۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلمونی و حمله سگ های وحشی!

آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.

خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )

یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.

سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و  ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش زنگ زدن گفتن برنامه کوهنوردی فردامون به خاطر اینکه هوا خوب نیست کنسل شده.

بعد شروع کرد راجع به این حرف زدن که با یک گروه به صورت حرفه ای هر هفته صعود میکنند و چه قدر این کار رو دوست داره.

منم که تنها سابقه کوهنوردی ام مربوط به داراباد نوردی در روزهای 12 فروردین هر سال ( به عنوان 13 بدر ) و در دوره پیش از مریض شدن مامانه و همچنین اون دوباری که با دکتر و حاجی رفتیم کلکچال و مجبور بودم برای اینکه بابام نفهمه و دعوام نکنه، یواشکی از خونه و قبل از بیدار شدنش بزنم بیرون که همچنان فکر کنه من خوابم، خواستم کمی اظهار وجود کنم و گفتم :

من کلکچال رو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگه.

گفت : بابا صعود از کلکچال که واسه ما سرگرمی محسوب میشه! ببینم تا قله هم رفتی؟

من : ( با اندکی خجالت ) نه. فقط تا ایستگاه چهارمش رفتیم. ( دیگه توضیح ندادم که همون رو هم حسابی نفس کم آوردم و بعدش هم با بچه ها نشستیم پانتومیم بازی کردیم! و اینکه البته من بازی نکردم و فقط نظاره گر بودم. )

 

گفت : البته من از کلکچال خاطره بدی دارم. یه بار سگ های وحشی بهمون حمله کردن و نزدیک بود تیکه پارمون بکنن!!!

من و بقیه حاضرین در سالن : چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی ریلکس خندید و گفت :

" امسال روز تاسوعا، من و دوتا از بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم از کلکچال صعود کنیم. البته اشتباه کردیما! درس عبرت شد برامون که روزهای خلوت وقتی هیچکس نیست، بدون گروه پا نشیم بریم صعود.

نزدیکای ساعت 7 بعد از ظهر اینا بود که داشتیم برمیگشتیم پایین. بعد یهویی دوستم نوشین که از این کونوردهای خیلی حرفه ایه گفت بچه ها اگر سگ ها بهمون حمله کردن، فرار نکنین. همون جا وایستین و با صدای بلند فقط داد بزنین " چخه چخه " و باتوم هاتون رو محکم به زمین بزنین. من خندیدم و گفتم چرا حالا یه دفعه داری اینا رو میگی؟ و نوشین هم برگشت گفت صداشون رو از بالاتر که بودیم شنیدم که داشتن همدیگه رو خبر میکردن. آقا منو میگی، یخ کردم از ترس. چون که میدونستم سگ ها بریزن روی سرمون تکه پارمون میکنن. البته من توی کوه های فلان جا خرس هم دیدم، یا رد پای گرگ رو روی برفای فلان کوه دیدما. ولی اون موقع با گروه بودم و وقتی با گروه باشی، احتمال حمله کردنشون خیلی کم میشه. اما چون ایندفعه ما فقط سه نفر بودیم، صد در صد بهموون حمله میکردن.

خلاصه، ایستگاه 1 بودیم که دوره مون کردن. وقتی رسیدن، سعی کردیم پشت به پشت هم بایستیم. من و اون یکی دوستم اینقدر وحشت کرده بودیم که هیچ کاری نمی کردیم، زبونمون بند اومده بود و بدنمون انگار قفل کرده بود. منکه عملا داشتم مرگ رو جلوی چشمم میدیدم. نوشین هم با تمام قدرت فریاد میزد چخه چخه و باتوم هاش رو به زمین میکوبید. بعد یهویی نعره زد که : لعنتی ها!! داد بزنین شمام! وگرنه میریزن روی سرمون. داد بزنین دیگه!!

و بعد ما هم شروع کردیم به داد زدن. اینقدر داد زدم که حنجره ام داشت جر میخورد. بعد از یه مدتی دیگه آروم آروم ول کردن رفتن و ما هم تا خود ماشین دویدیم. دیگه اصلا درد پا یادمون رفته بود و فقط می دویدیم. دیگه درس عبرت شد تنهایی پا نشیم بریم."

 

وقتی که حرفاش تموم شد، دیدم تمام موهای بدنم سیخ شده. نه فقط به خاطر داستانی که تعریف کرد، بلکه به خاطر اینکه سگ هایی رو که میگفت دیده بودم. سگ های ولگرد مریضی بودن که خیلی هاشون زخم های بد و چرکی داشتن و از زخم هاشون بوی بدی هم بلند میشد. حتی جنازه یک سگ که زخم های بدی داشت رو هم توی ایستگاه سوم دیده بودم.

اینکه وقتی میرفتیم بالا، یکی از این سگ ها پا به پامون می اومد و بچه ها به شوخی میگفتن اینم عضو گروهمونه. اگر عقب میموندیم، مینشست روی زمین تا ما بهش برسیم. اینکه اصلا اهداف دوستانه ای نداشته رو حالا درک میکردم!! 

نکته دیگه اینجا بود که هفته قبل و هفته بعد از عاشورا تاسوعا تقریبا همون زمانی بود که من رفته بودم کلکچال!

آب دهنم رو قورت دادم و خیلی خانمانه نشستم تا کار کوتاه کردن موهام رو تموم کنه...

( البته هیچ کذوم از اینا باعث نمیشه که اگر دوباره برنامه کوه گذاشته بشه، به رفتن و نیمروهای ایستگاه چهارم فکر نکنم!!)

  • سارا
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

a note to myself 1

(برای خودم : )

دلم میخواد بنویسم .

هزارتا حرف نگفته توی گلوم گیر کرده...

هزارتا حرفی که حس میکنم با نوشتنشون میتونم بهشون نظم بدم و سازمان دهی شون کنم ... بلکه شاید مسیرهای ذهنی ام خلوت بشن. تا شاید این پیام های عصبی توی سیستم انتقالی شون همه اش به فکر های نگران کننده برخورد نکنن و هزار تا فکر دیگه رو از هزارتا مسیر دیگه پرواز بدن و همه جا رو شلوغ و درهم بر هم کنن و نذارن روی چیزی که باید تمرکز کنم.

اما وقت ندارم . راستش رو بگم، حالش رو هم ندارم.

دلم میخواد این هفته هرچه زودتر تموم بشه. از یه طرفی هم میخوام نهایت استفاده رو از روز های باقی مونده هفته ببرم. روزهایی که میدونم دیگه بر نمیگردن و هرگز تکرار نمیشن. روزهای دوگانگی و سرگشتگی که باید روزم رو دو قسمت کنم و فکرم رو هزار تکه ... تا بلکه خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

این حس تناقض باعث میشه که زمان هم کش بیاد و هم عین برق و باد بگذره که واقعا حس عجیبیه.

دلم میخواد این خبری رو که یکساعت پیش زنگ زد و اطلاع رسانی کرد رو یه جایی توی ذهنم چالش کنم تا بهتر تمرکز کنم. اما دیگه نای خاک کردن چیزی رو ندارم. حداقل الان نه.

چیزی که الان واقعا دلم میخواد، اینه که برم خونه و بخزم زیر پتوی عزیزم و درحالی که دارم با شیرکاکائوی گرم و کیک از خودم پذیرایی میکنم ( که میدونم محاله!! ) ادامه شکار گوسفند وحشی موراکامی رو بخونم. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

ذله شدن یعنی چه

دیروز بعد از مدت ها، یک کلاس گرفتم برای تدریس زبان.

به من گفته بودن که یک کلاس 5 نفره جمع و جور با بچه های نسبتا شیرینه که تا الان حدود 3 ترم زبان خوندن، اما طفلکی ها چیز زیادی بلد نیستن و فرق she و he رو هم نمیدونن. گفته بودن که سن بچه ها هم کمه و دبستانی هستن.

منم خیلی شاد و خوشحال، کتاب رو یه نگاه کردم و رفتم سر کلاس.

 

کلاس 5 نفره تبدیل شد به یک کلاس 8 نفره، متشکل از یک دختر 14 ساله و 7 تا پسر بین 11 تا 14 ساله. کمی تا قسمتی بی ادب، پیش فعال و زیادی سرزنده! 

پسرا با یه دونه دختر کلاس نمی سازن و ازش بدشون میاد. دختر کلا علاقه ای به زبان نداره و منتظره که ساعت کلاس تموم بشه. وقتی که یک سوال میپرسم، پسرای فسقل مسقلِ ریزه میزه، دوان دوان میان جلوی پای من می ایستن و دستشون رو که بهشون گفتم برای جواب دادن هر سوال باید بالا بگیرن، عملا تا حلق من فرو میکنن که به چشم بیان و جواب رو بگن.

هر چه قدر میگی" سیت داون! نو استندینگ! هیس! نو فارسی! بی کوآیت ! بی پولایت " فایده نداره که نداره...

همه اش یا وایستادن، یا دارن با همدیگه حرف میزنن و به هم فحش میدن!

قشنگ باید ماژیک رو محکم روی میز بکوبم بلکه کمی دندون به جیگر بگیرن. وروره جادو ها مگه یه لحظه ساکت میشینن!

در یک مورد، یکی شون ازم پرسید میتونم فلانی رو بزنم؟ من تقریبا داد زدم : نهههههههههههههههه! و انگار که من اصلا اونجا نباشم، کوبید توی صورت بغل دستیش :|

خدا رو شکر چیز زیادی هم بلد نیستن. هرچه قدر هم که معنی یک کلمه رو به انگلیسی توضیح بدم، هیچی نمی فهمن. آخرش باید یه دو تا کلمه فارسی هم بذارم تنگش تا مطلب رو بگیرن.

خلاصه اینکه همه اش توی سرم میزنم که قراره من دو ماه اینا رو چطوری جمع کنم و چیز یادشون بدم و بر بخت بدم ... می فرستم! 

و از خداوند متعال تقاضا دارم روش سر و کله زدن با این بچه ها رو یه جوری به من برسونه که من دیگه این ماژیک لامصب رو کمتر روی میز و تخته بکوبم. آمین یا رب العالمین!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷

دختر تحصیل کرده

چند وقت پیش، توی یک وبلاگی که متعلق به یه دختر ایرانیه که در راه آرزوهاش قدم برداشته، عنوان یک کتاب رو دیدم.

educated

تعریف هایی که از کتاب میکرد رو دوست داشتم، به همین خاطر هم مشتاق شدم برم بخونمش. دانلودش کردم و طی یک هفته، تمام زمان های خالی ام در روز رو صرف خوندنش کردم. بخش اولیه کتاب رو شاید بشه توی جمله های زیر خلاصه کرد :

"من دختری هستم که در ایالت آیداهو آمریکا، توی کوهستان بزرگ شدم. تمام کودکی و نوجوانی من در این کوهستان گذشت. من هیچ وقت به مدرسه نرفتم، هیچ دکتری تا به حال معاینه ام نکرده بود و حتی شناسنامه هم نداشتم.

از نظر کشورم، من وجود خارجی نداشتم. "

این داستان مال چند قرن پیش نیست. مال همین چند سال پیشه. نویسنده کتاب، تارا وست اور، حالا 32 سال سن داره و توی کتاب داستان زندگی اش رو تعریف میکنه. 

ماها آمریکا و اروپا رو مهد تمدن میدونیم! فکر میکنیم اونچه رو که ما نداریم، اونها دارن و ماها همگی بدبخت و بیچاره و عقب مونده ایم. همه اش غر میزنیم که چرا توی ایران به دنیا اومدیم و جز 80 میلیون جمعیت ایرانی هستیم.

اما تارا وست اور داستانی رو تعریف میکنه از یک خانواده مذهبی (مذهب مورمون در مسیحیت) که حتی حاضر نیستن یک دکتر معاینه شون کنه و به هیچ عنوان دارو مصرف نمیکنن. حتی موقع زایمان هم به بیمارستان نمیرن و قابله دارن. اینکه بچه هاشون رو توی خونه به دنیا میارن، هم به دلایل مالیه و هم به دلایل اعتقادی...

حالا توی همچنین شرایطی، این دختر بزرگ میشه و تصمیم میگیره که بره دانشگاه.

کسی که تاحالا توی عمرش هیچ وقت درس نخونده، شروع میکنه مثلثات و جبر میخونه تا بتونه امتحان بده و قبول بشه. و بعد از امتحان دوم قبول هم میشه!

میره دانشگاه و شروع میکنه به کشف کردن دور و برش. جهان پیرامونش. و جهانی که گذشتگان ما به وجود آورده بودن.

به قول استادش، شروع میکنه خودش رو کش میده! که ببینه به کجا میرسه ...

به تاریخ علاقمند میشه.

بورسیه میگیره. میره کمبریج درس میخونه و تا دکترا پیش میره.

این وسط زندگی اش هیچ هم آسون نبوده. برادرش کمر به قتلش میبنده و بخش اعظم خانواده هم طردش میکنن. 

از 6 تا خواهر و برادرش، فقط با دوتاشون در ارتباطه. همونایی که تصمیم گرفتن درس بخونن و تا دکترا پیش برن.

توی خانواده شون، سه نفر دکترا دارن و بقیه تقریبا بی سوادن.


 

آدم وقتی ایتا رو میخونه، میبینه که دنیا خیلی وسیع تر از اون چیزیه که تا حالا تصور میکرده. اینکه فرقی نداره کجای دنیا باشی، این تلاشته که بال هات رو میسازه و تو رو به هر جایی که بخوای، میرسونه.

دوست دارم  منم بتونم بال هامو بسازم و به جایی که میخوام برسم...

بحث اراده است ... دوست دارم به جای اینکه همه اش به خاطر راه سختی که در پیش گرفتم، غر بزنم و ناله کنم، روی اراده ام کار کنم تا بتونم یه روزی بالاخره بال ها مو باز کنم ...


 

اگر خواستین پست بلاگ دختری که در راه آرزوهاش قدم برداشته رو بخونین، اینجاست 

انتشارات نیلوفر هم کتاب رو تحت عنوان " دختر تحصیل کرده " نوشته " تارا وستور " یا تارا وست اور منتشر کرده.

ترجمه کتاب رو نمیدونم چطوریه. ولی اگر زبانتون در حد متوسطه، پیشنهاد میکنم حتما کتاب انگلیسی رو دانلود کنین و بخونین.

لینک دانلود کتاب دختر تحصیل کرده  

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ دی ۹۷

دود کردن تریاک!

تریاک ماده ایه که در شرق آسیا برای مصارف پزشکی استفاده می شده...

توی یه کتاب به این موضوع برخوردم که میگفت : 

بهشت مصنوعی تریاک از همان ربع اول قرن نوزدهم در اروپا شناخته شده بود. و برجسته ترین معتادان به تریاک مثل شارل بودلر در فرانسه به جای دود کردن تریاک، آن را میخوردند.

دود کردن تریاک که شروع آن احتمالا از ایران بوده و بعدا، توسط هلندی ها به خاور دور برده شد، در اروپا عملا ناشناخته بود ...

مایه سربلندی و افتخاره که این چنین رسم و رسوماتمون رو به سراسر دنیا منتقل کرده ایم!

( از همون اول هم پای ثابت بساط و دود و دم بودیم! )

وطنم، پاره تنم!!! : ))))))))))))))))

  • سارا
  • سه شنبه ۴ دی ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب