۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

تلاش بی سرانجام برای شرح وقایع دورهمی وبلاگی

خیلی تلاش کردم خاطره‌ی دورهمی وبلاگی امسال رو بنویسم. توی راه برگشت به خونه، کل متنم رو توی ذهنم نوشتم و شاد و خندان، با پادردی افتضاح که حاصل مدت ها  «پیاده روی جانانه نداشتن» بود، در خونه رو باز کردم. 

اما وقتی دست به کیبورد شدم، کلمات ازم فرار میکردن. نمیذاشتن اونطور که زهرا، خورشید، سارا، عارفه(ها)، امید، گلبول، محمدرضا، محمدعلی، چمران، فاطمه، حورا، آقاگل و بقیه رو دیده بودم، به تصویر بکشم. شایدم یه جورایی دلم میخواست همه رو توی ذهنم ذخیره کنم و چیزی نگم. از... چه میدونم. شاید دلم میخولست تمام اون احساسات و خاطره ها رو تماما فقط و فقط توی ذهنم نگه دارم.

از اینکه از دیدن تغییرات خورشید چه قدر خوشحال بودم. از اینکه سارا رو بالاخره رودر رو میدیدم. از اینکه حس میکردم من و زهرا بازهم مثل همیشه چه قدر مچ هستیم و با چرت و پرت هایی که میگیم و پقی میزنیم زیر خنده، چه قدر بهمون خوش میگذره! یا پیدا کردن یک دوست جدید که خیلی سریع باهاش جور شدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم به مدل زمان دبیرستانم، دستم رو به شونه اش تکیه دادم و ایستادم و این برای منی که سعی میکنم فاصله فیزیکی و حریم امن ادم ها رو رعایت کنم جالب بود و نشون میداد که چه قدر با این آدم احساس راحتی میکنم.

یا ناامیدی حاصل از بخش زبان امسال که عملا هیچ کتابی رو نمیشد خرید با اون قیمت های سرسام آور یا حرص خوردن از اینکه حتی دست دوم فروشی های سال های قبل هم دیگه ازشون خبری نبود. و اینکه میتونستم عصبانیت و حرصم رو با زهرا و امید و محمدرضا تقسیم کنم، ناراحتی اونها رو هم دریافت کنم، و بعدش حس کنم که خب، دنیا هنوز نشکسته. شاید ترک برداشته باشه، اما تکه هاش هنوز روی زمین نریخته.

دلم میخواست خیلی چیزا بنویسم، اما به نوشتن همین ها قناعت میکنم، چون حسی که داشتم و از اون روزم گرفتم رو نمیتونم در قالب کلمات دربیارم...

خورشید بهم گفت کمتر مینویسی.

نمیدونم. شاید دلیل اینکه حس میکنم کلمات ازم فرار میکنن همین باشه...

  • سارا
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

رمالی!

اگر همون چند سال پیش که فال تاروت خریدم و بساط رمالی ام رو توی سلف دانشگاه پهن کردم و یکی یکی برای ملت فال میگرفتم، مسیر شغلی ام رو در جهت استعدادم تغییر میدادم، الان وضعیت مالیم این نبود!

+بعضی وقتا یک فال هایی میگیرم که دهن خودم هم باز میمونه:))

نتیجه اخلاقی: همیشه دنبال استعدادتون برید!

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۲ ارديبهشت ۰۱

باران...باران...باران...

بالاخره دارد باران می‌بارد. با شنیدن صدای قطره‌هایی که با سرعت تمام به زمین برخورد میکنند، احساس میکنم بی قراری‌ای که این روزها دست به گریبانم شده، بالاخره دارد آرام میگیرد... از پشت پنجره، نشسته ام به تماشای آبی که از آسمان روان است.

هر چندوقت یکبار، یکی دو صورت از پنجره های ساختمان های بلند بالای روبه رو بیرون می آید. یا در بالکنی باز میشود و ساکنانش دستانشان را زیر باران میگیرند. بچه و بزرگسال هم ندارد. اما بزرگترها در سکوت به تماشا مشغول اند و این صدای قهقه بچه هاست که در شادی دیدن باران در کوچه پیچیده...

چه قدر در این روزهای گرم و آفتابی، دلم برای یک روز سرد بارانی تنگ شده بود. روزهای آفتابی را دوست ندارم. حس میکنم آن همه انرژی خورشید برایم زیاد است. به خاطر همین هروقت که آفتاب باشد پرده را کنار نمیزنم و اتاق را تاریک نگه میدارم که بتوانم تمرکز کنم و به کارهایم برسم. در روزهای آفتابی همه چیز سخت و سنگین و دلمرده به نظر میرسد و به زور خودم را مینشانم پای کارها.

اما روزهای ابری ...

حالم آنقدر در روزهای ابری خوب است که حد ندارد.

آنقدر که حس میکنم حتی میتوانم جای اطلس را بگیرم و بار تمام دنیا را به دوش بکشم. انجام هرکاری ممکن به نظر میرسد و دنیا آنقدر شیرین و زیبا میشود که حد ندارد...صدای رعد و برق برایم از هر موسیقی دیگری آرامش‌بخش تر است. اصلا مگر میشود یک آبانی بی آب و باران سر کند و حالش خوب باشد؟

کاش آسمان این روزها بیشتر ابری شود...

 

پ.نِ غیر مرتبط به باران، اما در راستای ایجاد حال خوب:

در راستای نزدیک بودن نمایشگاه کتاب، بچه های وبلاگ نویس قراره دوباره دور هم جمع بشن و در بهشت موعود دیدار کنن. اگر دوست داشتین شرکت کنین، عارفه به طور کامل شرایط و تاریخچه دورهمی ها رو اینجا توضیح داده. دستش درد نکنه.

  • سارا
  • شنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۱

والا، بلا، مردم سخت نمیگیرن. پس تو هم نگیر

از دخترخاله ام خونه اش رو برای یک روز قرض گرفتم که دوستم رو که 12 اردیبهشت داره میره کانادا برای ادامه تحصیل (شما بخونین برای همیشه) ببینم و خداحافظی کنم. 

ملکه مادر از موقعی که فهمید، شروع کرد آداب مهمون داری بهم یاد دادن: میوه هم ببر. اما چون سنگین میشه و نمیتونی زیاد ببری، دوتا پیشدستی بذار و میوه ها رو توش بچین که کم بودنش به چشم نیاد.

چایی هم براش دم کنی ها! نگی چون خودت نمیخوری، لابد بقیه هم نمیخورن. البته چایی که تو دم میکنی و میذاری جلوش حتما باید شکل آب زیپو باشه، بی رنگ و بیمزه! حواست باشه درست دم کنی‌ها! 

از این نخودچی کیشمیش ها هم ببر. بهتر از چیپس و پفکه. الان این در حکم طلا و کیمیاست براش، چونکه اونجا (کانادا) از این چیزا پیدا نمیشه که، اما تا دلت بخواد چیپس و پفک هست (من: هنوز نرفته که! ملکه مادر: هرچی!) 

غذا رو چی کار میکنی؟ (یه چیزی از بیرون میگیریم) نه! زشته! کاش ماشین داشتم، یه خورش درست میکردم براتون می‌آوردم. (نمیخواد، سالاد ماکارونی درست میکنم، میریزم توی ظرف و با خودم میبرم) کم نباشه یه وقت. کاش دوتا غذا میبردی. میخوای یه غذا هم از بیرون بگیری؟ 

بهش میگم: بابا مادر من! اینقدر استرس نداشته باش.اینقدر هم سخت نگیر. ساده باشه چی میشه مگه؟ من مطمئنم اون هم سخت نمیگیره. 

و اینکه الان یکساعته منتظرش نشستم و هنوز نیومده, هرچند وقت یکبار پیام عذرخواهی میفرسته و احتمالا تا یکساعت دیگه هم نمیاد، حرفم رو ثابت میکنه! :))) 

(مدیونین اگر فکر کنین چون حوصله ام سر رفته، اومدم پست گذاشتم! D:) 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۵ ارديبهشت ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب