۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

از اینور اون‌ور (5)

+ آیا شما هم از حجم تبلیغات مربوط به کتاب های «هنر شفاف اندیشیدن» و  «هنر خوب زندگی کردن» با صدا و ترجمه شخص شخیص آقای فردوسی پور ذله شده اید؟

من که رسما صاف شده ام!

پیامک و نوتیفیکیشن و بن تخفیف است که از هر سو روانه می‌شود و تمامی هم ندارد... 

 

++ هوا قشنگ کولر_لازم شده بس که گرمه! 

 

+++ فقط واقعیته که میتونه در 20 صفحه، اشکت رو دربیاره...

فصل صدایی تنهایی بشری از کتاب نیایش چرنوبیل رو صبح، بعد از سحری میخوندم. به شدت خوابم میومد، ولی با خودم قرار گذاشتم کتاب های غیر داستانی که مدتهاست توی کتابخونه دارن خاک میخورن رو صبح ها موقع سحر بخونم. به خاطر همینم با قول  «فقط یک صفحه» و بعدش لالا، کتاب رو باز کردم و شروع کردم... 

به خودم که اومدم، دیدم پنج و نیم صبحه و دارم با صورت خیس و فین‌فین‌کنان، بر باعث و بانی کمونیسم و راکتور و جنگ قدرت و هزارتا چیز دیگه لعنت میفرستم، برای سرنوشت دختر عاشق 23 ساله ای که همه چیزش رو با انفجار از دست می‌ده و مردی که به خاطر انجام وظیفه، جسد که نه، لاشه تجزیه شده اش رو به خاک و بتن می‌سپارند، غصه میخورم و قلم سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ و مهارت مترجم کتاب رو تحسین میکنم. 

 

++++ به ته تغاری میگم: یه سریال خوب دلم میخواد. مثل «دزد و پلیس» یا  «good omens». 

میگه: وااا، این دوتا چه ربطی به هم دارن؟ 

میگم: هردوشون یه داستان خیلی جذاب و قشنگی داشتن که کاملا یونیک و خاص بود. هر دوشون به شدت خنده دار بودن و در عین حال به فکر فرو میبردنت. شخصیت ها ماهرانه طراحی شده بودند، بازیگرها به خوبی انتخاب شده بودند و بازی ها عالی بود. داستانای دنباله دار، اما نسبتا کوتاهی که بخش اضافه و آب بستن و شلنگ گرفتن ندارن. موسیقی هاشونم عالی بود. دیگه اینکه... 

وسط حرفم پرید: خیل خب بابا، فهمیدم. کمکی نمیتونم بهت بکنم، چون الان توی مود فیلم کره ایم و خودتم که وضع فیلم کره ای ها رو میدونی.

 

خلاصه که اگر می‌شناسید، معرفی کنید! 

  • سارا
  • جمعه ۲۷ فروردين ۰۰

مروری بر خاطرات ترسناک گذشته

ته تغاری کنارم نشسته بود و داشتیم غذا می خوردیم. بدون هیچ مقدمه ای گفت: یه چیز ترسناک تعریف کن.

جواب دادم: بابا هرچی داستان و خاطره ترسناک دارم رو که خودت در جریانشی.

گفت: حالا یه چیزی از همون قدیمیا بگو.

کمی فکر کردم و گفتم: اوممم... مثلا اون دفعه که گوشیم توی خونه گم شده بود. همه جارو صد دفعه گشتیم. ده بار تو و مامان اتاق من رو چک کردین. من خودم وجب به وجبش رو گشتم. بعدش دو ساعت اینا که گذشت، یهویی دیدم که وسط اتاق، روی زمینه و  یه لکه کثیف و بزرگ هم روی صفحشه.

ته تغاری: دیدی؟ اینو یادم رفته بود.

کمی فکر کردم و داستان مورد علاقه ام یادم اومد: دوستِ حنا رو هم که قضیه اش یادته. 

ته تغاری: حنا کدوم بود اصلا؟

من: گرافیست شرکت قبلیم. که خونه دوستش توی شیخ بهایی بود. میگن شیخ بهایی قشنگ مرکز اتفاقات ماوراالطبیعه است.

ته تغاری: آره یادم اومد.

من: من عاشق اون قسمتی بودم که دوست حنا به این فکر میکنه که خدایا، باید برم کلی ظرف بشورم و وقتی دوساعت بعد از پای لپ تاپ توی اتاق بلند میشه، میره میبینه همه ظرف ها رو براش شستن و دستکش ها رو هم آویزون کردن روی شیر آب.

ته تغاری: واقعا طرف چطوری اونجا زندگی میکرد؟

من: همزیستی مسالمت آمیز داشتن دیگه. اونا توی اتاق خواب نمیومدن و موقع خواب اذیتش نمیکردن. در عوض اونم باهاشون کاری نداشت. میزاشت با دکمه تلویزیون هی بازی کنن و روشن خاموشش کنن! تازه بعدشم، خونه عمه اینا هم همینه دیگه! جفتشون یکی اند. فقط مال خونه دوست حنا باشعور بودن، مال عمه اینا نه!

ته تغاری: آره. اون دفعه تو رفتی شب خونشون بخوابی گفتی چی دیدی؟

من: والا مطمئن که نیستم. شایدم توهم زده بودم. ولی یه پای خیلی خیلی سفید دیدم که رفت توی اتاق. یعنی پاشنه و ساقش رو دیدم فقط. البته که میگن اونا سم دارن. ولی خب من واقعا مطمئن نیستم چیزی که دیدم درست بوده باشه.

ته تغاری: ولی اون قضیه اسپری که با هم بودیم واقعا ترسناک بود.

من: خیلییییییی

ته تغاری: هی عطر عمه رو میزد. صدای فیسش هم میومد. یادته؟ اتاق پر شده بود از بوی عطر. بعد که داد زدیم بس کن، قطع شد!!

من:آره یادمه.

شیطانی خندید و ادامه داد: اون دفعه هم که من رفته بودم خونه عمه تنهایی و با هم کیک پختیم، وقتی ظرف کیک رو گذاشت وسط کانتر، یهویی ظرفه خودش شروع کرد حرکت کردن. ما دوتا هم فقط نگاش میکردیم.

من: روانییییی! چرا داری اینا رو تعریف میکنی؟ بذار زیر بقیه خاطرات بمونه و دفن بشه! 

ته تغاری ادامه داد: من اون لحظه خشک شده بودم. اگه عمه ظرف رو نمیگرفت، میفتاد میشکست. بعد هم برای اینکه من نترسم، گفت زیرش خیس بوده و لیز خورده.

قاه قاه خندید. - یه دفعه دیگه هم اینطوری شده بود انگار. عمه بعدا بهم گفت. لیوان آب رو گذاشته بود روی کانتر و لیوان خودش شروع کرده بود به حرکت.

من : نگو دیگه! شب خوابمون نمیبره ها.

کمی سکوت کرد.

- آخه دیشب یه چیزی شد.

من: چی؟

- یادته که گفتم دیروز ساعت شش بلند شدم و دیگه خوابم نبرد؟

من : آره.

ته تغاری: با یه صدای عجیبی از خواب پریدم. انگار که یه نفر بالای سرم ایستاده بود و داشت یه صدای وحشتناک از خودش در میاورد. جرئت نکردم چشمامو باز کنم و همینطور صداهه ادامه داشت. بعد که بالاخره یهویی چشمامو باز کردم، صدا هم به کل قطع شد.

من برای اینکه مثلا کمی خیالش رو راحت کنم (چون چیز دیگه ای نداشتم که بگم) گفتم: شاید اون موقع هم خواب بودی. بعضی وقتا ذهن موقع خواب و بیداری کارای عجیبی میکنه.

  • سارا
  • دوشنبه ۲۳ فروردين ۰۰

گزارش نتیجه فراخوان تشکیل گروه (1)

راستش موقعی که پست قبلی رو مینوشتم، پر از حس عدم اطمینان بودم. اینکه حتی نمیدونستم اصلا کسی بهم پیام میده یا نه، خودش ترس آور بود. اما در کمال شگفتی و مسرت، در کل 7 نفر بهم پیام دادن و خب این خودش نشون میداد آدم های دیگه ای هم هستن که مثل من توی مدیریت زمان و انگیزه دادن به خودشون برای انجام کارها مشکل دارن و در عین حال به شدت دوست دارن که بر این مشکل پیروز بشن و بتونن به زندگی شون نظم بدن.

با همه شون صحبت کردم. دو نفرشون قبول کردن که از روز یکشنبه و با هم کار رو شروع کنیم. دو نفر قرار گذاشتن که بعدا به جمعمون اضافه بشن. و دو نفر دیگه هم بعد از اینکه بیشتر براشون توضیح دادم، انصراف دادن و گفت که فکر نمی کنن این روش کمکی بهشون بکنه. (تا اینجا شد شش تا). نفر هفتم روز چهارشنبه بهمون اضافه شد و برای روز پنجشنبه یکی دیگه رو هم با خودش به گروه آورد. یعنی در حال حاضر، گروهی که داریم، یه گروه 5 نفره است که قراره دو نفر دیگه هم بعدا و اگر دوست داشته باشن، بهمون اضافه بشن.

راستش فکر میکنم این روش روی هرکسی جواب نمیده. مثلا با ته تغاری که حرف میزدم، میگفت من اگه توی چنین جمعی قرار بگیرم، بیشتر عذاب میکشم و حس بدی بهم دست میده، به جای اینکه کمکم کنه کارهام رو پیش ببرم. شاید بیشتر روی آدم هایی که تعهد و قول‌هایی که دادن براشون مهمه (مثل خودم) یا دنبال این هستن که از یک جمع انرژی و انگیزه بگیرن تا کارشون رو پیش ببرن تاثیرگذار باشه.

سر همینم اسم گروه رو گذاشتیم میتینگ رودروایسی. اسم بامزه ایه و دوستش دارم :)) و حالا بعد از یک هفته، بهش کاملا حس تعلق دارم.

اسم گروهمون کاملا با مسماست، چون به خاطر رودروایسی و قولی که به همدیگه دادیم، هر روز ساعت 10 کنار هم جمع میشیم و شروع میکنیم به کار کردن. اولش قرارمون 10 تا 12 و 3 تا 5 بود. اما بعد نیم ساعت به زمانمون اضافه کردیم و چهار ساعت و نیم رو با هم میگذرونیم.

ساعت 5 هم میکروفون هامون رو روشن میکنیم و شروع میکنیم به  حرف زدن و از تجربه های اون روزمون برای همدیگه گفتن. این کار مثل یک جایزه شیرین و کوچولو بعد از خوردن یه قورباغه بزرگ و گنده است که میتونی اطمینان داشته باشی حسابی بهت انرژی میده و سرحالت میاره. هرکسی که به جمع اضافه میشه، روز اول موقع حرف زدن کمی غریبی میکنه، اما از وسطای بحث یا روز دوم یخش باز میشه و احساس راحتی بیشتری میکنه ( یا حداقل برداشت من اینطور بوده :))) ) ما نه فقط راجع به تجربه شخصی مون، که راجع به مشکلاتمون هم حرف میزنیم و سعی میکنیم با کمک هم براش راه حل پیدا کنیم. مثلا، وفتی که روز پنجشنبه من از مشکلات پلتفرم free4talk به بچه ها گفتم، با هم فکری همدیگه و پیشنهاد "میم" تصمیم گرفتیم به Google meet کوچ کنیم. یا وقتی که بچه ها از این حرف زدن که ساعت 3 براشون یه کم سخته و با ساعت ناهار یا کلاسشون تداخل داره، قرار گذاشتیم بازه دوم روز رو بذاریم از 2 تا 5 و یک ساعت شناور داشته باشیم. یعنی هرکس به تناسب موقعیت خودش، 2 ساعت از این 3 ساعت رو هرطور که براش راحت تره پر کنه. اینو قراره از شنبه تست کنیم و هنوز نمیدونیم چطوری قراره پیش بره.

طبق گزارشی که از بچه ها گرفتم و تجربه شخصی خودم، "گروه رودروایسی" کمکون میکنه که به ساعت های روزمون نظم بدیم. مثلا منی که ساعت خوابم 4-5 صبح بود و 12 از خواب بیدار میشدم، الان خودم رو مجبور میکنم 9 تا 9:30 از خواب بلند بشم و راس ساعت 10 توی گروه باشم. این برای من مثل یه جور حاضری زدن سر کلاس میمونه که اجباریه.

بعد از تموم شدن دو ساعت و نیم اول روز، کمی توی نت سرچ میکنم، یه تدتاک میبینم یا ایمیل چک میکنم یا هرچیز دیگه ای. بعدش بلند میشم ظرف میشورم، یا خونه رو جارو میکشم یا برای ناهار آشپزی میکنم. استراحت میکنم، کمی کتاب میخونم و بعد دوباره توی گروه حاضری میزنم.

توی این یک هفته، کلی از کارهام رو پیش بردم. یک کار فری لنس داشتم که به کارفرما تحویل دادم. یک نرم افزار یاد گرفتم، برای پایان نامه ام کلی سرچ انجام دادم و سه تا مقاله خوندم که بهم فهموندن کل راهی که تا الان برای پایان نامه ام طی کرده بودم، به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره و دوبار باید از اول شروع کنم.

بعد از ساعت 5 و نیم و حرف زدن با بچه ها، میرم کمی استراحت میکنم، بعد کتاب keywords for fluency رو برمیدارم و دو سه صفحه اش رو میخونم. اگر حوصله داشته باشم هم از سایت بنیاد میناتو کمی روی ژاپنیم کار میکنم که خیلی وقت بود به دست فراموشی سپرده بودمش. فیلم میبینم، بازم یه کم کتاب میخونم و آخر شب هم کمی مینویسم.

نمیگم این روند عالیه و دیگه بهتر از این نمیشه. اما حداقل از هفته قبل اوضاعم 100 در 100 بهتره! و دوست دارم که بتونم کم کم بهترش بکنم.

درواقع یه جورایی این کار ساعت هامون رو تقسیم میکنه و برای انجام هرچیزی یک وقت مشخص پیدا میکنیم. روزهامون که قبلا انگار صبحش به غروبش میچسبید و تا سر برمیگردوندیم شب شده بود، حالا کش میاد و به خیلی از کارها میرسیم.

طبق گزارش بچه ها، معمولا بعد از خداحافظی کردن به طور میانگین دو ساعت دیگه هم به کارهاشون میرسن یا درس میخونن. و ساعت مطالعه و کار کردنمون از 0 تا 1 ساعت در روز، رسیده به میانگین 6 ساعت در روز.

یکی از بچه ها میگفت اینکه بیاییم توی گروهی که همه حضور دارن، در طول روز ساکتن و دارن به کارهاشون میرسن (نه یه گروه تلگرامی یا واتساپی که حضور ملموس نیست) مثل این میمونه که رفتی کتابخونه. و میدونی آدم هایی کنارتن که دارن درس میخونن، و تو هم باید ساکت باشی و کارت رو انجام بدی.

خلاصه اینکه نتیجه هفته اول این گروه کوچیکون رضایت بخش بود. نمیدونم هفته دیگه قراره چطوری باشه، نمیدونم قراره اینقدر مفید و مرتب و منظم باشه یا اینکه اصلا قراره باز هم وجود داشته باشه!! چون وجودش وابسته به حضور آدم هاست. و اینکه کاملا هم بدون عیب و ایراد نیست. مثلا همین که ماه رمضون میتونه کلی تغییرات توی گروه به وجود بیاره.

اما حداقل، همین که کنار هم دیگه تلاش کردیم، سعی کردیم با حضورمون به خودمون و دیگران کمک کنیم، نظرات و حرفاشون رو بشنویم، برای بهتر شدن کارمون ایده بدیم و با هم به جلو حرکت کنیم، تجربه خوشایندی بود که فکر کردن بهش حس رضایت عمیقی بهم میده و امیدوارم بتونم در طولانی مدت هم خودم نتیجه بگیرم و هم بچه هایی که با گروه همراه شدن...

  • سارا
  • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰

فراخوان تشکیل یک گروه برای کسانی که در انجام دادن کارها و پروژه‌ها مشکل دارند

آیا شما هم مثل من در شروع کردن کارها مشکل دارید؟ 

آیا شما هم نمیتوانید وقتی کاری را شروع کردید، در یک روند روزانه یکنواخت کار را ادامه داده و به انجام برسانید؟

آیا شما هم آن وسطها زیرآبی میروید و بعدش دیگر نمیتوانید خود را به پشت میز لعنتی برای ادامه کار برگردانید؟

یا چیزهایی شبیه به آن؟

 

راستش حس میکنم اینکه هر روز خودم رو مجبور کنم روی پایان نامه و پروژه های شخصی ام کار کنم، یه جورایی نیاز به معجزه داره! اینکه مجبورم تمام مدت رو توی اتاق بمونم و جای خواب و کارم یه جاست، به شدت اذیت‌کننده است. طوری شده که آخر روز واقعا نمیدونم دقیقه ها و ساعت هام به کجا پرواز کردن و من واقعا چه کاری رو در روز به اتمام رسوندم.

با کمی تحقیق توی اینترنت، یک سری تکنیک پیدا کردم، مثل مدیتیشن. یا پومودورو. که خب قبلا باهاش آشنایی داشتم، ولی باعث نمیشه بشینم پای کار.

یا اینکه این عمل procrastination یا به تعویق اندازی کارها، چیزیه که ناشی از احساسات ما نسبت به اون کاره. مثلا کاری که انجام میدیم، میتونه این حس ها رو برای ما داشته باشه:

- خسته کننده

- ناامیدکننده

- سخت

- مبهم و ناواضح

- بدون ساختار و برنامه

- بدون جایزه درونی ( یعنی مثلا پروسه انجام دادنش لذت بخش نیست)

- معنی شخصی برای شما نداره

و وقتی که حسمون رو نسبت به اون کار مشخص کردیم (که حتی میتونه همه موارد بالا رو شامل بشه)، باید یه راه حلی برای رفعش پیدا کنیم. مثلا اگر پروسه انجام کار جالب نیست، یه بازی درست بکنیم. اگر یه مقاله مینویسیم، با خودمون مسابقه بذاریم که توی بیست دقیقه اول و دوم، چند تا کلمه میتونیم تایپ کنیم و از این حرفا.

مال من، سخته و گاهی هم ناامیدکننده است. و تنها راهی که به نظرم میرسه تا بتونم کارام رو جلو ببرم، موقعی که نه ددلاینی وجود داره و نه کسی که بخوام کار رو بهش تحویل بدم (حداقل در کوتاه مدت) قرار گرفتن در رودرواسیه (همون رودربایستی).

 

خارجی ها در این قضیه رودربایستی هم که عملا جز اختراعات ایرانی‌ها میشه، از ما پیشی گرفتن و یک استارت آپی به اسم cave day راه انداختن که میاد در ازای یک مبلغ عضویت ماهانه، میذاره شما با استفاده از اپلیکیشن zoom برای بازه های یک ساعته و دو ساعته و سه ساعته، توی گروه هایی وارد بشین که همه میخوان یک کاری رو به انجام برسونن. یک منتور هم دارن که مثلا مبصر کلاسه و اولش یه کم انگیزه بهشون میده و بعد همه میشینن جلو دوربین، کاراشون رو انجام میدن. بدون اینکه گوشی و پیام هاشون رو چک کنن یا حواسشون پرت چیز دیگه ای بشه.

اسم caveday هم از اینجا میاد که مثلا شما میری میشینی توی یه غار، بدون دسترسی به چیزی، کار رو به انجام میرسونی. 

اینکه مجبور باشی هر روز با چند نفر که همه قرار گذاشتن کاری رو انجام بدن همراه بشی و کارت رو واقعا انجام بدی، به نظرم ایده خیلی خوبیه. ولی ایده ایه که باید مجانی باشه، نه با حق عضویت ماهانه‌ی 35 دلار!

 

به خاطر همینم گفتم شاید آدم هایی مثل من وجود دارن که کارشون فقط با توی رودربایستی موندن راه میفته و اگه مثلا با یه نفر یا یک گروه قرار داشته باشن که سر یک ساعت معنی آنلاین بشن و کار کنن، بهشون انگیزه بده که کاراشونن رو انجام بدن. 

به خاطر همینم این پست رو مینویسم که هرکی خواست، بهم یه پیام (ترجیحا خصوصی) بده تا یک برنامه بچینیم و هر روز کارمون رو با هم پیش ببریم. برای ارتباط هم از سایت free4talk استفاده میکنیم. و هیچ ارتباط تصویری هم قرار نیست صورت بگیره. فقط میکروفون ها رو روشن میکنیم، هرکس کاری که میخواد اون روز انجام بده رو مشخص میکنه یا هدف روزش رو تایپ میکنه و آخرش با هم چک میکنیم که پایان ساعت مقرر چه قدر از کار انجام شده. اینطوری هم بحث رودربایستی رعایت شده و هم کارامون نظم میگیره، هم ارتباط تصویری نیست و صورت کسی دیده نمیشه.

 

1. سایت free4talk یه سایت رایگان برای ارتباطه که بیشتر برای یادگیری زبان استفاده میشه و هرکسی میتونه وارد یکی از گروه ها بشه و شروع کنه به حرف زدن. گروه هایی که ساخته میشن، مثل گروه های واتساپ و تلگرام نیستن که پایدار باشن. وقتی همه اعضا از گروه بیان بیرون، اون اتاق گفت و گو از بین میره.

2. ورود هم فقط با یک جیمیل امکان پذیره. کسی هم آدرس جیمیل شما رو نمیبینه و فقط اسمی که به گوگل دادین برای بقیه نمایش داده میشه. اینطوری هویت افراد به خطر نمیفته.

3. اگر عضو بیان نیستین و میخوایین پیام بذارین، یه ایمیل یا یک راه ارتباطی دیگه هم بدین که من بتونم باهاتون در ارتباط باشم.

4. اگر کسی رو میشناسین که همین مشکل رو داره، لطفا این پست رو بهش نشون بدین تا اگر دوست داشت، شرکت کنه.

امیدوارم آدم های زیادی که مشکلی مثل من دارن این پست رو بخونن و جواب بدن ( اسمایلی خنده با عرق شرم)

  • سارا
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

1# روز تا بهار ... و بهار

روز آخر اسفند همه چیز اونقدر شلوغ پلوغ شد که اصلا یادم رفت قرار بود بنویسم. اونقدر شلوغ پلوغ بود که میون بدوبدوهای ساعت های آخر، تازه یادمون افتاد سبزه نگرفتیم و به جاش، سبزی خوردن توی کاسه ریختیم. این حس شلوغ بودن و هزارتا کار انجام نشده داشتن، درون خودش حس زندگی داشت. حس نو شدن و تازگی که واقعا تا روز آخر اسفند حسش نکرده بودم.

کاشکی این حس دوام داشته باشه ...

  • سارا
  • يكشنبه ۱ فروردين ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب