثل کلاه بکشی روی سر دخترت تا کچلی‌اش درمان بشه.

شمائیل هم این کار رو به خاطر دخترش انجام میده که آینده دخترش خراب نشه و بتونه ازدواج کنه. و بعدش اوووووف! موهای دخترش شروع میکنه به دراومدن و اونم چه دراومدنی! راپانزلی میشه واسه خودش.

جدا از وحشتناک بودن داستان و وجود شبهات فراوان در این افسانه خانوادگی، به این فکر میکنم که اگر مثلا تنها راه حل موجود برای برگشتن موهام به حالت عادی، کشتن یه گربه و کندن پوستش باشه، واقعا میتونم همچین کاری انجام بدم؟ دلش رو دارم؟

  • سارا
  • دوشنبه ۱۰ آذر ۹۹

نور الهی

گاهی وقتا، موقعی که حس میکنی حتی خدا هم فراموشت کرده، ناگهان دری به روت باز میشه، نور به زندگیت میتابه و مشکلت دود میشه و میره هوا. 

خدایا، ممنونم و دمت گرم. 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ آذر ۹۹

کشتی‌گیرهای سومو، جهانگیر و داستان‌های دیگر

1.طبقه بالای خانه‌مان دو کشتی‌گیر سومو زندگی می‌کنند و از وقتی که آن بالا ساکن شده‌اند برای ما آسایش نگذاشته‌اند. بساط رینگ‌شان صبح و شب و نصف شب ندارد. یکهو میبینی ساعت 3 صبح دارند با هم دعوا میکنند و کشتی می‌گیرند و بعد بوووووم! کل آپارتمان میلرزد و معلوم می‌شود که پشت یکی از آنها با شدت تمام به خاک مالیده شده.

روزی نیست که این چهارستون اسکلت ساختمان را نلرزانند. فقط نمی‌فهمم که چرا دعوای یک زن و شوهر تازه ازدواج کرده باید اینقدر سنگین و خشن باشد. 

و وقتی که صدای داد و فریادهایشان و کشتی های وحشیانه شان بلند می‌شود، من به این فکر میکنم که این دونفر، که واضحا این همه با هم تفاوت دارند، اصلا چرا با هم ازدواج کرده اند...

 

2.اسمش جهانگیر بود. اما همه جهان صدایش می‌کردند. حتی استادها. پولدار بودند. پدرش یک شرکت داشت که برای سپاه و ارتش، هواپیماهای جنگی طراحی می‌کرد و میساخت و مشخصا وضع مالی‌شان روبه راه بود.

اما همه از جهان بدمان می‌آمد. نه فقط دخترهای کلاس. پسرها هم ازش دوری می‌کردند. آن یکی دوباری که قرار شده بود کل بچه های ورودی‌مان با هم برویم بیرون، سر همین جهان کنسل شد. چون پسرها فهمیدند جهان هم قرار است بیاید و گفتند اگر جهان بیاید ما نمی‌آییم.

توضیح اینکه چرا جهان آدم مزخرفی بود و هیچکس از او خوشش نمی‌آمد کار سختی است. به ظاهر پسر معقولی بود که از خانواده خوبی می‌آمد و درسش هم خیلی خوب بود. 

اما از درون آدم عوضی‌ای بود. از آنهایی نبود که وقتی او را ببینی، بلافاصله بگویی آدم خوبی نیست. زمان برد تا همه فهمیدیم آدم نفرت‌انگیری است.

همه‌جا سرک می‌کشید و همیشه از همه‌چیز خبر داشت. دو سال تمام دنبال دوست‌دختر می‌گشت و می‌خواست دوست‌دخترش هم مثل خودش رشته‌اش برق باشد. اما هیچکدام از دخترهای ورودی‌مان بهش پا ندادند. بعد از دوسال، با یکی از سال بالایی‌هایمان دوست شد که ما اسمش را گذاشته بودیم عروس. بس که تمام مانتوهایش حس لباس عروس و دامن چیندار را تداعی می‌کرد. عروس یکی از آن خرخوان‌های دو دوزه‌بازی بود که بچه های ورودی خودش اصلا بهش محل نمی‌دادند و آدم حسابش نمی‌کردند. 

عروس آخر سال چهارم‌مان با جهان به‌هم زد. اینطوری که یک شب بهش گفت: بیا به هم بزنیم، چون من هفته دیگه دارم عروسی میکنم. 

میخواهم بگویم حتی عروس هم که اینقدر از او بدمان می‌آمد با جهان نماند بس که این آدم، مزخرف بود. 

و من همیشه به این فکر میکنم که اگر روزی جهان مطابق با استانداردهای جامعه، به صورت سنتی به خواستگاری دختری برود، احتمالا جواب مثبت می‌گیرد. چون خانه و خانواده اش به ظاهر معقول و مقبول اند، وضع مالی خوبی دارند، خودش ارشدش را در خواجه نصیر گرفته و احتمالا در شرکت پدرش مشغول به کار می‌شود. اما همانطور که یکی دوسال اول در دانشگاه برای ما هم طول کشید تا به عمق مزخرف بودن این آدم پی ببریم، آن دختر بیچاره هم که قرار است زن جهان بشود، تا مدتی بعد از ازدواج به عمق فاجعه پی نمی‌برد. 

ازدواج‌های سنتی خیلی عجیب و غریب اند. خیلی‌ها را دیده ام که هنوز 3 ماه از مراسم خواستگاری نگذشته، مراسم عقد برپا میکنند و این به نظرم خیلی ترسناک است! چون آدمی را که هنوز هیچ شناختی ازش ندارند، به عنوان شریک زندگی‌شان و کسی که قرار است بقیه روزهای عمرشان را با او سپری کنند، انتخاب میکنند.

میخواهم بگویم درحال حاضر ازدواج های سنتی مثل هندوانه در بسته است. از بیرون که نگاه میکنی، پوست سبز و شادابی دارد (کار خوب، حقوق خوب، ماشین، خانه، خانواده خوب) تا خود خانه به انتخاب خوبت فکر میکنی و هندوانه شیرینی که قرار است گیرت بیاید. 

اما وقتی بازش میکنی، میبینی که سیاه سیاه است. مثل قیر.

 

3.فکر کنم یک ماه پیش بود. استادمان سر کلاس داشت راجع به قرارداد میان انسانها و تعهد حرف می‌زد. می‌گفت" 

"دونفر وقتی با هم ازدواج می‌کنند، با هم قرار داد می‌بندند تا بچه هایشان را در کنار هم و با کمک هم بزرگ کنند. عقد کردن به معنای همین قرارداد است که توی میخواهی در امر تولید مثل، دست تنها نباشی و کمک‌حال داشته باشی!

یعنی اگر شما دوست نداشته باشید که بچه دار شوید که این روزها هم خیلی مد شده، لزومی ندارد که قرارداد دائمی باهم ببندید و رسمی ازدواج کنید! ازدواج رسمی فقط برای حالتی است که شما قصد بچه دار شدن دارید."

یکی از بچه ها گفت: استاد، پس عشق چی؟ دونفر وقتی با هم ازواج میکنن گاهی وقتا به معنی عشق زیاده. 

استاد در جواب پوزخندی زد، سرش را تکان داد و تاکید کرد که این چیزها چرند و پرند است و همینی که من گفتم. یک "کارت قرمز" هم به آن بنده خدا داد.

یعنی گاهی آدم می‌ماند که واقعا در مغز بعضی ها چه می‌گذرد! 

 

4. یک استاد دیگری داشتم در زمان کارشناسی که خیلی آدم خوب و ساده ای بود. مدیرگروهمان بود و ورودی ما را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت:

"شما بازمانده و آخرین نسلی بودین که سر کلاس چیزی حالیتون میشد. از بعد شما، کلا یه مشت گاگول ریختن اینجا و وانمود میکنن دارن درس میخونن. "

زنش سرطان داشت و فکر کنم فوت شده بود. یه دختر 10 ساله داشت که عکس هایش را از روی عکس پروفایل استاد دیده بودیم و به عمرم همچین بچه خوشگلی را هیچوقت ندیده بودم. نفس استادمان بود. 

یکبار که بعد فارغ التحصیلی رفته بودم پیشش و نشسته بودیم و درددل میکردیم، ناگهان و بدون مقدمه برگشت گفت: خانم مهندس میدونی چیه؟ من نمی‌ذارم دخترم مثل شما قدبلند بشه! 

من که هم خنده ام گرفته بود و هم توی دلم میگفتم که قدبلند کیلوچنده حاجی؟ من توی ورودی‌مون بین دخترا نفر چهارم پنجمم و خیلی بلند حساب نمیشم، گفتم: چرا استاد؟ همه دخترا آرزوشونه که قدبلند باشن. 

گفت: "توی این جامعه مگه چندتا مرد خوب هست؟ خیلی کم! قد مردای این دوره و زمونه هم آب رفته، ورودی های خودتون یادت نیست؟ مرد خوب قدبلند خیلی کمیاب شده. اگه دخترم قدبلند باشه، اینطوری گزینه هاش برای ازدواج کردن با یه آدم خوب خیلی کمتر میشه. "

و من به این فکر کردم که بنده خدا احتمالا جهانگیر و امثال جهانگیر را زیاد بین دانشجوهایش دیده که به همچین نتیجه‌ای رسیده...

و خب راستش، جدا از عجیب بودن این طرز فکرش، وقتی نگاه میکنم میبینم که درست میگوید.

 

آن زمان گذشت که آدمها بدون دیدن یکدیگر سر سفره عقد مینشستند و سالهای سال با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. راستش برای خودم هم سوال بود که دیگر چرا اینطور نیست.

بعد به این نتیجه رسیدم که آدمهای آن زمان، آدم های ساده تر و مهربان تری بودند. نسل ما نسل مهربان و با گذشتی نیست. نسلی خشن و بی‌اعصاب و پر از دورغ و ریاست. اینطور نیست که تمام آدمهای گذشته هم آدم های خوبی بوده باشند. نه. اما اکثریت جامعه آدم های ساده تری نسبت به آدم های امروز بودند. 

به خاطر همین هم این مدل ازدواج سنتی که بعد از دوماه سر سفره عقد مینشینند، جواب نسل ما نیست (حداقل برای اکثریت جواب نیست) . راستش مدل برعکس آن هم جواب ما و جامعه ما نیست. اما خب، هنوز نمیدانم جواب اصلی برای ما چه میتواند باشد...

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲ آذر ۹۹

قدم بعدی

این ترم استاد جالبی داریم که وظیفه خودش رو درس دادن خالی نمیدونه. بلکه میخواد به هرکدوم از ما کمک کنه تا رشد کنیم، درجا نزنیم و ورژن بهتری از خودمون بسازیم.

جلسه قبل، جمله ای رو از ماکسول نقل قول کرد که حس کردم این جلمه رو فقط و فقط به خاطر من گفته و عجیب به دلم نشست:

وقتی که بالا نمیریم، قطعا عقب می افتیم. اما بالا رفتن سخته. اگر حس کردیم که همه چیز آسونه و داره به خوبی پیش میره، قطعا درحال بالا رفتن نیستیم.

و من اون موقع دقیقا حس میکردم همه چیز چه قدر سخته. اونقدر سخت که کلا از ترسم یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. مطلقا هیچ کاری. ولی وقتی استادمون سر کلاس این جمله رو گفت، نشستم با خودم حساب کردم و دیدم که خب آره درست میگه. و این جمله رو قبلا بارها و بارها به شیوه های مختلف هم شنیدم، اما گاهی لازمه که یه نفر بیاد و بهت یادآوریشون بکنه تا احساس بهتری پیدا کنی و انرژی برای ادامه دادن راهت داشته باشی.

اینا حرفایی بود که دوست داشتم کسی به من بزنه. شاید تو هم جز اون آدمایی باشی که نیاز دارن این حرف رو بشنون تا بتونن به جلو حرکت کنن. پس این هم حرف من به توست:

شاید حس کنی اونقدر همه چیز غیرقابل تحمل و سخت شده که میخوای از همه چیز دست بکشی. شاید دوست داری فرار کنی و به یه جای خیلی دور پناه ببری. اما یادت باشه آدما توی سختی بزرگ میشن و رشد میکنن. آدما یا انجام یک کار خیلی سخت میتونن نسخه بهتری از خودشون بسازن.

پس اگه همچین حسی داری، بدون که توی یه مسیر سربالایی و سنگلاخ هستی و داری به سمت بالا حرکت میکنی و بالاخره یه زمانی به قله میرسی.

قله رو توی ذهنت تجسم کن و قدم بعدی رو بردار.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

مامان میریام و ترامپ

یه جایی توی سریال the marvelous Mrs. Maisel هست که میریام، به عنوان یک استندآپ کمدین رفته روی سن و داره درباره نحوه تاثیر طلاقش روی والدینش حرف میزنه.

یه جمله جالبی در مورد نحوه پذیرش خبر طلاقش  توسط مادرش داشت که اینجوری بود (اگه یکی دوتا کلمه نسبت به دیالوگ اصلی کم و زیاد شده، به بزرگی خودتون ببخشید) :

She's been told , but she hasn't heard yet

(بهش گفته شده، اما اون هنوز نشنیده.) 

قضیه مادرم میریام دقیقا حکایت ترامپه. بهش گفتن که دیگه رئیس جمهور نیست. ولی هنوز نشنیده!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

پینوکیو

دماغش کمی باد کرده و نوکش سرخ بود. ازش پرسیدم: گریه کردی؟

صورتش رو برگردوند تا نگاهش به نگاهم نیفته: نه. برای چی باید گریه کنم؟

شاید کارلو کلودی هم یه روزی با دیدن چنین صحنه ای، ایده نوشتن داستان پینوکیو به سرش افتاده ... 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

یک آدم خودخواه

+ تقریبا دو ماه پیش بود که تصمیم گرفتم استفاده از تلگرام و اینستاگرام رو محدود کنم. چون دیدم که عملا ساعت های زیادی رو میشینم پای مرور محتوای بی ارزش و از خیلی از کارها عقب میمونم.

کتاب کار عمیق از کال نیوپورت هم مهر تاییدی بر تصمیمم زد و باعث شد بیشتر از قبل برای بهتر شدن تلاش کنم. اینستاگرام رو پاک کردم و گاهی فقط با کروم یه سرکی میزدم.

همه چیز خوب بود تا سر انتخابات.

به خودم که اومدم دیدم ای دل غافل! دوباره شده همون آش و همون کاسه. جوری که چک کردن این دو تا اپ تبدیل به اعتیاد شده. هروقت میشینم، بلند میشم، یه کاری رو تموم میکنم یا میخوام یه کاری رو شروع کنم، حتما اول باید اخبار تعداد رای های الکترال ایالت های آمریکا رو چک کنم.

خلاصه که بعد از این انتخابات، دوباره میرم توی کمپ ترک اعتیاد.

 

++ زمان دبستان و راهنمایی یه همکلاسی داشتم که به خاطر یه نقص مادرزادی، نمیتونست درست راه بره، نمیتونست درست دستاش رو حرکت بده و خوب حرف بزنه. نمیدونم اسم بیماریش چی بود. ولی بعدا یکی دو نفر دیگه رو هم دیدم که همون مشکل رو داشتن. مثل آقای فال فروش ایستگاه بیهقی که معمولا کنار اتوبوس های آفریقا می ایستاد و فال میفروخت. 

ماها هیچ وقت مهتاب رو اذیت نکردیم. هیچ وقت هلش ندادیم. هیچوقت مسخره اش نکردیم. در عوض، هر روز یکی مون مسئول این میشد که زنگ های تفریح، دست مهتاب رو بگیره و از پله ها ببرتش پایین تا بره توی حیاط مدرسه قدم بزنه و آب بخوره و دستشویی بره و بعد هم توی بالا رفتن کمکش کنیم. از سر اجبار نبود. اتفاقا خیلی دختر دوست داشتنی و باهوشی بود. اگرم کسی از مهتاب خوشش نمی اومد، بهش نزدیک نمیشد و خیلی باهاش حرف نمیزد. همین. و اتفاقا من یکی از کسانی بودم که به مهتاب خیلی نزدیک بود و دوستش داشتم.

چندوقت پیش داشتم فکر میکردم که ماها اون موقع چه قدر آدم بودیم. و به این فکر کردم که شرایط مهتاب هایی که توی مدارس الان با بچه های الان مجبورن سر کنن چه قدر اسفناک باید باشه. ( درواقع یه جورایی واسه خودم رفته بودم بالا منبر و به این فکر میکردم که نه فقط "ما (همکلاسی های دبستان و راهنمایی ام)"، بلکه "من" چه قدر خوبم! فقط به خاطر اینکه با مهتاب خیلی خوب بودم و خیلی وقتا "کمکش (!)" میکردم.)

سناریو دوم مربوط به یکی دیگه از دوستامه که خانواده شون به شدت مذهبی بودن. خودش هم دختر واقعا خوبی بود. دوستش داشتم و رابطه مون عالی بود. خیلی وقتا مخصوصا سوم راهنمایی با هم میرفتیم خونه. خونشون کوچه پشتی و به موازات خونه ما بود، طوری که اگر ملیحه پنجره اتاقش رو باز میکرد، حیاط خونه ما و پنجره اتاق من رو میدید.

گاهی با هم از طریق پنجره به پنجره ارتباط داشتیم. اینطوری که اون پنجره رو باز میکرد و داد میزد : سارااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. و من دوان دوان خودمو میرسوندم به پشت پنجره و بعد اطلاعات لازم رو تبادل میکردیم. رابطه مون اونقدری خوب بود که وقتی توی دبیرستان مدرسه هامون فرق داشت و اون رفته بود رشته انسانی، ازم خواست که برم بهش ریاضی درس بدم چون نمره هاش خیلی بد شده بود. منم با کمال میل قبول کردم. تازه اون روز بهمون کلی هم خوش گذشت.

 

خلاصه که امروز، در تب و تاب پیگیری نتایج انتخابات، دیدم هردوشون، هم مهتاب و هم ملیحه توی اینستاگرام منو پیدا کردن و پیام دادن. و چون پیج ام باز بود، فالوو هم کردن. و باید اعتراف کنم که وقتی اینو دیدم، حالم بد شد. و از اینکه حالم اینقدر بد شد به شدت تعجب کردم.

راستش بخوام روراستِ روراست باشم، فکر میکنم دلیلش رو میدونم.

پیج ملیحه باز بود و به خاطر همینم خیلی سرسری به مطالبش نگاه انداختم. مطالبش به شدیدترین حالت ممکن مذهبی بودن. تا همین اواخر همچنان عکس های سردار سلیمانی رو گذاشته بود. پر از عکس های مشکی تسلیت شهادت امامان و مرگ بر آمریکا بود.

راستش یه جورایی ترسیدم. تفاوت اعتقادی ما توی این سالها خیلی زیاد شده. مال من کمرنگ تر شده و مال اون به شدت پررنگ. میدونم که این آدم، آدمی نیست که من میشناختم و ایضا، سارایی که اون یه زمانی میشناخت هم دیگه وجود نداره. و این منو ترسوند. نمیدونم چرا. ولی حسم دقیقا ترس بود. ترس از این همه تفاوتی که بینمون به وجود اومده و ارتباطی که نمیخوام با این شرایط از سر بگیرم. 

راجع به مهتاب هم راستش حرف دوست صمیمی دبستانم (که بعدا باهم همکار شدیم) روم تاثیر داشت. میگفت مهتاب خیلی عوض شده. و تمام مدت و هر روز براش پیام میفرسته و هی بهش میگه که چه قدر دوستش داره.

وقتی داشت برام تعریف میکرد، میگفت که چه قدر اعصابش از دست مهتاب به هم ریخته و آرزو میکنه کاش اصلا شماره همدیگه رو نداشتن. دقیقا وقتی دیدم که مهتاب فالوو ام کرده و پیام گذاشته، حرف های دوستم توی گوشم زنگ میزد. حس میکردم دلم نمیخواد کسی که فکر میکنه یه آشناست ولی عملا 13 سال از آخرین باری که حرف زدیم میگذره و با یه غریبه فرقی نداره، بیاد چشم بدوزه به زندگی ام و با پیام هاش خفه ام کنه. مخصوصا منی که میخوام این اپلیکیشن ها رو ببوسم و بذارم کنار. اون وقت که اگه پیام بده، از سر رعایت ادب هی مجبور میشم جواب پیام هاشون رو بدم. یعنی حس میکنم نباید بذارم که به خاطر شرایطش حس کنه دارم نادیده اش میگیرم و هی برم جوابش رو بدم.

اینجا بود که فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم، من اصلا آدم خوبی نیستم. من یه آدم خودخواهم که خودم محور و مرکز دنیای خودمم و همه چیز رو برحسب معیار "راحتی سارا" میسنجم.

شاید یه زمانی توی گذشته‌های دور سارایی وجود داشت که دست مهتاب رو میگرفت و میبرد حیاط و باهم راجع به خیلی چیزا حرف میزدن یا سارایی که زنگ های ورزش حواسش به مهتاب بود که اذیت نشه، یا سارایی که با ملیحه، خیابون های حد فاصل خونه تا مدرسه رو پیاده گز میکرد و براش از دارن شان و آرتمیس فاول و الکس رایدر تعریف میکرد و با هم از مدرسه حرف میزدن، ولی دیگه اون سارا وجود نداره. و راستش رو بگم، نمیخوام هم وجود داشته باشه. خاطرات خوبن. ولی دلم میخواد که فقط در حد خاطرات خوب باقی بمونن و احساسات الانم اون تصاویر رو خراب نکنه.

هرچه قدر که نگاه میکنم، میبینم برخلاف اینکه میدونم این کار خودخواهانه است، دلم نمیخواد باهاشون ارتباط داشته باشم. تا بعدا اذیت نشم. تا مجبور نباشم نگاه های سنگین مهتاب رو روی خودم داشته باشم و جواب پیام هاش رو بدم یا اینکه دیدن پست های ملیحه، سوهان روحم بشه. من آدم خوبی نیستم. به خاطر همینم جوابشون رو نمیدم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

سرنوشت ما، در گرو انتخابات کشوری که میلیونها کیلومتر با ما فاصله داره

+خیلی بامزه است که افکار متعصابه یه کشاورز کم‌سواد توی یکی از نقاط دور افتاده در آمریکا میتونه خیلی راحت روی سرنوشت من تاثیر بذاره، نه؟ رای این کشاورز قراره آینده من رو شکل بده! 

 

** تقریبا چهارسال پیش بود. همون موقعی که ترامپ انتخابات رو برده بود و کلینتون رو کنار زده بود. من از شنیدنش شوکه شده بودم. همون موقع با مدیرعاملمون یه جلسه داشتم و بحث به ترامپ هم کشیده شد. دقیقا یادمه که با یه ژست  «من کلی از سیاست سر در میارم» یک پایش رو روی پای دیگه انداخت و گفت: اینکه به نفع ماست. ترامپ یه آدم احمقه که خیلی راحت میشه بازیش داد.

خب، فعلا اونی که بازی خورده ما هستیم. 

 

+++نمیدونم اگه کلینتون رئیس‌جمهور شده بود، الان وضعیت ما چطور بود. یعنی میخوام بگم خیلی احمقانه است که انتخابات یک کشور دیگه اینقدر روی سرنوشت ما تاثیر داره. ما، برعکس اون چیزی که ادعا میکنیم، خیلی ضعیفیم. 

 

++++ من نمیتونم این قضیه رو بفهمم که چرا آمریکا هم درگیر بد و بدتر شده. مال خودمون رو درک میکنم. ولی دیگه آمریکا رو نه. یعنی هیچکس بهتر از اون بایدنِ زوالِ عقل گرفته نبود که بیارنش بالا و کشور رو دچار تنش نکنن؟ 

 

+++++ فکر کنم هالووین واقعی یه چند روز دیگه شروع بشه! 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۱ آبان ۹۹

از اینور اون‌ور (3)

+ اگه با دکتر میم آشنایی دارین که هیچی. ولی اگه بار اولیه که اسمش رو میشنوین، لطفا یه سر کوچولو به این پستش بزنین و اگه دوست داشتین، توی چالش جالب و به شدت آموزنده ای که گذاشته شرکت کنین.

(کم پیش میاد کسی اینطوری مفت و مجانی، با کیفیت و بدون چشم‌داشت به بقیه چیز یاد بده. خلاصه که دو دستی وبلاگش رو سفت بچسبین تا از کف‌تون نره:))) )

 

++ کتاب‌ها قدرتهای عجیب و غریبی دارن. یکی از قدرتهای شگفت انگیزشون هم اینه که گاهی اوقات زمان خونده شدنشون رو خودشون تعیین میکنن!

مثلا شما میری کتاب فروشی و کتابی که چشمت رو گرفته میخری. بعد از چند روز میبینی که دست و دلت به خوندنش نمیره و بعد، کتاب مجبور میشه مدتها توی قفسه منتظر بشینه تا حس و حال خوندنش بیاد. (درواقع شما فکر میکنی که کتاب مجبوره منتظر بشینه، درحالی که این عزلت، کاملا خودخواسته است) سه سال طول میکشه که بری سراغش. اما وقتی که بازش میکنی، میبینی اون کتاب دقیقا چیزی بوده که توی اون شرایط روحی بهش احتیاج داشتی یا یه راهنمای کامله برای وضعیتی که توش گیر کردی و اگر سه سال پیش کتاب رو خونده بودی، اصلا به کارت نمیومد.

به زبان دیگه، یعنی هنوز وقت خوندن اون کتاب نرسیده بود. کتاب نمیذاره بری سمتش و وقتی که زمانش برسه، خودش صدات میکنه و تو بدون هیچ مقاومتی (که تا قبل از اون هربار که به خوندنش فکر میکردی، تمام وجودت رو فرا میگرفت) میری کتاب رو از قفسه برمیداری و شروع میکنی.

سه روز پیش به یکی از همین کتابها در مورد عزم و اراده برخوردم:))

 

+++ پیرمرد طبقه پایینی‌مون کرونا گرفته بود و حالش به قدری بد بود که توی بیمارستان بستری اش کرده بودن. دخترش تمام روزهایی که بستری بود رو توی بیمارستان و کنار پدرش گذرونده بود. میگفت:

وحشتناک بود. لحظه به لحظه کد قرمز اعلام میشد و دکترها و پرستارها از این اتاق به اون اتاق میدویدند. داد میزدند، فریاد میزدند و خسته بودند. میدون جنگی بود برای خودش. با هر کد قرمزی که اعلام میشد، یک آدم از دنیا میرفت. شانس نجات کدهای قرمز خیلی کم بود.

یکبار خانمی اومد برای پذیرش. حالش بد بود. خیلی بد. نمیتونست درست راه بره. گفت کرونا داره. من هم درست روبه روی میز پذیرش نشسته بودم و همه چیز رو میدیدم و میشنیدم. پرستار بهش گفت که نمیتونه پذیرشش کنه. خانم اصرار کرد و گفت حالش خیلی بده. پرستار گفت جا نداریم و نمیتونیم شما رو قبول کنیم. خانم باز هم اصرار کرد. بعد، خیلی ناگهانی، افتاد روی زمین. مرده بود.

پرستارها به چه کنم چه کنم افتاده بودند. به دکتر میگفتند برای علت مرگ ننویس کرونا داشته. چون پذیرشش نکرده بودیم. دکتر میگفت پس چی بنویسم؟ پرستارها میگفتند اگر بنویسی از کرونا مرده برای بیمارستان و بخش بد میشه...

راستش نمیدونم آخرش علت مرگ رو چی نوشتن. چون من دیگه نتونستم ادامه مکالمات دختر همسایه با مامان رو که استراق سمع میکردم بشنوم. اما ماجرا تا همین جاش هم به قدر کافی سورئال و ناراحت‌کننده است. حتی اگه اون خانم رو پذیرش هم میکردن، بازم فرقی در سرنوشتش با وضعیت وخیمی که داشت ایجاد نمیکرد. و مشکل، نوع برخورد کادر بیمارستان با بیمار هم نیست. چون شرایط و کمبودها اینطور ایجاب میکنه.

اما نمیدونم بقال سرکوچه که در روز با صد نفر ارتباط مستقیم داره و همچنان با بلاهت و افتخار تمام ماسک نمیزنه، اگه همچین صحنه‌ای رو ببینه چی کار میکنه.

یا مردان و زنان به شدت خانواده‌دوست و اغلب بدون ماسکی که روز تعطیل دست بچه‌هاشونن رو میگیرن و میان توی چمن های پارک، بساط جوجه و چایی‌شون رو پهن میکنن و با افتخار به بچه هاشون نگاه میکنن که دارن اینطرف و اونطرف میدون. همچین آدمایی با دیدن خانمی که یهویی اینطور جلوی پیشخوان پذیرش بیمارستان میفته روی زمین و میمیره یا در شرایطی که لحظه به لحظه کد قرمز رنگِ مرگ اعلام میشه و در روز، شاهد مرگ صدها نفر در یک بیمارستان کوچک باشن، چه کار میکنن.

اصلا ممکنه یک درصد به این فکر کنن که این منم که توی این مرگ و میر نقش داشتم و بخشی اش ممکنه تقصیر من باشه؟ بعد از دیدن اینها، بازم میتونن با یه لبخند ابلهانه روی لب هاشون، بساط جوجه و چاییشون رو توی پارک پهن کنن؟

 

++++  قیمت امتحان آیلتس و تافل بیشتر شبیه یه جوک بزرگ میمونه تا قیمت!

 

+++++ دیروز داشتم قسمت سوم داستان آتیلا امبروش رو از پادکست چنل‌بی گوش میکردم و تازه از قیمت های جدید و قشنگ آزمون آیلتس با خبر شده بودم. خب آدم اینجور وقتا فکرش به جاهای درستی کشیده نمیشه! مخصوصا وقتی هم که میدونه نیروی پلیس خودمون همچین تیز و بز نیست.

یعنی نیروی پلیسی که نتونه بعد از سه سال دزدی رو بگیره که رفته گاوصندوق یه سازمان دولتی رو زده، کارتهای بانکی درون صندوق رو هم برداشته (که فیش رمز بانکشون کنارشون بوده) و موقع برداشتن پول از عابربانک، دوربین تصویرش رو هم گرفته، واقعا این نیروی پلیس به چه دردی میخوره؟ این همه دوربینی که توی این شهر کوفتی نصب شدن، فقط روی شال خانم ها زوم کردن. اما نمیشه رد دزدی رو که رفته از عابربانک پول گرفته با دوربین‌ها پیدا کرد.

دیگه اگه دیدین سه ماه دیگه اومدم از مرسدس‌بنزی نوشتم که تازه خریدم، بدونین جریان چی بوده:))

و البته اون کتاب راجع به عزم و اراده هم (که در بالا در موردش گفتم) احتمالا چندان بی تاثیر نبوده:))

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

بیست و هفت سالگی

برای تولدم، یه عالمه عزم و اراده و لازانیا میخوام.

کاش پری مهربون میومد و عصاش رو تکون میداد و یه عالمه گَردِ عزم و اراده روی سرم میریخت و میگفت: فرزندم! این هدیه من به توست به مناسبت تولد بیست و هفت سالگی ات. ازش خوب استفاده کن!

منم میگفتم چشششششششششششم! روی این جفتِ تخمِ چشمام!

و دیگه از اون به بعد مینشستم و کارهایی رو که از خیلی وقت پیش برنامه دارم انجامشون بدم، عین قرقی انجام میدادم.

لازانیا هم میخوام. برای این یکی لازم نبود دست به دامن پری مهربون بشم. اما از اونجایی که هیچ کدوم از موادش رو نداریم و ملکه مادر هم اعلام فرمودن که حوصله اش رو ندارن، برای این یکی هم مجبوریم به دامن پری چنگ بندازیم و بگیم بی زحمت یه ظرف لازانیا هم بفرسته این پایین.

 

+ همیشه فکر میکردم 27 سالگی ام باید خیلی خفن باشه. کلی طبیعت گردی و کافه گردی و پیشرفت های شگرف در کار. تصور میکردم که تا اون موقع ماشین خودم رو گرفتم و یه شغل خوب با درآمد قابل قبول دارم. یعنی تونستم زیر پام رو محکم کنم. اما خب، متاسفانه کرونا (مغضوب علیه)، ترامپ (لعنت الله علیه) و سران کشور (...) دست به دست هم دادن تا آرزوهای ساده من و میلیونها نفر دیگه رو به گند بکشن. (عملا زیر خاک دفنشون کنن و بعد دست به کمر بایستن و قاه قاه بخندن) به خاطر همینم برای اینکه همه چیز رو دور بزنم و از اول شروع کنم، به کلی عزم و اراده نیاز دارم. به خاطر همینم از خداوند رحمان استدعا دارم که دست منو بگیره، هرگز رها نکنه و کمکم کنه بتونم کارهایی رو که باید انجام بدم، شروع کنم و به سرانجام برسونم ...

 

++ دلم برای دلی و صدف، دو یار غارم، شده اندازه منفذ یه سلول برای عبور مواد غذایی! هرسال برنامه میریختن که منو برای تولدم غافل گیر کنن (و این کار، با در نظر گرفتن اینکه سال قبلش هم منو غافلگیر کرده بودن، نیاز به کلی خلاقیت داشت که کاملا از پسش بر میومدن و هربار منو شوکه میکردن!) ولی امسال تاکید کردم که به خاطر کرونا دست به هیچ کار غافلگیرانه ای نزنین. 

میدونم که هردوشون الان به شدت درگیر پایان نامه شون هستن و نهایتا تا آخر پاییز باید دفاع کنن و سرشون خیلی شلوغه. ولی دلم به شدت خندیدن باهاشون رو میخواد. دلم کیک خوردن توی پارک با چایی داغ و بغل کردنای سه نفره مون رو میخواد که یه مثلث تشکیل میدادیم و با هم اشک میریختیم و میخندیدیم.

دلم براتون تنگ شده لعنتیا...

  • سارا
  • شنبه ۳ آبان ۹۹

این من هستم

1. یک تنبل کمالگرا (یعنی تنبلی که میدونه تنبله و نباید تنبلی بکنه، به خاطر همینم به خودش سخت میگیره و با زور و زحمت، به خودش فشار میاره تا کارها رو انجام بده. اما وقتی شروع میکنه و روی غلتک میفته، اونقدر روی همه چیز، حتی ریزترین جزئیات و ریزه کاری‌ها دقیق میشه که پدر خودش رو در میاره.)

 

2. عاشق داستان خوندن، داستان نوشتن، کتاب خوندن، یادگرفتن و یاد دادن

 

3. یک نیمه‌درون‌گرا که گاهی، فقط دوست داره سکوت کنه و همه صداهای عالم رو بشنوه، گاهی هم دوست داره زیر نور استیج باشه و متکلم الوحده، داستان تعریف کنه، آدم ها رو بخندونه و عکس العمل هاشون رو تا ابد توی ذهنش ثبت کنه

 

4. خودخواهِ بی اعصاب صادق، با کلی اخلاق های مزخرف دیگه

 

این چالش (که تقریبا خیلی از اصول و قواعدش رعایت نشده) به دعوت دوست گل و بلبلم، زهرا بود که لبیک گفت و ماهم یاعلی گفتیم.

اصل چالش هم اینجاست.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹

میرزا مقنی گورکن

دوستی داشتم که میگفت «دخترکوچولوها خیلی ترسناک‌اند!» 

میگفت در اکثر فیلم‌هایی که برچسب ماوراءالطبیعه و ترسناک بر روی آنها چسبانده شده، این دختربچه ها از بقیه آدم‌ها ترسناکتر ظاهر میشوند و وقتی یکی‌شان وارد نگاه دوربین شد، آدم میفهمد که اتفاقات ناگواری در راه است.

می‌گفت اصلا در داستان‌های ترسناک، "همه چیز زیر سر این دختربچه‌ها و آن نگاه‌های معصومشان است!"

اما در داستان‌های پریان، برعکس داستان‌های ترسناک، اکثرا این دختربچه‌ها هستند که قهرمان داستان شناخته می‌شوند. اینطوری که زندگیشان یکجایی به مشکل میخورد و در طول قصه یاد میگیرند که چطور از پس مشکلاتشان بربیایند (یا در مواردی هم منتظر مینشینند یا به خواب فرو میروند تا یکی بیاید و نجاتشان بدهد!) مثل راپانزل، سفیدبرفی، گلدیلاکس، گرتل، زیبای خفته و شنل‌قرمزی.

اصلا همین شنل‌قرمزی. یک دختر بازیگوش و کمی نترس که به خاطر حماقتش، خودش و مادربزرگش روانه شکم گرگ میشوند و بدون اینکه هیچ کاری از دستشان بربیاید، ترسیده و چسبیده به هم، درحالی که ترشحات معده گرگ سر و رویشان را پوشانده، در انتظار امدادهای غیبی، دعا دعا میکنند تا یک نفر پیدا شود و نجاتشان بدهد. که خب یک شکارچی مهربان از راه میرسد، شکم گرگ بدجنس را پاره میکند و مادربزرگ و شنل‌قرمزی را از مرگ نجات میدهد.

اما اگر بخواهیم یک داستان ترسناک را با یک داستان پریان مخلوط کنیم، مثلا شنل‌قرمزی را از داستان اصلی‌اش با گرگ بدجنس و نجات مادربزرگ بیرون بکشیم و بگذاریمش در یکی از آن داستان های سوپرنچرال که دختربچه‌ها نقش نقطه عطف داستان را بازی میکنند، احتمالا دخترک با آن شنل قرمزش سر از داستان «میرزا مقنی گورکن» در میآورد.

شاید اینجا خبری از گرگ بدجنس نباشد، اما خب، شنل‌قرمزی داستان (که قدر امدادهای غیبی را میداند و قبلا شیرینیِ عمرِ دوباره یافتن را چشیده) به مردی که حس شکارچی نجات‌دهنده‌اش را برایش تداعی میکند، کمک میکند تا آدم‌های دیگرِ روستای پیرمرد را نجات بدهند.

دخترک همیشه خدا، با یک سیب سرخ‌رنگ در دستش (که همرنگ لباسش و تداعی‌گر تمرد و سرکشی و همان سیبی است که باعث شد آدم و حوا به خاطر اطاعت نکردن از فرمان از بهشت رانده شوند) میاید پیش میرزا و بهش علامت میدهد که کسی در آن روستای کوچک در شرف دیدار ملک الموت است و کمک‌واجب!

حال تصور کنید مردم یک روستای دورافتاده که به خرافات باور دارند و غیبت کردن از نان شب برایشان واجب‌تر است، راجع به پیرمردی که هربار دست ملک الموت را میخواند و به او پاتک میزند چه حسی دارند ... چه چیزها که پشت سر ناجی‌شان نمیگویند ... یا مثلا اگر یک روز پیرمرد نتواند کسی را که ...

نه، نه! چیز بیشتری نمیگویم. داستان به قدری جالب است و خوب ساخته و پرداخته شده که حیفم می‌آید بقیه‌اش را تعریف کنم و شیرینی کشف داستان را از بین ببرم. 

اگر روزی دلتان هوای خواندن یک داستان خوب را داشت که یک پیرمرد عجیب و غریب و یک دختربچه قرمزپوشِ عجیب و غریب‌تر در یک روستای دورافتاده و در کنار هم داستان را جلو میبرند، سری به طاقچه بزنید و "میرزا مقنی گورکن" را از قفسه بردارید.

آن وقت شما هم مثل من به این پی میبرید که "همیشه، همه چیز زیر سر دختربچه‌ها و نگاه‌های معصومشان است!"

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب