من آدمی نیستم که زیاد سینما بره.

اما فیلم و سریال زیاد میبینم. ( یعنی حیف عمری که من پای اینا تلف میکنم! حیف! :| )

در جستجوی یه ماجرا بودم که یهویی پیشنهادی رو دیدم که بهم چشمک میزد و میگفت بیا، بیا منو قبول کن! بیا!

این شد که با یه جمع بلاگر، ( که تا به حا ندیده بودمشون و اسمشون رو نشنیده بودم ) رفتیم مجتمع کوروش ( که تا حالا پام به شعاع 30 کیلومتری اش هم نرسیده بود ) و با هم فیلم " به وقت شام " رو دیدیم ( فیلمی که اگر سی دی اش هم میومد صددرصد نمی خریدمش ).

 

نتیجه :

حرف اول : به وقت شام محشر بود!

اگر بخوام رو راست باشم، وقتی اسم مدافعین حرم میاد، خود به خود گارد میگیرم. با اینکه چرا اینطوریه و تقصیر کیه و ایناش کاری ندارم.

میخوام بگم که واقعا از فیلم لذت بردم. 

شاید حسی که در من ایجاد کرد این بود که :

شجاعت و شهامت اینطوری نیست که مختص زمان خاصی باشه. توی هر عصر و دورانی قهرمانانی وجود دارند که ما شاید ندیده باشیمشون و نشناسیمشون. شاید برچسبی بهشون خورده باشه که اتوماتیک وادارمون کنه ازشون بدمون بیاد. اما این برچسب ها چیزی از ارزش یک قهرمان کم نمی کنه.

نمیگم که فیلم عالی بود، نه نبود. اما دیدنش محشر بود و توی دل، غوغا به پا میکرد. 

 

خوبی هاش:

یه صحنه ای از فیلم توی یه آمفی تئاتر خیلی قدیمی از آخرین بقایای یه شهر سوریه باستانی بود. داعش، آدم ها رو مثل یک مشت حیوون به صف کرده بود. میخواستن گلوشون رو ببرن.

آمفی تئاتر منو یاد گلادیاتورها انداخت. گلادیاتورهای بدبخت و بیچاره ای که توی آمفی تئاتر های بزرگ و مجلل، به جون هم مینداختشون تا همدیگه رو بکشن و برای آدم هایی که اومده بودن تماشای اونها، سرگرمی ایجاد کنن. انگار که از 2-3 هزار سال پیش هیچی تغییر نکرده. آدم ها هنوز هم همونقدر احمق و ظالم اند. فقط حالا ابزارهایی دارن که بتونن حماقت هایی در سطح خیلی بزرگتر مرتکب بشن.

بلژیکی دقیقا مثل یه تماشاگری بود که اومده کشته شدن یه آدم رو به طرز فجیعی ببینه و بخنده، با این تفاوت که میتونه رهبری اش هم بکنه و به کل دنیا نشونش بده.

    اون صحنه اونقدر برام واقعی و ملموس بود که باید هی به خودم نهیب میزدم " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... "

بازی بابک حمیدیان رو واقعا دوست داشتم. لرزش تک تک سلول های بدنش وقتی همکارش رو کشتن، زجرش وقتی به چرخ های هواپیما بسته شده بود، و صحنه آخر که آخرین قفس اسیرها رو بدرقه کرد و خاموش از پدرش خداحافظی کرد ... اون " گریه نکن لعنتی، گریه نکن ... " اینجاها هی تشدید میشد.

 

بدی هاش:

یه سری باگ توی سناریو و پیاده سازی فیلم وجود داشت که به عینه می شد دیدشون. ولی خود فیلم اونقدر برام جذاب بود که دلم نمیاد این نکاتی رو که در مقایسه با کل فیلم بسی ریز دیده میشن، بشمرم.

 

حرف دوم : کلی آدم دیدم!

1- قاعدتا وقتی آدم یهویی 22 تا قیافه کاملا جدید میبینه، وقت نمیکنه که همه رو بشناسه. فقط با دو سه نفری بیشتر حرف میزنه که احساس میکنه به هم نزدیک ترن و از بقیه یه دورنمای کلی میگیره.

2- جمعی بود که توش معذب نبودم و اینطوری نبود که بخوام as soon as possible بیشترین فاصله ممکنه رو بین خودم و اونا ایجاد کنم. حس میکردم که از صد سال پیش بعضی هاشون رو میشناسم و چندتایی هم به لحاظ کرداری، شبیه دوست و رفیق های خودم بودن که این واقعا عجیب بود برام.

3- یه دونه دوست جدید با علایق بسیلر مشابه هم پیدا کردم : )))) یه کتابخون علاقه مند به فیلم و متخصص سریال کره ای یافتم : ))) دیگه آخه چه قدر شباهت بین علایق دونفر می تونه وجود داشته باشه!

4- از این به بعد هرجا که آبمیوه و ذرت رو با هم و در کنار هم ببینما، یاد روزی می افتم که بعد از تسخیر بخش بزرگی از روف گاردن کوروش، نشسته بودیم آب میوه و پاپ کورن می خوردیم و فیلم نقد می کردیم. ( اگر از من بپرسین که چرا موقع دیدن فیلم چیزی نخوردین، در جواب باید بگم که به دلایل امنیتی از پاسخ به این سوال معذورم indecision)

پ.ن : توی سینما بین یه آقای و خانمی نشسته بودم که از زمین تا آسمون با هم فرق داشتن. از آقاهه یه انرژی منفی ای میگرفتم که اصن بازوی سمت راستم درد گرفته بود!! اما خانمی که طرف چپم نشسته بود اینقدر ریلکس و با آرامش بود که نگو. طرف چپ بدنم بسی آرام بود و اینگونه بود که این دو انرژی همدیگه رو خنثی می کردن. اسم خانمه مینا بود. آخرای فیلم یادم افتاد که اون آقاهه همونی بود که تقریبا با ماها قهر کرده بود و با دوستش تصمیم گرفتن راهشون رو از ما جدا کنن. دقیقا همینقدر بچگانه ​indecision

 

حرف سوم : هرگز هنگامی که قرار ملاقات های اینچنین دارین و با خانواده هم در میان گذاشتین، دیر خونه نرسین. چون خانواده با تریلی از روتون رد میشن!