6# روز تا بهار

کتاب پین‌بال 1973ی موراکامی را که تمام کردم، نشستم به فکر کردن. که چه‌قدر تازگی‌ها، شبیه موش صحرایی داستان شده ام. بی قراریش، اصرارش بر یادآوری چیزهایی که اهمیتی ندارند، بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌ای که در پیش گرفته و نیاز به جست‌وجو برای چیزی که خودش هم نمی‌داند چیست. به خاطر همین هم تصمیم می‌گیرد که جمع کند و برود یک جای دور که خودش هم نمی‌داند کجاست.

به این فکر میکنم که من هم همین احساس و بیقراری موش صحرایی را دارم با یک تفاوت. اینکه نمیتوانم همه چیز را جمع کنم و بزنم به راه و بروم تا ببینم به کجا میرسم و آیا جواب سوالاتم را یا حتی خود سوالاتم را پیدا میکنم یا نه. 

من گیر کرده ام. مثل موشی که در تله افتاده باشد، دست و پا میزنم. اما راه گریزی نیست. راه فراری نیست. فقط درون خودم فریاد میکشم، آنقدر بلند که تک تک سلول های مغزم به نشانه اعتراض از کار می افتند، اما هیچکسی نمیشنود. هیچکسی نمیفهمد. از بی‌حسی لحظه‌ای ناشی از فریادم لبخند میزنم و همه فقط لبخندم را می‌بینند. 

روزها یکی یکی از پس هم می‌گذرند و به قول حافظ نشسته ام بر سر جوی و گذر عمر را می‌بینم. اما این نشستن و تماشا کردن زجرم می‌دهد.

برای اینکه دیوانه نشوم و سرم مشغول باشد، برای آنهایی که هوای سفر کرده اند و می‌خواهند دنیای جدیدی را تجربه کنند، برای قبولی دانشگاه یا گرفتن اقامت کانادا متن انگلیسی مینویسم که به خاطر فلان دلیل و بهمان برهان، باید بروند و اینجا نمانند. از زبان اول شخص مینویسم. اوه، چه زندگی های باشکوهی که تابه حال ننوشته ام! یکبار دخترک معماری میشوم که دانشگاهی وسط شلوغی‌های تورنتو چشمش را گرفته. یکبار کاپیتان دوم یک کشتی تجاری میشوم که در کشورش جای پیشرفت نمی‌بیند. بارها و بارها در قالب برنامه نویسان و مهندسان کامپیوتری در می‌آیم که از اینجا خسته شده اند و به امید شغل و آینده بهتر، می‌خواهند آن طرف کره زمین زندگی کنند. یا پسرکی موسیقی‌دان میشوم که تمام زندگی و عمرش گیتار و سبک فلامنکو است و با استاد دانشگاهی در جزیره پرنس ادوارد (همانجایی که آن شرلی خانه‌اش را پیدا کرده بود و گرین گیبلز و دریاچه آب‌های نقره‌ای داشت) همکاری می‌کند و آهنگ می‌سازد...

اما راستش حتی یکبار به هیچکدامشان حسادت نکردم. در قالب تک تکشان فرو رفتم، شخصیتشان را تصور کردم و داستان زندگی‌شان را نوشتم. اما دلم نمیخواهد جای هیچکدامشان باشم. راهی که آنها می‌خواهند برود، بدون بازگشت است. یعنی می‌خواهند که راهشان بدون بازگشت باشد.

اما من فقط میخوام مدتی از همه چیز دور باشم. 

خانه. خانواده. تلویزیون. سریال های آبکی و پرتکرار صدا و سیما و آگهی‌های ابلهانه که از صبح تلویزون مشغول به پخششان است و نمی‌شود خفه‌شان کرد، چون صدای داد فریاد مامان بالا می‌رود. لپتاپ، گوشی، اینترنت. حرفهای احمقانه. فیلم های ابلهانه‌تری که جایگزین تلویزون کرده ام و از صبح تا شب مشغول دیدنشانم. کتاب‌هایی که خواندنشان برای این مغز زنگ زده سخت شده. و افکارم و ارواح کارهای نکرده‌ای که فکرشان ذهنم را تسخیر کرده اند. 

خلاصه که همه چیز. 

دلم برای مدتی سکوت می‌خواهد. دلم می‌خواهد بروم بنشینم وسط طبیعت و به هیچ چیز فکر نکنم به جز آسمان و ابر و درخت. 

و بعد برمیگردم. شاید اینبار با یک هدف. هدفی برای زندگی کردن. با انرژی، برای تلاش کردن و محقق کردن آن.

حالم شبیه حشره‌ای است که به دام تار عنکبوت افتاده و راه فراری ندارد، در عین حال، جسد عنکبوت را می‌بیند که زیر پاهایش افتاده و تکان نمیخورد. به خاطر همین هم می‌داند چیزی جز زوال تدریجی در انتظارش نیست. 

خلاصه که این چند وقت، بسکه همه چیز را ریخته ام توی خودم و گریه کردم، وقتی گوش غریبه‌ای را پیدا کردم که برای شنیدن حرف‌هایم مشتاق بود، یک ساعت و نیم برایش حرف زدم و از این در و آن در تعریف کردم تا از فشاری که حس میکردم کم شد. به خودم که آمدم، دیدم حرف مهمی نزده‌ام، از حس و حالم هم نگفته ام. فقط خاطره برایش تعریف کرده ام و با اینحال سبک شده ام. منی که تعداد کلماتم در روز به سلام و صبح به خیر و شب بخیر در خانه خلاصه شده بود، یکساعت و نیم، متکلم الوحده حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم...

اما هنوز هم دلم راه می‌خواهد و کندن و رفتن و جدا شدن برای مدتی کوتاه تا خودم را پیدا کنم و بهتر بشناسم... اما می‌دانم که تارهای عنکبوتی که گیرش افتاده ام، قوی اند و چسبناک و راه فراری ازشان نیست... 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

7# روز تا بهار

میگم: اصلا حس نمی کنم بهار داره میاد. برعکس هرسال این موقع هیچ حسی نمیگیرم.

میگه: تنها حسی که من الان میگیرم، انرژی منفی‌ایه که از تو داره به همه طرف ساطع میشه! چته خب؟ چشمات که باز نمیشن و شدن یه شکاف، همه اش هم که آه میکشی.

میگم: نمیدونم چه مرگمه.

از سر میز شام بلند میشه و میگه: لیمو رو نمیخوای؟

میگم: نه، ببرش. حال خوردن چیز ترش ندارم.

شرارت در چشماش برق میزنه و میگه: چرا؟ می‌بُره؟

با خنده و عصبانیت برمیگردم طرفش و بهش فحش میدم: بیشعور!

مظلومانه میخنده و میگه: من ماستی که جلوت گذاشتی رو گفتم. خودت بد برداشت کردی!

 

+دوست دارم این چند روز باقی مونده تا بهار، هر روز، حتی شده یه پست کوچولو بذارم. خیلی از اینجا دور شدم و دلم میخواد بیشتر بنویسم.

  • سارا
  • يكشنبه ۲۴ اسفند ۹۹

شبی با چند دانه ستاره

بالاخره، بعد از یک عالمه شب بی ستاره، آسمان تهران امشب به خودش ستاره دید. گند و کثافت شهرمان، یک باد پرسرعت 60 کیلومتر بر ساعت نیاز داشت که همه کثیفی‌ها را با خودش از این گودال بیرون بکشد و ببرد یک جای دور. 

وقتی شب ستاره دار میشود، یعنی هوا تمیز تمیز است. 

پنجره را باز میکنم و یک دل سیر نفس میکشم. بدون اینکه نگران مازوت و سولفات و هزار کوفت و زهرمار دیگر باشم.

سه و نیم شب را گذشته... اما چشمانم خواب ندارند. سرشان شلوغ است و مشغول بلعیدن نور ستاره‌ها هستند. 

حال را دریافتن... در لحظه زندگی کردن...  «بودن» را زیستن... تلاش برای خالی کردن ذهن از هرگونه فکر و خیال... 

سعی میکنم با تمام وجود از این لحظات لذت ببرم. چون میدانم کارخانه‌های شهرمان فردا قرار است که جادو کنند و همه چیز را به حالت اول بازگردانند... 

  • سارا
  • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

روزگاری شهری بود سرافراز و سربلند...

راستش صبح اون روزی که سی‌سخت زلزله اومد، من توی یه فروشگاه زنجیره‌ای بودم و چشمم به قفسه پتوهای مسافرتی افتاد که رنگو وارنگ روی هم چیده شده بودن. به این فکر کردم که مامان تمام پتوهای اضافه‌مون رو به زلزله‌زده‌ها داده و اگر خدایی نکرده دوباره همچین اتفاقی بیفته، اونم توی سرمای زمستون، چشمم روی این پتوهای اینجا میمونه و به خودم کلی فحش میدم که کاش یکی برمی‌داشتم و میتونستم براشون بفرستم.

قیمتشون خیلی خوب بود و یکی برداشتم. 

همون روز وقتی خبر لرزیدن سی‌سخت رو شنیدم، دهنم از تعجب باز موند. 

منتظر شدم تا جایی رو برای دریافت کمک‌های مردمی پیدا کنم، اما چون زلزله تلفات جانی آنچنانی نداشته، اخبار خیلی به موضوع اهمیت نمیده و مردم هم چون تصویر دقیقی از فاجعه ندارن و نمیدونن دقیقا چه اتفاقی افتاده. 

ولی با کمی گشتن میشه عکسهایی از سی‌سخت و خانه های ویرانش رو پیدا کرد که دیگه نمیتونن سرپناهی برای آدم‌ها باشن. عکسها، ترکهای عمیقی رو از زندگی ساده و فقیرانه مردم نشون میدن و گاهی لنز دوربین، مادران غمزده ای رو ثبت میکنه که کودکان خردسالشون رو لای پتو پیچیدن و همگی کنار یک آتیش کوچیک کز کردن تا کمی گرم بشن.

و خب وقتی که آدم‌ها لباس تنشون رو به زور گیر میارن، توقع ماسک زدن و ضد عفونی کردن دستها خیلی بعیده... و احتمالا همه شون بیماری رو میگیرن... 

امروز بالاخره جایی رو پیدا کردم که کمک‌های نقدی جمع میکنن و از اونجایی که از اهالی کهگیلویه و بویراحمد هستن و توی خود اون منطقه فعالیت میکنن، میدونن که چیا لازمه و چه کمک‌هایی باید به مردم بشه.

لیست خریدهاشون رو به همراه مبلغ دقیق، گزارش کامل از مایحتاج، فاکتور ها، کل مبلغ خرج شده و کل مبلغ کمک شده رو برای مردم میذارن تا آدمها راحت تر بهشون اعتماد کنن. من خودم کمک زیادی نمیتونستم بکنم. ولی بهشون اعتماد کردم و در حد توانم هرچه قدر که میتونستم به حسابشون ریختم. 

اگر شماهم دوست داشتین کمک کنین، لینکش اینجاست:

https://chibya.ir/sisakht/

  • سارا
  • چهارشنبه ۶ اسفند ۹۹

از اینور اون‌ور(4)

+ دیشب، بحث داغ و به شدت خنده‌داری بین مامان و ته‌تغاری در گرفته بود و من، صرفا به عنوان ناظر و شنونده ماجرا، فقط دلم رو گرفته بودم و میخندیدم. بحثشون که تموم شد، مامان برگشت و روبه من گفت: حالا نری اینا رو به کسی بگی‌ها!

من،سرگشته،حیران و متحیر از این عدم اعتماد واضح و برخورنده گفتم: واااا! من چی کار دارم اصلا؟ چرا باید برم به کسی بگم؟

بعد ته‌تغاری برگشت زل زد به من و گفت: حالا گفتن که نه! ولی میری در موردش مینویسی. 

مامان هم سرش رو به نشانه موافقت با تاکید تکون داد. 

یک لحظه مکث کردم و بعد هم زدم زیر خنده. بحثشون قشنگ خوراک نوشتن بود و احتمالا اگر بهم نمی‌گفتن، شاید آخر شب یه صفحه باز میکردم و شروع میکردم به مکتوب کردن داستان. ولی بعد از اینکه قول دادم این حرفها  «به هر نحوی» به بیرون از خونه درز نخواهد کرد، به این فکر کردم که حس عجیبی در مورد اینکه چه تصویری از خودم در ذهن بقیه ساختم دارم. حس جالبیه و توهم نویسنده بودن رو به آدم میده :)))))) ولی در عین حال، ناراحت‌کننده هم هست که بقیه نتونن یا نخوان که به اندازه کافی بهت اعتماد کنن و تو ناخواسته این احساس رو در اونها ایجاد کرده باشی.

 

++ استادی که دانشگاه برای پایان‌نامه زورکی بهم قالب کرده، طوریه که کاملا میتونم پیش‌بینی کنم قراره از دستش کلی حرص بخورم. به من کلی تشر زد که ما داریم دیر شروع میکنیم و برای همین تو فقط یک هفته، تکرار میکنم، فقط یک هفته فرصت داری که موضوعاتت رو برای من بفرستی و بعد تا 15 اسفند هم باید پروپوزال رو تصویب کنی.

منم تمام همتم رو به کار گرفتم و در عرض دقیقا یک هفته ایمیل حاوی موضوع و توضیحات رو براش فرستادم. 

وقتی دیدم جواب نداد، به تنها شماره‌ای که ازش دارم و شماره دفترشه زنگ زدم. کل روز بوق اشغال میزد. چهارشنبه هم که تعطیل بود و پنجشنبه و جمعه هم که سرکار نیستن. و من استرس گرفته بودم که شاید ایمیلی که بهم داده بود رو اشتباه یادداشت کرده باشم و موضوع به دستش نرسیده و حالا کلی سرم غر میزنه ...

امروز دوباره باهاش تماس گرفتم. صبح همچنان تمام مدت بوق اشغال میزد. اما ساعت یازده بالاخره آقا گوشی رو برداشت و گفت که بله، من همون روز دوشنبه ایمیلتون رو دیدم. 

(توی دلم کلی فحشش دادم که لعنتی، یه رویت شدی چیزی میفرستادی خب که من اینجا اینطور بال بال نزنم). روی موضوع پیشنهادی من به توافق رسیدیم و گفت یه ایمیل به من بزن که نمونه چندتا پروپوزال رو برات بفرستم تا مشابه اونا فایلش رو تکمیل کنی. 

گفتم بله استاد، همین الان بهتون ایمیل میزنم.

و من همچنان منتظرم که جواب ایمیلم از راه برسه...

 

+++ دیروز اینقدر پر انرژی بودم که شادترین و پر ضرباهنگ ترین آهنگ‌هامو گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. عوضش امروز تمام روز اینقدر بی‌حال بودم که نای تکون خوردن هم نداشتم. فکر کنم دارم دوقطبی میشم!

 

++++ دیشب یک خواب پرجزییات از مرگ یکی از دوستام دیدم. انگار که مثلا دارم فیلم سینمایی میبینم، صحنه به صحنه همه چیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد. من یه جعبه شیرینی ناپلئونی گرفته بودم و بچه های دانشگاه همگی دور میز آشپزخونه جمع شده بودیم. من برام یه کاری پیش اومد و نیم ساعت رفتم بیرون و برگشتم. وقتی اومدم، دیدم همه دارن گریه میکنن و یه نفر رو دارن با پارچه سفید روی سرش با برانکارد میبرن. فهمیدم که دوستم به خاطر پریدن تکه‌های ناپلئونی به ته حلقش خفه شده و کاری هم از دست کسی هم برنیومده.

چنان عذاب وجدانی به من توی خواب دست داد که حد نداشت. فقط به خاطر اینکه من تصمیم گرفتم شیرینی بخرم و اینکه تصمیم گرفتم اون ناپلئونی های کوفتی رو بردارم دوست عزیزم مرده بود. و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و توی سر خوردم میزدم. از مراسمی که رفته بودم پیش مادرش و براش داستان رو تعریف میکردم، خبر مرگ فرزندش رو میدادم و میگفتم که همه‌اش تقصیر منه چیزی نمیگم، چون واقعا درد آور بود.

صبح با چشمای خیس از خواب بلند شم و خدا رو شکر کردم که این فقط یک خواب احمقانه بوده و به خودم قول دادم دیگه هرگز نه ناپلئونی بخرم و نه بخورم!

 

+++++ پستچی محله هنوز اون دوتا کتاب باقیمونده نمایشگاه رو برام نیاورده:)) قشنگ معلومه از دست من خسته شده و به خودش استراحت داده! توی سایت پیگیری مرسولات پستی هم زده که پنجشنبه اومده دم در خونه تا یکی از بسته‌ها رو تحویل بده. ولی ما نبودیم. درحالی که من پنجشنبه عملا حتی از اتاقم هم بیرون نیومدم، چه برسه به خونه! 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

پستچی ما نه دوبار، که نه بار زنگ می‌زند!

موقعی که کتاب‌هایم را از سایت نمایشگاه مجازی انتخاب میکردم و درون سبد خرید مینداختم (که بعد از روزهای اول و دوم به طور چشمگیری سرعت و کیفیت بهتری پیدا کرده بود) فقط به عنوان کتاب‌هایی که میخواستم فکر میکردم. این شد که وقتی به خودم آمدم، دیدم که9 کتاب از 9 انتشاراتی مختلف را انتخاب کرده و پولش را هم داده ام و حالا باید 9 بار هم منتظر زنگ پیک و پستچی باشم تا هرکدام را دانه دانه تحویل بگیرم. اصلا حواسم نبود که هر انتشارات، کتاب‌های خودش را جدا می‌فرستد.

تا قبل از این واقعه، نمی‌دانستم که ما هم یک عدد  «پستچی محله» داریم. این هفت باری که در هفت روز گذشته، هر روز دم خانه آمده و کتاب‌ها را دانه‌دانه دستم داده، به این مساله پی بردم. پستچی‌مان اعصاب هم ندارد. زنگ را می‌زند، توصیه می‌کند زود بروم پایین و بسته را تحویل بگیرم تا منتظرش نگذارم.

بار اول کمی دیر رفتم و سرم چنان دادی کشید که رنگم پرید! گفت نباید پستچی را با این همه بسته که باید تحویل بدهد، این همه مدت معطل کرد! انتظار داد و بیداد نداشتم، وگرنه مغزم باید به کار می افتاد و جواب میدادم منتظر همان آسانسوری بودم که شما برای طبقه پنجممان فرستاده بودی، که مغزم یاری نکرد و فقط ازش عذرخواهی کردم. 

بار دوم جواب سلامم را هم نداد. اخمهایش در هم بود و در جواب تشکر هم چیزی نگفت. فقط بسته را به سمتم گرفت و رفت.

بقیه دفعات کمی مهربان‌تر بود. ولی امروز برای بار هفتم که دم خانه آمده بود، کمی دلم برایش سوخت. خواستم بگویم دوتا بیشتر نمانده، هروقت هردو بسته را دستت دادند، بیا و تحویل بده. اما خب مثل همیشه، بسته را به دستم داد، روی موتورش پرید و گاز داد و رفت. 

البته که برنده این نمایشگاه، اداره پست و بود بس! این همه سفارش کتاب از همه جای کشور و از هر انتشاراتی که باید به دست مشتری می‌رسید، واقعا حجم کاریشان را زیاد کرده بود. اما مثلا اگر سیستم کمی بهتر طراحی شده بود یا اداره پست هم دسترسی به لیست خریدهای نمایشگاه داشت، شاید میشد از این همه رفت و آمدهای غیر ضروری جلوگیری و ور سوختی که برای ارسال مرسوله ها مصرف شده، صرفه‌جویی کرد! 

(و احتمالا هر روز هم تن و بدن من با شنیدن زنگ در خانه و دیدن آن کلاه بافتنی قرمز و مشکی بر سر پستچی محله، به لرزه نمی افتاد!) 

غر نمیزنم! از خریدم راضی ام و حتی اولین کتابی که به دستم رسید را هم تمام کرده ام که واقعا کتاب دوست‌داشتنی‌ای بود. فقط  «آرزو» میکنم که برای دفعات بعد، ساز و کار بهتری برای ارسال مرسولات طراحی شود. 

  • سارا
  • جمعه ۱۷ بهمن ۹۹

از خاطرات جاودان بیست و هفت سالگی

+ بابا هر روز به من میگفت: "تو باید حداقل روزی 20 دقیقه بری پیاده روی. چیه نشستی توی خونه و هیچ فعالیت بدنی نداری!"

آنقدر این جمله را تکرار کرده که دیگر از کلمات بیست و پیاده روی و فعالیت بدنی متنفر شده‌ام.

دیروز که آمدم بروم به کتابخانه محل سر بزنم، بابا هم از راه رسید. کتابهایم را (که از اسفند پارسال روی وجدانم سنگینی میکنند و هربار که خواستم پسشان بدهم، با قفل آهنی بر در شیشه ای کتابخانه مواجه شدم) توی کوله انداخته بودم و شال و کلاه کرده، دم در ایستاده بودم. بابا با دیدن من اخم هایش را در هم کشید و پرسید: کجا؟

مختصر جواب دادم: بیرون.

بابا به سیم جیم کردن دختر بیست و هفت ساله اش ادامه داد: میدونم. کجا؟

گفتم: مگه نمیگی هر روز باید بری بیرون پیاده روی؟

بعد گفتم که دارم میروم کتابخانه تا کتابهایم را پس بدهم.

این تناقض آشکاری را که در حرفها و رفتار بابا میبینم، نمیدانم چطور توجیه کنم. غیرت؟ شک؟ عدم اعتماد؟ عادت؟ کدامشان؟

از در که بیرون میرفتم به این فکر میکردم که حالا خوب است خودش میداند ماهی یکبار فقط از خانه بیرون میروم و اینطوری اخم هایش را برای من درهم میکشد!

 

++ عمو را خیلی وقت بود که ندیده بودم. در طول چهار پنج سال گذشته فقط یکبار و آن هم از سر اجبار. رابطه‌مان کج و معوج شده و درست‌شدنی نیست. یعنی با وضع موجود، فکر نکنم درست‌شدنی باشد.

آن عمویی که همیشه به فکرمان بود و دوستش داشتیم و عاشقش بودیم، همان که برایمان مثل مارکوپولویی بود که به خاطر زندگی اش در چین، همیشه داستان های جالب و سرگرم کننده ای برای تعریف کردن داشت، همانی که وقتی هنوز کسی اسم چای سبز و چاپ استیک و خیلی چیزهای دیگر را نشنیده بود آنقدر از این جور چیزها برایمان می آورد که خانه را پر میکرد، همانی که تا سالها سعی میکرد کمی به من دفاع شخصی یاد بدهد و با وجودی که هیچ کدام از حرکات در مغزم نمیماند خسته نمیشد و بازهم تلاش میکرد، همانی که بیشتر مثل برادر بزرگترم بود تا عمو و بی نهایت دوستش داشتم. همین آدم را میگویم که یکهو به خاطر حرف های صدمن یه غاز عمه، دوست داشتنمان را تمام کرد و رفت. انگار نه انگار که بیست و خورده ای سال تمام عموی من و ته تغاری بوده و ما هم عاشقانه دوستش داشتیم.

دیروز دیدمش.

داشتم از کتابخانه برمیگشتم که دم در خانه، بالای پله ها یک نفر سلام کرد. اول فکر کردم پسر صاحباخانه، مرتضی است و یک سلام خشک و خالی کردم و از کنارش رد شدم. راستش اصلا قیافه اش را هم درست ندیدم. بعد که کمی دقت کردم، دیدم چشمانش از زیر کلاهی که به سر گذاشته چه قدر آشناست و شبیه چشم های عموست. ماسک هم بقیه صورتش را پوشانده بود. اما چشم ها، قطعا چشم های عمو بود.

گفتم: ااا؟ عمو تویی؟ 

استعداد بازیگری ام را که از زمان تدریس زبان به دست آورده بودم، فراخواندم، قیافه عبوسم را تغییر دادم و زیر خنده زدم. پرشور و حرارت خندیدم که این سالهای خالی و جواب سلام سرد و خشک اولیه ام را کمرنگ کنم. 

- نشناختمت عمو. فکر کردم یکی از همسایه هایی.

(با بابا کار داشت و حالا داشت برمیگشت خانه). خواستم باهاش دست بدهم که دیدم مشغول ضد عفونی دستهایش است. گفتم" دستام کثیفه دست نمیدم. و در عوض خیلی دوستانه یکی به بازویش زدم. گفت "بیا، دستتو بیار". و نصف محلول آبی رنگ ضدعفونی کننده اش را روی دست راستم خالی کرد تا مطمئن شود هیچ میکروب و ویروسی ندارم و بعد دست دادیم.

ازم پرسید: مشقاتو نوشتی؟

این جمله ای بود که از وقتی یادم میاد، همیشه از من پرسیده بود. جمعه ها، روزهای تعطیل وسط هفته، تعطیلات عید و هر وقت دیگری که به خاطر ننه خدابیامرز خانه شان جمع میشدیم، همیشه میگفت " مشقاتو نوشتی؟"

با اعتراض و خنده گفتم: عمووووو! فکر میکنی من هنوز همون بچه دبستانی ام؟ مشقاتو نوشتی چیه دیگه!

خواستم بهش با افتخار بگم که من دارم ارشدم رو تموم میکنم که با لحن سردی گفت: من فقط پرسیدم مشقاتو نوشتی یا نه. جواب سوالم یا بله است یا نه.

راستش ناراحت شدم. از مدل برخوردش و لحم حرف زدنش که با گذشته ها خیلی فرق داشت. اما حفظ ظاهر کردم. خندیدم و گفتم: آره نوشتم.

بعدش خداحافظی کردیم و او از پله ها پایین رفت. همین.

بعد از این همه مدت که همدیگر را دیدیم، فقط یک مکالمه کاملا احمقانه داشتیم که داغ دلم را تازه کرد و احتمالا هم تا ابد در ذهنم حک میشود.

  • سارا
  • دوشنبه ۶ بهمن ۹۹

نمایشگاه مثلا مجازی کتاب

دیشب با بدبختی ثبت نامم رو کامل کردم، چون هر اس ام اس کد تأیید ثبت نام رو با تاخیر خیلی خیلی زیادی میفرستاد. امروز هم دو ساعت، دقیقا دوساعت طول کشید تا فقط 5 تا کتاب به سبد خریدم اضافه کنم. چون علاوه براینکه سرعت لود شدن صفحه‌ها به جز اینکه خیلی گیگیلی‌وار بود (گیگیلی کلاه قرمزی رو یادتونه؟ )، احتمال باز شدنشون هم در اولین تلاش 33 درصد بود!

یعنی هر صفحه ای رو که باز میکردی، اول یه دور میگفت  «اوپس، یه مشکلی پیش اومده»، بعد میگفت داداش، «bad gateway» یه بار دیگه تلاش کن و در آخر با هزار جون کندن و مرارت، صفحه رو بهت نشون میداد.

دیگه از قابلیت سرچ کاملا تخصصی اش چیزی نمیگم که اگه مثلا دانیل کانمن رو دنیل کانمن بنویسی هیچی بهت نشون نمیده. یا از سبد خریدش که وقتی یه کالا رو توش انداختی، بعدا میری میبینی نیست و خود به خود حذف شده. 

فقط میدونم اگر نمایشگاه باز بود و اون دو ساعت رو صرف راه رفتن بین غرفه‌ها و خرید فیزیکی میکردم، قطعا بیشتر از 5 تا کتاب میخریدم. اوپس اوپس گفتن شیوه درستی برای مدیریت یه سایت مجازی نیست. چاره اش دوتا برنامه نویس درست و حسابی و زیرساخت مناسبه. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ بهمن ۹۹

منفعت لامصب

وقتی همه به‌به و ‌چه‌چه سر تعلیق اکانت شبکه‌های اجتماعی ترامپ راه انداختند که بیا و ببین آمریکا چه مردم و قوانین مستحکمی دارد که حساب رئیس جمهور مملکت را می‌بندد، یک نفر گفت: اینها همان‌هایی هستند که دم از آزادی بیان می‌زدند و از بستن اکانت اعضای داعش که خشونت و قتل و ناامنی را ترویج میکرد، خودداری میکردند. اکانت ترامپ هم برای جلوگیری از همین ترویج خشونت بسته شد.

+ راستش اینجا و آنجا ندارد، همه جا فقط پای منفعت در میان است! 

  • سارا
  • شنبه ۲۰ دی ۹۹

دی عزیز

+ این کریسمس برای ترامپ چی داره که هی بعدش هوای جنگ با ایران به سرش میزنه؟ بشین از تعطیلاتت لذت ببر، مرد! این کارا چیه؟

 

++ تمام هفته منتظرم که چهارشنبه سر برسه. چهارشنبه‌ها میتونم تکرار کتاب‌باز رو ببینم، از حضور اردشیر رستمی استفاده کنم و از شعرهایی که با عشق و لذت جلوی دوربین میخونه، حظ کنم. عاشق کتابایی میشم که معرفی میکنه و اسمشون رو توی لیست کتابام مینویسم.

 

+++ معتاد شدم به اینکه آهنگ های مانی نعیمی رو برای خودم بذارم و تتریس بازی کنم! مخصوصا آهنگ هایی که خودش نوشته و از داستان های شاهنامه برای نوشتنشون الهام گرفته. عاشق آهنگ افراسیاب و فرزندان سیمرغشم و میدونم تا دو سه ماه دیگه، یه آهنگ دیگه قراره بیرون بده که از حالا بیصبرانه منتظرشم. تتریس بازی کردن موقع گوش دادن به آهنگ های لذت بخش، منو در چنان خلسه ای فرو میبره که دلم میخواد تا ابد توی اون حال زندگی کنم!

کل انرژی هفته من رو این دوکار تامین میکنن.

 

++++ راستش من هیچ وقت با شعر نتونستم ارتباط برقرار کنم. هیچ وقت حافظ و سعدی و مولوی نخوندم یا شاهنامه رو زیر و رو نکردم. همیشه هرچیزی که خوندم نثر بوده. اما وقتی که با معانی شعرها بیشتر آشنا میشم و بیشتر میفهمم‌شون، دلم میخواد برم سمتشون و خودم رو در لذتی که فقط وصفش رو از بقیه شنیدم غرق کنم.

هنوز فرصت نکردم چنین لذتی رو تجربه کنم، اما دلم میخواد تا قبل از پایان 99 حداقل خوندن شعرهای یکی از شاعران بزرگمون رو شروع کرده باشم.

 

+++++ اگر شما هم دوست دارین به یک آهنگ فارسی خوبِ کمتر شنیده شده با محتوای دلپذیر گوش بدین، پیشنهاد میدم اینا رو امتحان کنین:

حاضران در سایه

سیمرغ و دو فرزند

افراسیاب

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹

رویای 2020 و ماشین پرنده‌اش!

یادم میاد وقتی 12 سالم بود و کلاس زبان میرفتم، عکس یه ماشین پرنده قرمز رنگ توی کتابمون بود. ماشین اسپرت و خوشگلی بود که کلی دلم براش قیلی ویلی رفته بود و نگاه کردن بهش حس خوبی بهم میداد.

زیر عکس نوشته بود پیشبینی میشه که تا سال 2020 ماشین پرنده اختراع بشه، جای ماشین های معمولی رو بگیره و دیگه ما همه‌مون با ماشین‌های پرنده‌مون این طرف و اونطرف بریم.

اگر برگردم به 12 سالگی و خودم رو روی اون صندلی دسته‌دار گوشه کلاس ببینم که جای محبوب همیشگیم بود، یه لبخند بزرگ میزنم، میرم روی صندلی کنارش میشینم و زیر گوش دوازده سالگیم زمزمه میکنم:

- عزیزم، رویابافی در مورد سواری با ماشین پرنده رو تموم کن! هیچ ماشین پرنده ای در کار نیست.

وقتی که دوازده سالگیم برگرده و با تعجب به بیست‌و‌هفت سالگیش نگاه کنه، اینطور ادامه میدم:

- اگه تو ماشین پرنده دیدی، منم دیدم. 2020 همچین چنگی هم به دل نمیزنه. باور کن بزرگترین دستاوردش یه PS5 و چند مدل گوشیه که با قبلیاشون هیچ فرقی ندارن. و یه چندتایی واکسن که معلوم نیست کدوماشون واقعا ایمنی ایجاد کنن.

وقتی دوازده سالگیم در واکنش به حرفم با تعجب خیلی بیشتر از قبل به صورتم خیره میشه بهش میگم :

- عزیز دلم، خود نازنین و بی تجربه ام، درسته که علم پزشکی پیشرفت کرده، اما بالاخره آدما میفهمن که خیلی خیلی ضعیفن. مخصوصا در مقابل دنیاهای میکروسکپی و نادیدنی.

و بعد براش از این حرف میزنم که چه قدر دلم برای یه پیاده روی ساده و بدون دغدغه تنگ شده، حالا سواری با ماشین پرنده‌ی اختراع نشده پیشکش!

و بعد به عنوان توصیه آخر بهش میگم:

- یادته چند وقت پیش کتاب چهارم قصه های سرزمین اشباح رو خوندی؟ یادته دارن شان میره به کوهستان اشباح و بهش یه غذایی میدن که به نظرش خوشمزه میاد، اما وقتی میفهمه خفاش خورده، حالش بد میشه؟ خب، باید بگم که اون قسمت داستان اصلا هم بامزه نیست و فکر امتحان کردنش رو هم از سرت بیرون کن!

 

+اگه همین الان برم و 40 سالگیم رو توی 2034 ببینم، یه دنیای پر از صلح و آرامش رو میبینم که ماشینای پرنده دارن در دوردست پرواز میکنن یا دنیایی پر از جنگ، خونریزی، قحطی و بی آبی؟

 

happy new year

Good riddance to you 2020

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

دنیای رنگ

به آسمان نگاه میکنم. روزهای صاف و بدون ابر، آسمان انواع طیف رنگ آبی را به خودش میگیرد. موقع طلوع و غروب، نارنجی و صورتی و طلایی آسمان را می‌پوشانند. روزهای بارانی خاکستری است و شبهای سرد زمستانی که قرار است برف و باران ببارد، رنگ نارنجی مرموز به خودش می‌گیرد.

 

به زمین نگاه میکنم. درختان، گلها، حیوانات، همه چیز. هر کدام شکل و رنگی دارند زیبا و دیدنی. سبز و قرمز و سفید و صورتی... اصلا زمینی که خدا آفریده، دنیای زیبایی و رنگ هاست. یک آبشار شبیه آبشار دیگر نیست. یک جنگل شبیه جنگل دیگر نیست. مشابه یک تکه سنگ را در یک ساحل سنگی نمی‌توانی پیدا کنی. 

 

اما به خیابان های یک شهر بزرگ و شلوغ نگاه میکنم که به دست انسان ساخته شده، دلم می‌گیرد. همه جا شکل هم است. همه جا توسی و سفید و مشکی است... همه جا «مدرن» است. 

بعد می‌گویند خدا مرده است. خداوند حتی در خالهای سیاه رنگ یک کفشدوزک قرمز هم زنده است. این ما هستیم که در عین زنده بودن، مرده ایم.

+خدا زنده است، فقط این روزها انگار کمی دلش از ما گرفته و سرسنگین شده است... 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ دی ۹۹

.

میشه برای مژده ما دعا کنین؟ شاید خدا صدای شما رو بشنوه ...

  • سارا
  • سه شنبه ۲ دی ۹۹

چرا؟

گفت: این روزها خدا خیلی ساکت است.

خواستم با او مخالفت کنم. خواستم بگویم که نه، اصلا اینطور نیست.

اما بعد که تمام اتفاقات پیرامونم با سرعت از ذهنم گذشتند، دیدم راست میگوید.

این روزها خدا به طرز عجیبی ساکت است...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۰ آذر ۹۹

درس آسیای خالدار

گاهی وقتا تصمیم درست رو گرفتن خیلی سخته.

این نوع تصمیم درست، تصمیمیه که ته قلبت میدونی درسته، اما تا جایی که بشه میخوای ازش اجتناب کنی و با کله شقی، تمام قد دربرابرش ایستادگی میکنی.

یه مثال سه قسمتی میزنم که منظورم کاملا مشخص بشه:

 

1. یه تکلیف سنگینی داشتم که استادمون سه شنبه هفته پیش مشخصش کرد و براش دو هفته زمان گذاشت. یعنی ددلاینش دقیقا میشد امشب، ساعت 11:59.

من با اینکه میدونستم از این آدمای لحظه آخری نیستم، برای انجام دادنش هی دست دست میکردم. البته که تمام مدت، عذاب انجام ندادنش همراهم بود، اما نمیشستم پاش که تمومش کنم. به خودم که اومدم، دیدم من یه هفته تمام رو توی استرس اون تکلیف گذروندم و الکی دارم به خودم عذاب میدم. خودمو با هزار بدبختی نشوندم پای کار و جمعه تحویلش دادم.

 

2. مامان برای امروز وقت دندونپزشکی گرفته بود. چند وقتی بود که دندون آسیای وسط سمت چپم شروع کرده بود به اذیت کردن و دردش در تمام گونه ام میپیچید. با گوشی از توی دهنم که عکس انداختم، دیدم یه خال قهوه ای بزرگ افتاده روی دندونم. ترسیدم و مامان گفت قبل از اینکه دندون به عصبکشی نیاز پیدا کنه، بهتره که بریم درستش کنیم. روال دندونپزشک قدیمی مون هم معمولا اینطوری بود که معاینه میکرد و بعد وقت میداد که چه روزی بیاین. یعنی من خودمو فقط برای معاینه آماده کرده بودم.

اما مامان به جای وقت گرفتن از دندونپزشک قبلی، از یکی دیگه وقت گرفته بود که میگفت کارش خیلی بهتره. و از اونجایی که آدما با بالا رفتن سنشون نسبت به تغییرات هم حساس میشن، نزدیک بود یه نیمچه الم شنگه ای به پا کنم که: چرا از همون دندون پزشک قبلی وقت نگرفتی. 

چون فکر میکردم اون کارش خوبه و حتما همون هم باید معاینه ام کنه. پارسال که رفته بودم پیشش و گفتم همون چپ بالایی درد میکنه، گفت برو از همون دندون یه عکس بگیر و بیار. عکس رو که آوردم، گفت همه اش یه خال کوچیکه. ما به اینا اصلا دست هم نمیزنیم. برو از خمیر دندون سنسوداین و آب نمک استفاده کن، حساسیتش درست میشه و دردش میخوابه. 

میخواستم جای جدید رو نرم. ولی گفتم حالا میریم یه معاینه میکنه دیگه. معاینه که چیزی نیست.

 

3. وقتی دکتر دندون پزشک جدید بهم گفت که این دندون عقلمه که پوسیده، نه آسیای وسط خالدارم، فکر کردم داره اشتباه میکنه و میخواد دندون آسیامو بکشه و وسط ردیف بالا رو خالی کنه. از جای خالی دندون خالدارم خیلی ترسیدم. دورنمای غذا خوردن با یه جای خالی بزرگ وسط ردیف چپ خیلی ترسناک بود!

 گفتم آقای دکتر، این دندون وسطمه که درد میکنه‌ها! نه دندون آخرم. اینی که میخوایین بکشین، دندون آخر نیست. پشتش دندون دارم.

سرم داد زد: خانوووم، شما دکتری یا من؟ وقتی میگم دندون عقلت پوسیده، یعنی دندون عقلت پوسیده! وسط چیه!

بعد هم گذاشت رفت به یه بیمار دیگه سرکشی کنه.

مامان که ترس منو دیده بود گفت: آروم باش. اگه نخواستی، میریم پیش همون قبلی معاینه‌ات کنه.

یه چندتا نفس عمیق کشیدم. میخواستم بگم بریم همون جای قبلی که خانم دستیار از کنارم رد شد. سریع از روی صندلی پریدم پایین، عکسی رو که خودم با گوشی از آسیای خالدارم گرفته بودم رو نشونش دادم و گفتم اینه که درد میکنه. نه دندون عقلم.

خانم دستیار خیلی با حوصله و مهربون توضیح داد که این دندون عقله که درد میکنه و دردش رو هم میده به آسیای خالدار و دکتر درست میگه و قراره این آخری رو بکشه. بعد که دکتر دید دارم با دستیارش حرف میزنم، اومد جلو و کمی مهربونتر، روی عکس سیاه و سفید رادیولوژی بهم توضیح داد و پوسیدگی رو نشونم داد.

وقتی بالاخره متوجه اشتباهم شدم و قبول کردم که آسیای خالدارم سالمه و دندون عقلم رو باید بکشم، گفت بخواب تا درش بیارم.

منو میگی، چشمام چهارتا شد. شروع کردم به لرزیدن. من خودمو برای دندون کشی آماده نکرده بودم. قرار بود فقط یه معاینه ساده باشه! یعنی من اینطور توی ذهنم تصور کرده بودم.

حالم بد شد. مرور خاطره کشیدن دندون عقل های پایینی توی هفده سالگی که یه دکتری که دیگه هرگز ندیدمش، با سه تا دستیار و یه اره برقی، نیم ساعت تمام دندونهام رو میسابید، باعث شد که اشک توی چشمام جمع بشه و درحالی که روی صندلی دندون پزشکی دراز کشیده بودم، خودمو محکم بغل کنم.

حس گوسفندی رو داشتم که دارن میبرنش قتلگاه تا سرش رو بزنن.

بعد از اینکه دکتر ظرف کمتر از 30 ثانیه دندون خیانتکارم رو بیرون کشید، از شدت عصبی بودن شروع کردم به خندیدن. دست خودم نبود. اینقدر اینکارم برای دستیار دکتر که در روز کلی بیمار میبینه عجیب بود که اونم با تعجب همراهم شد و شروع به خندیدن کرد.

دکتر دندون خیانتکار رو با پنس جلوی چشمم گرفت و مثل کاپیتان هوک که با قلابش همه چیز رو تکه پاره میکرد، با یکی از اون ابزارهای تیز و بلندش شروع کرد به دندون ضربه زدن و گفت: ببین، این دندون پوسیده است. اگه پوسیده نبود اینطوری سر قلاب داخل دندون فرو نمیرفت.

بعد هم با حرص دندون رو توی سطل انداخت. مخالفتم انگار خیلی روی اعصابش رفته بود! 

 

همه اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

اگه من تصمیم میگرفتم که برم پیش دندون پزشک قبلی که دفعه آخر به حرف خودم گوش کرده بود و به جای معاینه تمام دندون هام، همون آسیای خالدار رو چک کرده بود، احتمالا هنوز هم باید با آب نمک و سنسوداین دردمو رفع میکردم. ( و اگه همون پارسال رفته بودم پیش یه دکتر دیگه، دندون عقلم به این وضع نمی افتاد.)

و اگر هفته قبل به زور نمینشستم پای تکلیف دانشگاه و تمومش نمیکردم، امشب، به جای اینکه با درد جای خالی دندونم بشینم و اینا رو بنویسم، باید با اشک و آه و ناله و نفرین هایی که به سوی استاد روانه میکردم، میشستم پای تکلیفم تا تمومش کنم و قبل از ساعت 12 تحویلش بدم.

اینطوری میشه که جریان حوادث بهم میفهمونه:

یک. مقاومت کردن در برابر تصمیمات درست نتیجه خوبی نداره. هرچه سریعتر تصمیم بگیری و کار درست رو انجام بدی، برای خودت بهتره.

دوم اینکه نباید خیلی دربرابر تغییرات مقاومت کرد. نغییر ممکنه خوب باشه و چون فقط دورنماش با اون چیزی که ما بهش عادت داریم متفاوته، قرار نیست چیز بدی از آب در بیاد. برعکس میتونه خیلی هم مثبت و پرفایده باشه. 

سوم اینکه اگه تصمیم درست رو نگیری، و مهمتر اینکه اگه تصمیم درست رو  «به موقع» نگیری، عواقبش تا ابد همراهت میاد و زندگی آینده ات رو تسخیر میکنه!

 

راستش نمیدونم که چه قدر خوب تونستم حوادث رو تعریف کنم. چون یه چیزایی اون وسط جاموند و به خاطر همینم شاید تصویر درستی از این کلمات ترسیم نشده باشه. اما چه کنم که درد جای خالی دندون خیانتکارم امونم رو بریده و دیگه بیشتر از این نمیتونم بشینم ...

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب