اون دوست بی ادب که هر جمعی بهش نیاز داره

هر اکیپی، یه آدم بی ادب و شوخ و بامزه داره. نداشته باشه هم به هرحال لازم داره. چون خیلی وقتا نمیشه بعضی حرفا رو با کلمات مودبانه یا صمیمی بیان کرد. وقتی چاشنی فحش و خنده و شوخی قاطی اش میکنی، اون وقته که دقیقا میتونی منظور رو برسونی.

من هیچ وقت بی ادب جمع نبودم. همیشه دختر خجالتی خرخون و مودب و با پرستیژ جمع بودم. همیشه هم آدمایی بودن که نیاز نباشه من این نقش رو به عهده بگیرم.(اصولا عبارت «هیس، بچه اینجا نشسته» چه در دبیرستان و چه در دانشگاه به من اشاره داشت، در مواردی که میزان بی ادبی جمع میزد بالا و چشمان من از تعجب سه برابر حالت اولیه اش میشد) 

اما اکیپ سه نفره مون که شامل دلی و صدف میشه و تقریبا شش هفت سالیه که با همیم، دقیقا این عنصر حیاتی رو کم داره. و گاهی اوقات، من، با جان فشانی تمام، به عنوان یک عدد ambivert (نیمه درون گرا_نیمه برون‌گرا) بین دو عدد introvert (درونگرای کامل) مجبور میشم این نقش رو بر عهده بگیرم تا منظور رو قشنگ جا بندازم.

یعنی مثلا وقتی صدف چیزی رو با ما در میون میذاره که مطمئنا گفتنش براش سخته و حس میکنه که با گفتنش غرورش در معرض خطر قرار میگیره یا مثلا ممکنه فکر کنه که جایگاهش در ذهن ما با دونستن اون موضوع تنزل پیدا میکنه و بعد درحالی که به شدت داره با پیشنهادهای ما مخالفت میکنه و نمیخواد هیچ کمکی رو هم قبول کنه، فقط و فقط یک  «سه نقطه نخور بابا» میتونه اون رو سرجاش بنشونه و از تب و تاب بندازه که توسط بنده با لحنی کاملا بیخیال، اما در عین حال با صدای کاملا آهسته که فقط گوش خودش و دلی بشنوه عنوان شد و کارساز هم بود. تا حدی. البته امیدوارم...

 

+امروز دقیقا بعد از شش ماه و پانزده روز برای تفریح رفتم بیرون. به این صورت که دلی با ماشینش اومد منو برداشت، رفتیم سراغ صدف، بعد رفتیم بوک لندِ پالادیوم. بعدش صدف رو رسوندیم. بعدش دلی منو رسوند و دوساعت تمام دم در خونه ما توی ماشین نشستیم و با هم حرف زدیم. خداییش بدون دلی نمیدونم چه میکردم من. 

الان که دارم اینا رو مینویسم و اون بالا حرف از با ادب بودن و اینا زدم و گفتم که مثلا ما از اوناشیم که خیلی با ادبیم و اینا، یادم افتاد که توی این دوساعت که این بنده خدا دم خونه ما بود، من یه تعارف خشک و خالی به این بچه نزدم که بیاد بالا!!!

 

++ جنگجوی خسته درونم در مقابل وسوسه خوردن سیب زمینی با سس قارچ سربلند بیرون اومد و رژیم رو نشکست. جنگجوی خسته درون 22 روزه که پاک پاکه. 

  • سارا
  • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹

چند قدم مانده به خوب بودن؟

برای خودم آهنگ های شاد گذاشتم و رقصیدم. بعد فیلم The Apartment را که شنیده بودم خیلی قشنگ و جالب است گذاشتم و نشستم به سیب و سیب زمینی پوست کندن و فیلم دیدن. سیب زمینی ها را خرد کردم برای سرخ شدن و سیب ها را رنده کردم برای با آب پخته شدن.

بوی محشر سیب خانه را پر کرد. عطرش را با لذت تمام به درون ریه هایم فرو بردم. بهترین عصرانه برای معده دردناک من.

وسط فیلم میرفتم و می آمدم و به سیب زمینی هایم که درون تابه، نرم نرمک طلایی میشدند سر میزدم و جابه جایشان میکردم. جلوی خودم را گرفتم که ناخونک نزم. و سربلند و پیروز از این امتحان الهی بیرون آمدم. فکر کردن به آن یک کیلو گرم و خرده ای که این چند روز از خودم جدا کرده ام و سبک تر شده ام، باعث میشد به سمت سیب زمینی های طلایی یورش نبرم که قرار بود شام اهل خانواده، به جز من شوند. 

بعد نشستم به دیدن بقیه فیلم. آن وسط ها کمی حوصله ام سر رفت. آنقدرها هم دوستش نداشتم. ولی به آخر فیلم که رسید، شروع کردم به گریه کردن. زدم زیر گریه و اشک ریختم. اتفاقا فیلم پایان خوشی داشت. از آن دسته فیلم هایی بود که ملت را با لبخند از صندلی سینما به سمت خانه رهسپار میکرد. اصلا برای ایجاد همین حس خوب ساخته شده بود. به این فکر کردم که اگر فیلم را سال 1960 در سینما میدیدم و آخر فیلم میزدم زیر گریه، واکنش بقیه نسبت به این رفتار من چه بود؟

راستش دلم میخواست وقتی دختر جذاب داستان سرش به سنگ میخورد و برمیگشت طرف پسری که تمام مدت دوستش داشت، آپارتمان را بدون هیچ نشانی از پسرک، خالی پیدا کند. یا که وقتی صدای باز شدن در شامپاین را شنید و ترسید که یک وقت نکند پسرک خودش را خلاص کرده باشد، ترجیح میدادم به جای دیدن بطری در دست پسرک، اسلحه ای میدیدم که تازه از آن شلیک شده باشد. اصلا دلم نمیخواست آن دو به هم برسند. فیلم هم که تمام شد، نشستم یک دل سیر گریه کردم. برای پایان داستانی که ترجیحش میدادم. چرا؟

خودم هم نمیدانم. 

شاید چون برعکس آن چیزی که فکر میکردم، هنوز خوب نیستم. اما یک روز می آیم و مینویسم که حالم واقعا خوب است ...

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۷ مرداد ۹۹

سعی میکنم خوب باشم...

دلم نمیخواد بیام اینجا و بنویسم حالم خوب نیست. چون حالم خوب نیست، اما با تکرارش، چیزی نصیبم نمیشه. ولی حس میکنم دارم میترکم. باید بگم. باید با کسی حرف بزنم، و راستش رو بگم، حس میکنم تنها جایی رو که برای حرف زدن دارم اینجاست. چون اونقدر توی این مدت از آدمها فاصله گرفتم که دیگه نمیتونم مثل قبل باهاشون حرف بزنم. و درنهایت، پناه میارم به اینجا که شاید نوشتن احساساتم، فکرهام و نگرانی هام، باعث بشه حداقل ذهنم مرتب بشه و احساس بهتری پیدا کنم. 

+دلم تنگه. خیلی. برای خیلی چیزا.

اما بیشتر از همه، برای دخترخاله های عزیزم که جواب کرونا شون مثبت شده و توی قرنطینه اند و من آدم گریز، به جای اینکه باهاشون حرف بزنم و حالشون رو بهتر کنم، زدم زیر گریه و های های اشک ریختم و اونا منو از پشت تلفن سعی کردن منو آروم کنن.

++وقتی توی آینه نگاه میکردم، حالم از خودم به هم می‌خورد. طوری که حتی به این فکر میکردم که آینه رو بپوشونم. بیماری پوستی ام که اسفند رفته بودم دکتر و خوب شده بود، دوباره و با شدت بیشتر برگشته بود و خود دکتر هم توی اون سری پروازهای آخر از ایران رفته بود و دیگه در دسترس نبود. و موهام. موهای عزیزم. دارویی که برای ریزش شدید موهام داده بود، باعث سرعت گرفتن بیشترشون شده بود.

مامان یه دکتر دیگه رو پیدا کرد. بهم گفت بیماری پوستی ات چیزیه که تا آخر عمر باهات. باید همیشه دارو بزنی. اینکه خط لبخندم رنگ گرفته و روی قیافه ام تاثیر گذاشته و یه جاهایی از صورتم ملتهبه، قرار نیست هیج وقت درمان بشه. فقط میشه کنترلش کرد. دلیل بیماری رو هم اینطور ذکر کردن: بدشانسی! 

توی نت سرچ کردم. دیدم راست میگه. هنوز دلیل مشخصی واسه این بیماری کشف نشده... 

و موهام. بهم گفت که 40 درصد از موهامو از دست داده ام. به خاطر تغییرات هورمونی و همون بیماری پوستی لعنتی. گفت درمانش ماینوکسیدیله که من بهش حساسیت دارم و باعث ریزش بیشترش میشه. گفت کاری نمیتونه بکنه. گفت فقط میشه کنترلش کرد. 

یعنی درمان بیماری من چیزیه که به جای بهتر شدنش، در من تاثیر معکوس داره... 

اومدیم که خونه، به ته تغاری گفتم میخوام در حقت کاری کنم که هیچ کس دیگه ای توی زندگی این کار رو برات انجام نمیده. بهش گفتم بهت اجازه میدم موهامو بزنی. هرچه قدر دوست داشتی بزن و تمرین کن. چون بعدش میخوام با موزر همه رو بزنم. 

رفتیم توی حموم و یه کیسه زباله رو قیچی کردیم و روی سرامیک ها پهن کردیم. ته تغاری چندتا کلیپ کوتاه کردن دید و بعدش من شدم اولین مدلی که بعد از عروسک توییتی خودش و باگ بانی من بعد از 4 سالگی رویش کار کرده. 

خوب زد. اینقدر خوب که مامان که قبلش کلی از این تصمیم من حرص خورده بود، با ذوق اومد گفت چه قدر خوب شده. 

نگهش داشتم و دیگه سراغ کچل کردن نرفتم. 

سعی میکنم با دید مثبت به قضیه نگاه کنم. میگم که خب، این 40 درصد خوبه که برای موست و مثلا خدایی نکرده مال ریه یا هرچیز دیگه نیست. ولی با دیدن تصویر هر دختری که موهای طبیعی داره، اشک توی چشمام حلقه میزنه که ماشالله با وجود اینستاگرام و داشتن آشناهایی که توی این وضعیت عروسی گرفتن و موهاشون رو خیلی قشنگ درست کردن و عکس هاش رو منتشر میکنن تکرار میشه

+++ دستام. هیچ وفت فکرشم نمیکردم که والیبال بازی کردن برام آرزو بشه. هیچ وقت فکر نمیکردم از باز کردن در شیشه ترشی و مربا عاجز بشم. دوسالی میشه که تاندون دست چپم مشکل پیدا کرده. توی این دوسال، هی خوب میشه و با یه ظرف شستن دوباره دردش برمیگرده. دکتر رفتم. زیاد. ولی همه شون یه چیز رو تکرار میکنن بدون اینکه نتیجه ای حاصل بشه.

دوهفته است دست راستم هم همینطوری شده. بدون اینکه بهش فشار خاصی وارد بشه. هردوشون رو میبندم و درد میکشم. 

مامان از دستم عصبانیه. میگه تو اصلا کار نمیکنی و کمکم نمیکنی. فکر میکنه من لوس بازی درمیارم. ولی به خدا قسمم که خودمم خسته شدم. 

++++ دلم میخواد یه کار غیر فری لنسری پیدا کنم. چیزی که منو از خونه برای چند ساعت در روز دور کنه. چون با مامان به مشکل خوردم. حاضر نیست قبول کنه که خودش وقتی به سن بود، یه آدم مستقل بود که یه بچه هم داشت. ولی نمیتونم. چون میترسم. از این بیماری لعنتی میترسم. که بیاد و آروم آروم بدن ضعیف مامان رو از که آدم های دیگه به خاطر بیماریش ضعیف تره از پا دربیاره همه اش هم تقضیر من باشه... 

+++++ کار دارم. باید کتابی که به استادم قول دادم رو تموم کنم. ولی نای کار کردن رویش رو ندارم. به جاش دوباره دارم ناروتو میبینم. حس خوبی داره. اما مشکل اینجاست که هروقت استرس داستان میره بالا حس میکنم معده درد میگیرم! حتی جایی از داستان که قرار بود اسم های اعضا برای مسابقه دو به دو روی یه مانیتور به صورت رندوم نمایش داده بشه، به صورت ناخودآگاه اینقدر استرس گرفتم که به یه معده درد شدید منجر شد! از خودم میپرسم چرا. چرا مسابقه 10 تا شخصیت تخیلی یه انیمه اینقدر باید روی معده من تاثیر بذاره؟ چرا اینقدر حالم بده که کوچک ترین هیجان باعث صدمه دیدن ناخواسته بهم میشه؟

و مشکل اینجاست که جوابی براش ندارم. 

++++++وزنم خیلی رفته بالا. خیلی. دیگه مانتوهام تنم نمیره. یه رژیم گرفتم. کلی در موردش تحقیق کردم که مناسب باشه و باعث صدمه بیشتر به بدن نشه. امروز روز سوم بود. و من مثل یه جنگجوی پیر، خسته خسته ام. 

باید خودم برای خودم ناهار و شام درست کنم که شستن ظرفهاش و خورد کردن موادش با این دست ها عذابیه. مامان اولش مخالفت می‌کرد که نگیر. اما بعد فقط گفت که خودت میدونی و همه کاراش با خودته. حالا منم نگفته بودم که بیا برای من غذای جداگانه درست کن ها! کلا دلیل مخالفتش این بود که فکر می‌کرد برای خودش کار تراشیده میشه و از اون جایی که من یه موجود بی فکر بی عقل نادون هستم، رفتم سراغ چیزی که باعث صدمه زدن به خودم میشم و اینکه کلا من هیچی نمی‌فهمم.

بعد از سه روز، کمی همراه تر شده، اما حالا مثلا پیشهاد میده که بیا اینم بخور خوبه. بیا فلان چیزم بخور که نخوری از دستت رفته. کلا در نقش مشاور و شیطان وسوسه گر فعالیت میکنه. و من باید کلی انرژی صرف میکنم برای مقابله با وسوسه هاش و پیدا کردن روش های مودبانه برای رد پیشنهادها که مثلا روزی سه تا هویج رو باید در برنامه بگونجم یا اینکه دوقاشق برنج کنار سوپی که توش سیب زمینی داره و با نون خورده میشه بخورم!

هی میگه یه کاری نکنی عضله هات بسوزن. و من میخوام جواب بدم که مادرم من! عضله چیه! اینا همه اش چربی خالصه. ولی جلوی خودمو میگرم و به یک  «نه، خیالت راحت باسه» اکتفا میکنم. 

امشب یه کاراکتر دلسوز و یه کاراکتر حمایتگر هم ازش ظهور کرد. می‌گفت هر قاشقی که خودم غذا میخوردم، به این فکر میکردم که بچه ام (یعنی من) از غذای خوشمزه ای که درست کرده نتونسته بخوره و خلاصه که کلی ناراحت بود که قراره یه سوپ بدمزه و بد رنگ بخورم. (دست‌پخت منو به هیچ عنوان قبول نداره) 

از امروز با بابا هم باید مقابله کنم. اونم شروع کرده بود به گفتن اینکه این کارا چیه و «این» باید ورزش کنه و باید فلان چیز بخوره و.... و من فقط سکوت کردم. چون نای جنگیدن نداشتم. ولی در کمال تعجب مامان به دفاع از من برخاست و تاکید کرد که روزانه برای نیم ساعت پیاده روی میره و غیره و غیره و غیره.

+++++++ دیگه راجع به آرزوهام و رویام چیزی نمیگم. فقط اینکه سعی میکنم خیلی اخبار رو دنبال نکنم. و قدم های کوچیک و آهسته بردارم تا ببینیم چی میشه... 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۲ مرداد ۹۹

شوهر الیزابت > خود الیزابت > جنتی!

داشتم به یکسری موضوعات پراکنده فکر میکردم که یهویی این سوال خیلی مهم و حیاتی برام پیش اومد که جنتی چند سالشه؟

توی گوگل سرچ کردم و دیدم که بله. این عزیز دل نود و سه ساله شون تموم شده.

بعد به این فکر کردم که ملکه الیزابت چطور؟ جنتی ما دیگه باید از الیزابت اونا بزرگتر باشه!! باز هم در گوی سحرآمیز گوگل نگاه کردم و چنین جواب گرفتم که نه! الیزابت از جنتی ما یه سال بزرگتره!

بعد از اونجایی که گوی سحرآمیزم عادت داره همه چیز و همه کس رو بهم وصل کنه، شوهر الیزابت رو هم بهم نشون داد که دهن سرویس، تازه تولد 99 سالگیشو جشن گرفته و اگه نگاش کنی، اصلا هم شبیه 99 ساله ها به نظر نمیرسه. خیلی صاف و ثابت و سرحاله و اونقدرها هم که از یه 99 ساله انتظار میره، چروک نخورده.

ملکه الیزابت اول هم ماشالا 102 رو رد کردن و بعد عمرشون رو دادن به من و شما. یکی دو تا پرنسس رو هم چک کردم. آمار اونا هم بالا بود. کلا خانوادتا عمرشون به دنیاست.

هیچی دیگه. خلاصه که به خودم نهیب زدم دل به بزرگی عدد سن روسای حکومتی نبند. سن، برای آدم معمولیاست که کم کم به یه کابوس تبدیل میشه. وگرنه برای اونا فقط یه عدده عزیزم. و البته که مهم، دل آدمه.

(و صد البته مهم تر از اون، لایف استایلی که کلی پول خرجش میشه و برپایی نظام هایی که دم از عدالت و آزادی میزنن و دیگه گیوتینی برای زدن سر پادشاهان و ملکه ها و سران قدرت به دستشون برپا نمیکنن. مطمئنم که ماری آنتوانت از اون دنیا داره تمام قدرتمندانیکه سنشون از زمان گردن زدن اون بیشتره رو فحش میده)

  • سارا
  • دوشنبه ۶ مرداد ۹۹

رومن گاری، روز اول پس از مرگ

مطمئنم بعد از اینکه رومن گاری یک روز بلند شد و به این نتیجه رسید که دیگر کاری نمانده که انجام دهد و بهتر است این زندگی نکبتی را پایان دهد، مادرش در آن دنیا با عصای معروفش به استقبالش آمده و او را تا می‌توانسته به باد کتک گرفته است.

مادر که حالا دوباره با موی مشکی و چهره ای به غایت زیبا پیش چشمان پسرش ظاهر شده که هنوز اندکی خون خشک شده از سوراخ گلوله ی  پس سرش بیرون ریخته، او را بعد از کتک زدنش در آغوش می‌گیرد و می‌پرسد چرا.

رومن هم جواب می‌دهد به خاطر این نبود که تسلیم شدن آسان بود یا دیگر شاد و امیدوار نبودم. شهامت و اراده تو هنوز هم در من شعله می‌کشید.* قهرمان جنگ شدم، سفیرکبیر فرانسه بودم و تبدیل به نویسنده ای شدم که نامش را سراسر دنیا می‌شناختند. نه یکبار. بلکه دوبار. هم گاری بودم و هم آژار. 

نه. این کارم به این خاطر بود که هرچه را از من خواسته بودی انجام داده بودم. دیگر کاری نبود که انجام بدهم. دلم برایت تنگ شده بود مادر. بگذار دوباره بغلت کنم... 

 

*میعاد در سپیده دم. ترجمه مهدی غبرایی. کتابسرای تندیس. صص 321 و 322

 

  • سارا
  • شنبه ۴ مرداد ۹۹

تصویر بهشت

نمیدونم بهشتی که سوئیسی ها تصور می‌کنند چه شکلیه. اما تصورات من از بهشت شبیه جائیه که سوئیسی ها زندگی می‌کنن...

(یک نمونه کوچک از بهشت مورد نظر)

  • سارا
  • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹

یک معده لطفا!

اون موقع که بین همه معده تقسیم میکردن، من راه رو گم کرده بودم و اشتباهی سر از یک صف دیگه درآورده بودم. آخه بدبختانه موقعی هم که حس جهت یابی تقسیم میکردن، من حواسم جای دیگه بود و زمانی رسیدم که تمام  «حس های جهت یابی» تموم شده بودن.

به خاطر همینه که همیشه خدا، توی جاهای ناآشنا گیج میزنم و گم میشم. 

وقتی دوان دوان و نفس زنان به حوزه  «تقسیم معده» رسیدم، از نفر آخر صف محض اطمینان پرسیدم : اینجا معده میدن؟

گفت آره. منم خیالم راحت شد و نفر آخر ایستادم. صف کوتاهی بود. آخه تقریبا همه آدما معده هاشون رو گرفته بودن و رفته بودن سر صف های بعدی.

وقتی نوبتم شد، فرشته مسئولِ تقسیمِ معده، دونه آخر رو از توی گونی قهوه ای رنگ در آورد و دستم داد. چیزِ چروکیده، پلاسیده، له شده و خونین و مالینی بود که حتی نگاه کردن بهش هم باعث میشد دل آدم به هم بخوره.

اعتراض کردم و گفتم: این دیگه چیه؟ یه دونه سالمشو بهم بده. 

فرشته که اعصاب نداشت و 456390 روز بود که نخوابیده بود، با لحن خسته و بی حوصله ای گفت: میخوای بخوا، نمیخوای نخوا. همینه که هست. ته بار بوده، له‌ شده. معده اضافه هم ندارم بهت بدم. 

گفتم: بدون معده که نمیشه. 

گفت: همینو دارم. دیگه هم تولید نمیشه. چون به تعداد زدیم. رفت تا زمانی که سری بعدی موجودات خلق بشن. اونم معلوم نیست ورژن معده دار باشه یا نه. یهویی دیدی خدا آپدیت جدید زد، کلا معده رو حذف کرد. خداست دیگه! کاراش پیش‌بینی نداره.

گفتم : آخه این که خیلی داغونه!

درحالی که داشت گونی های خالی معده هارو از روی زمین جمع و جور می‌کرد، با لحنی که بی حوصله و عصبی بود در جواب گفت:

ببین اگه بر نداریش، معلوم نیست بعدا اصلا گیرت بیاد یا نه. معده هم نداشته باشی اون دنیا کارت زاره. زودی مجبوری برگردی همین بالا و فرصتت هم میسوزه و دیگه نمیتونی برگردی زمین. دیگه خود دانی. الانم برو به پر و پای من نپیچ. هزارتا کار دارم.

این شد که من به همون معده چروکیده ی له شده قانع شدم و باهاش به زمین اومدم. عمق فاجعه رو از همون بچگی که شب و نصف شب مامان بالای سرم لگم میذا‌شت تا مجبور نباشم تا دستشویی بدوم فهمیدم.

بارها و بارها، زمانی که از درد به خودم می‌پیچیدم و مثل یه گوله جمع میشدم، یا زمانی که توی دستشویی جلوی کاسه توالت به حالت نیمه نشسته، پاچه های شلوارم رو میدادم بالا و موهام رو میزدم عقب و منتظر بارش شکوفه های اسیدی میشدم، به این فکر میکردم که آیا گرفتن اون معده لهیده ارزش تحمل این همه درد رو داشت؟

و به خودم جواب میدم که بله. زندگی، ارزشش رو داشت. حتی اگر مجبور باشم ساعت ها و روزها توی این شرایط به سر ببرم. 

 

+ پنج روزه که معده ام بدجوری درد میکنه. انگار که توش آتیش روشن کرده باشن، داغه و ورم کرده. مدام به خودم میپیچم و در عین حال زور میزنم تا دو خط بیشتر به مقاله اقتصادی که ددلاینش از رگ گردن به من نزدیک تره اضافه کنم. 

اما خب بالاخره آدم باید همیشه به نکته مثبت قضایا نگاه کنه و نکنه مثبت این حال من اینه که چهار_پنج روز درست و حسابی غذا نخوردن باعث شده که بالاخره بعد از مدت ها بتونم یه کم وزن کم کنم و چربی های حاصل از شیرینی های ته تغاری رو آب کنم. هوراااااا :|

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹

امپراطوری ملکه مادر (1)

ته تغاری عاشق درست کردن چیزای خوشمزه است. بچه ام استعداد خوبی هم در این مورد داره. تخصص اش هم در زمینه دسر و شیرینی جاته. اصلا سر همین استعداد این بچه است که وزن من و ملکه مادر صعودی داره میره بالا. بس که ته تغاری شیرینی و کیک و کلوچه میپزه و میده ما بخوریم.

معمولا نقش جادوگر بدجنس هانسل و گرتل رو هم خوب بازی میکنه. میگه اینا رو میپزم و میدم بخورین که پروارتون کنم و بعد یه لقمه چپتون کنم :|

جادوگر امروز دلش هوس حلوا کرده بود و دست به کار شده بود. یه چیزی پخته بود به شدت خوشمزه و ترکیب مسقطی و حلوا!

وقتی داشتم انگشت هام رو هم همراه اون معجزه کوچک میخوردم گفتم : فکرشم نمیکردم اون موقع که از خدا یه خواهر کوچیک تر میخواستم، یه دونه آپشن دارش رو بهم بده! (اشاره به استعداد آشپزی خدادادی در وجود این بشر) 

ملکه مادر و ته تغاری کلی به حرفم خندیدن. ته تغاری محکم یه دونه زد به بازوم و گفت: بی تربیت! مگه من ماشینم؟

ملکه مادر هم زل زد توی چشمم و گفت: آره. اصلا فکرشم نمیکردی یه دونه از خودت بهترش رو بهمون بده. 

 قیافه درهم رفته من رو که دید، لبخند ملیحی زد و گفت : شوخی کردم. هردوتا  بچه های من خوبن. 

و یه تیکه حلوا_مسقطی دیگه برداشت و با لذت همراه چایی اش نوش جان کرد. 

 

حالا من خودم صد دفعه بهش گفتم که تو ته تغاری رو بیشتر از من دوست داریا. همیشه از در انکار در میاد و میگه من بین دوتا دخترام هیچ فرقی نمی‌ذارم.

بیا! اینم مدرک. دیگه کتمان و پنهان کاری تا به کی؟ 

  • سارا
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

آیا زمین خدا وسیع نبود؟

اگر روز قیامت برگردن بهم بگن که :

« آیا زمین خدا وسیع نبود که در آن مهاجرت کنید؟»

اونجاست که سر دلم باز میشه و ساکت نمیمونم!

 

زمین خدا وسیع بوده و هست، اما نه اعتبار گذرنامه ی ایرانی ام (که نصف دنیا درها رو به روش بسته)، نه شرایط همه گیری کرونا (که کل دنیا مرزهاشون رو بسته اند) و نه تبدیل قیمت پول ملی به سایر ارزهای رایج اجازه نمیدن که چمدونم رو جمع کنم و برم یه جای دیگه تا یه زندگی بهتر بسازم.

حس میکنم درون یک چاله گیر افتادم که روز به روز گود تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر و سخت تر...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹

گروهان، حاضر، آماده، حرکت : پیش به سوی کوه های سرسبز کره شمالی

یه جایی خوندم که کره جنوبی، پر سرعت ترین اینترنت دنیا رو داره.

کافیه که از سئول، قلب کره جنوبی 90 کیلومتر به سمت شمال شرقی برین تا به کشوری برسین که مردمش شاید حتی ندونن اینترنت چیه.

کشوری که پرسرعت ترین اینترنت دنیا رو داره و کشوری که حتی ساده ترین بستر ارتباطی رو هم نداره، درست چسبیده اند به هم، با فرهنگ مشترک، آب و هوای مشترک و نام مشترک. 

از پیونگ یانگ تا سئول 195 کیلومتره. یعنی فاصله کمتر از تهران تا شمال! 

از این میسوزم ایرانی که یک زمانی خیلی سرتر از کل پکیج کره شمالی و جنوبی با هم بود، الان با سرعت هرچه تمام تر جهد کرده که کره شمالی رو پشت سر بذاره. یعنی نمیشد یه ریزه (در حد چند درجه ناقابل) نوک این قبله نمامون رو کج میکردیم تا به جای پیونگ یانگ، سئول رو نشون بده؟ 

با این وضعیتی که داریم پیش میریم، تا چند وقت دیگه ممکنه حتی بچه هامون ندونن اینترنت چیه یا اینکه به جز خرید و پیگیری زندگی بازیگرها، کارهای دیگه ای هم میشه با اینترنت انجام داد. 

حتی ممکنه به درجه ای برسیم که ندونن گوشی چیه. ( راجع به آینده خیلی دور که کلا گوشی منقرض بشه و تکنولوژی جدید جاش رو بگیره حرف نمیزنم. راجع 10_20 سال دیگه حرف میزنم که دنیا با سرعت در حال رشد و پیشرفته و ما همچنان به دنبال راهی برای زنده موندن و نفس کشیدن میگردیم) 

از این میسوزم که خیابون تهران توی سئول، قلب آی تی کره محسوب میشه و بزرگترین شرکت های آی تی کره توی این خیابون که توی گرون ترین محله سئول واقع شده مشغول فعالیت هستن به طوری که حتی این خیابون رو به اسم Tehran-valley میشناسن. مثل سیلیکون_ولی آمریکایی ها.

و اونوقت تهرانی که اسمش رو به این خیابون داده، گذاشته روی دنده عقب و بدون آینه، داره با سرعت از تونل زمان برمیگرده به دهه 60 و 70.

به امید اینکه دولت در مرحله بعد برای تامین کسری بودجه اش اردوگاه کار اجباری نسازه و مخالفان نظام رو به عنوان برده ارزان قیمت به کار نگیره و با خاک اره شکمشون رو پر نکنه... 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹

من به یک عدد سدریک دیگوری نیاز دارم!

 

هری توی کشف مرحله دوم مسابقه سه جادوگر عین چی توی گل گیر کرده بود. نمی‌دونست چه غلطی بکنه و کورکورانه تلاش می‌کرد تا ببینه جریان این تخم طلایی اژدها چیه و بعدشم تا لحظه آخر دنبال این بود که چطوری میتونه زیر آب نفس بکشه. 

و من دقیقا الان توی همون وضعیتم، که دست و پا میزنم، دور خودم میچرخم و استرس کم کم بندبند وجودم رو به تسخیر خودش در میاره.

هرچه قدر بیشتر میگردم، کوفتم پیدا نمیکنم، زمان ددلاین از رگ گردن به من نزدیک تره و نمیدونم چه غلطی بکنم.

استاد درس دانش و فناوری مون گفت که امتحان مون همه اش شش نمره است. سه نمره سوال تستی داد، سه نمره سوال تحقیقی. برای سوال تحقیقی سه روز زمان داده که یه کیس پیدا کنیم و حلاجی اش کنیم و جواب رو براش بفرستیم. و من کل اینترنت رو گشتم، اما کوفتم پیدا نمیشه. یعنی یه موضوعی انتخاب کرده که قشنگ بچزونتمون. 

من دقیقا الان به یه سدریک دیگوری نیاز دارم که بیاد و راهنمایی ام کنه و بهم بگه برای پیدا کردن جوابم کجا رو باید بگردم و تخم طلام رو کجا باید باز کنم .

دابی هم خوبه. به دابی هم راضی ام به مولا! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹

Your laugh is my joy

وقتی خنده رو با دیگران تقسیم میکنی، به جای کم شدن، توان میگیره. به تعداد همون آدمایی که کنار هم هستن و می‌خندن، ضرب میشه و قدرت میگیره.

به خاطر همینم وقتی که یه چیز خنده داری رو تنهایی میبینم یا می‌شنوم، اونقدرا بهم نمیچسبه که وقتی با بقیه میبینم و میشنوم بهم می‌چسبه.

وقتایی که یک پست یا مطلب خنده دار میبینم، حتی با فکر اینکه اگر برای ته تغاری و بقیه هم بفرستم، می‌خندن و لذت میبرن، بیشتر میخندم و لذت میبرم.

امروز یه چیز به شدت خنده دار دیدم. مطلبش طوری بود که یک  «فیلم کره ای بین قهار» به شدت درکش می‌کرد و میتونست تا دو روز با یادآوریش، پیت پیت با خودش بخنده و حال کنه! 

خواستم برای ته تغاری بفرستم که یادم افتاد از دستش عصبانی ام و فعلا رابطه خواهرانمون رسیده به دیوار بن بست. (باید دیوار رو خراب کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم، ولی احتمالا میره برای بعد از امتحانا که وقت کافی برای کلنگ زدن داشته باشیم)

خواستم برای دختردایی ام بفرستم که یادم افتاد مادربزرگش تازه فوت شده و درست نیست. 

خواستم برای دوستم  «دلی» بفرستم، ولی فکر کردم شاید اونقدر که برای من، که تا خرخره توی فیلم کره ای فرو رفتم و دست و پا میزنم، جالبه، برای دلی که محض تفنن گاهی یکی دوتا کره ای به بدن میزنه جالب نباشه. 

و اون لحظه که هی بال بال میزدم تا پست رو برای یکی بفرستم و خنده مو باهاش قسمت کنم، ولی هیچ کسی رو پیدا نکردم، حس کردم ناگهان لذتی که ازش برده بودم نصف شد! و این برام خیلی عجیب بود.

انگار که نصف شادی ام از فکر شادی دیگران نشات می‌گرفت. تجسم کردن واکنش هاشون و همینطور لب هاشون که با خوندن اون مطلب تبدیل به لبخند و بعد، قاه قاه خنده میشد، بهم انرژی بیشتری برای خندیدن و شاد بودن میداد.

اینکه همیشه به طور ناخودآگاه قیافه هاشون رو توی ذهنم تجسم میکردم و حتی از تصور خنده اونا، شادیم بیشتر می‌شد و تا الان هم هیچ درکی از این اتفاق ذهنی نداشتم، برای خودم واقعا جالب و شگفت انگیز بود. 

و اینو کسی داره میگه که به سنگدل خاندان معروفه! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

آخرین روز دنیا یکشنبه بود، نه جمعه

راستش هفته قبل که فهمیدم اگر تقویم مایاها رو با تقویم ژولیوسی تطبیق بدیم، یه هفت و سال خورده ای به تاریخ آخرین روز دنیا اضافه میشه و از قضا قراره همون روز یه خورشیدگرفتگی هم داشه باشیم، چک کردم ببینم به روز جمعه می افته یا نه!

 

انتظار، کلافگی، خستگی و نا امیدی توان و رمقم رو گرفته...

ولی بازم تهش خدا رو شکر میکنم که دنیا هنوز پابرجاست و من زمان برای تلاش کردن و ساختن اون چیزی که میخوام رو دارم. البته اگه کرونا و دولت بذارن...

+میخواستم یه متن خیلی بهتر بنویسم. یه چیز دلنشین راجع به آخر دنیا... موضوعی که تخیلم رو حسابی قلقلک میده. 

ولی افسردگی و کرختی به علاوه امتحان فردا دستام رو بسته... 

  • سارا
  • يكشنبه ۱ تیر ۹۹

Iced Tea

داشتم فیلم میدیدم که یهویی یه جایی از فیلم، یه گروه برای خودشون iced tea سفارش دادن. یه مایع خوشرنگ با قطعه های یکدست و هم اندازه مربعی شکل یخ که هی این طرف و اونطرف میرفتن و دولوپ دولوپ به دیواره لیوان میخوردن. قیافه اش اینقدر خنک و هوس انگیز بود که همونجا پاز زدم و گفتم برم ببینم طرز تهیه اش چطوریه که این دل لامصب، چشمش دنبال iced tea مردم نمونه.

یه سرچ زدم. دیدم نوشته بود چای کیسه ای رو بعد از درست شدنش، میذاری توی یخچال و بهش یخ هم اضافه میکنی. نهایتش هم اگر خواستی، با شکر یا سیروپ یا یه همچین چیزی شیرینش میکنی.

دیدم ای دل غافل! این iced tea که همون چایی شیرینِ یخ زده خودمونه. همونی که اگه زیادی جلوی کولر بمونه و یخ کنه، از دهن می افته :|

فقط بستگی داره چطوری و با چه فرهنگی بهش نگاه کنی. اگه مدل خارجکی باشه، یه پولی میدی برات درستش کنن، یه لیوان گنده رو که با یک برند معروف مزین شده و یک سرپوش و نی هم داره، دستت میگیری و هرچند وقت یه بار دو قلپ ازش میخوری و به به و چه چه راه میندازی. تازه کلاس هم داره.

اگه ایرانی نگاه کنی، میری چایی یخ کرده رو که از دهن افتاده توی سینک خالی میکنی و یه چایی تازه دم لب سوزِ لب دوز برای خودت می‌ریزی که حالت رو جا بیاره! 

نتیجه گیری:

پس چی شد؟ این قضیه کلا به دوتا چیز ربط داره:

الف.  میزان یخ بودن چایی ( سرد شده با کولر میره توی سینک، سرد شده با یخ و یخچال میره توی معده )

ب. طرز نگاه آدم ها و فرهنگشون

در نهایت، فرهنگ باعث میشه منی که کلا اهل چایی نیستم هم با فکر کردن به عبارت "چایی شیرین یخ زده"، به دلِ چشم چرونم (که چشمش همه اش دنبال خوراکی های ملت توی فیلم هاست، نهیب بزنم که عزیزم، درویش کن!

 

  • سارا
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

برای الی

دیکشنری آکسفورد fairy godmother رو اینطوری تعریف میکنه:

شخصیت مونثی که در داستان های شاه و پریان دارای قدرت جادویی ست و برای شخصت اصلی داستان، نیک بختی و خوش اقبالی ایجاد میکند

نمونه بارزی که همه میشناسنش، فرشته مهربون سیندرلاست. که یهویی ظاهر میشه و با تکون دادن دست و عصای جادویی اش، یک شانس دوباره به سیندرلا میده تا بتونه زندگی اش رو تغییر بده. 

دیکشنری میگه fairy godmother افسانه ایه. میگه فقط توی داستان های شاه و پریان میتونی دنبالش بگردی و پیداش کنی. اما خب، مگه دیکشنری چیزی به جز یه کتاب قطور و قدیمی و پوسیده است که فقط معنی کلماتی رو توضیح میده که پشتشون یه دنیا داستان و خاطره و فرهنگ خوابیده و عمرشون ممکنه خیلی بیشتر از این کتاب باشه؟ حالا گیرم که یه تیم نشسته و کتاب رو تبدیل به صفحات وب کرده باشه، بازم تغییری توی خشکی معانی اش ایجاد نمیکنه.

اینا رو گفتم که بگم fairy godmother افسانه نیست. به هرحال افسانه ها هم از دل واقعیت به وجود میان و رگه هایی از واقعیت رو در خودشون دارن. و هر شخصیتی توی داستان های قدیمی هزارتا پیچ میخوره و تغییر شکل میده تا بالاخره تبدیل به یه موجود افسانه ای میشه. 

شاید اگر شاخ و برگ های اضافی شخصیت فرشته مهربون رو بزنیم، ته ته اش یه دل مهربون نمایان بشه که تا میتونه به کسی که دوستش داره کمک میکنه و ناممکن رو براش ممکن میکنه. 

من هیچ وقت توی داستان های شاه پریون دنبال فرشته مهربون یا fairy God mother نگشتم، چون همیشه سه تاشون رو در کنار خودم داشتم و میدونستم هروقت هرچیزی بشه و هر اتفاقی بیفته، میتونم برم پیششون، سفره دلم رو براشون باز کنم و خیالم راحت باشه که همه چیز قراره خیلی زود درست بشه.

خیلی وقتا حتی نیازی نیست من چیزی به زبون بیارم، چون از توی چشمای من میخونن که این دل لامصب من آشوبه و با یه تلفن، یا اس ام اس یا یه گفت و گوی رودر رو همه چیز رو خیلی سریع حل و فصل میکنن. (بعله! به جای عصای جادویی، ابزارهای مدرن تر و مؤثرتری هم وجود داره!)

در این حد که حتی ناممکن رو فقط به خاطر تو ممکن میکنن. به خاطر عشق بی نهایتی که بهت دارن و به خاطر قلب مهربونشون که توی دنیا نظیر نداره.

من خیلی خوش شانسم که نه یکی، نه دوتا، بلکه سه تا پشتیبان قرص و محکم دارم که همیشه و همه جا هوامو دارن و حواسشون بهم هست. حتی اگه من اونقدر که باید نتونم محبتشون رو جبران کنم، حتی اگه نتونم درست و حسابی ازشون تشکر کنم،حتی اگر اشتباهی مرتکب بشم، بازم همیشه هستن و دوستم دارن. 

 

پریروز یکی از فرشته های مهربون من یه لطف خیلی خیلی بزرگ در حق من کرد. کاری کرد که حقاً و انصافاً فقط به یاری عصای جادویی ممکن بود، از این نظر که عملا امکان به تحقق پیوستنش وجود نداشت و هیچ کس حتی فکرش رو هم نمی‌کرد که چنین چیزی بتونه تحقق پیدا کنه. 

ولی اون یه تنه به مقر دشمن (دفتر واحدی) حمله کرد چیزی رو از دشمن (خود واحدی) به غنیمت گرفت و به من هدیه داد که میتونه زندگی آینده من رو از این رو به اون رو کنه.

الی جونم، من واقعا نمیدونم چطور میتونم ازت تشکر کنم یا چطور باید لطفت رو جبران کنم. میخواستم بهت زنگ بزنم. میخواستم با صدام بهت بگم که چه قدر دوستت دارم و تا ابد مدیونت میمونم. ولی حس میکردم که امواج و سیم های تلفن نمیتونن به خوبی و اون طور که باید، حس قدردانی من رو منتقل کنن. به خاطر همینم سعی کردم بنویسمش. که شاید کلمات نوشته شده بتونن حق مطلب رو ادا کنن. اما گاهی وقتا نمیشه احساس واقعی رو با کلمات منتقل کرد، چه با صدا، چه با نوشته.

این جور حس ها فقط تا ابد توی قلبت باقی میمونن و منتظر فرصت میشن تا بتونن به روزی جبران کنن.

به امید روزی که بتونم شاید حتی فقط یک قطره از لطف بیکرانت رو جبران کنم.

I'm in love with you :))     تا ابد، تا ته دنیا، حتی تا ته جهنم!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب