۶ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

انگشت

زمانی که انگشتام یخ زده و سنسور تشخیص اثر انگشت گوشیم پیام میده که من انگشت تو رو به رسمیت نمیشناسم، تنها فکر کردن به این مساله آرومم میکنه که اگر من مردم و کسی خواست با سو استفاده از انگشت بی جان من به محتویات گوشیم دسترسی پیدا کنه، نمیتونه و گوشیم همین پیام رو به اون هم نشون میده. و اینطوری خودم رو آروم میکنم که بله، گوشیم امنیت بالایی داره و بعد رمز رو با انگشتان یخ زده وارد میکنم.

#خود-مهم-پنداری

#سنسورهای-لعنتی-چینی

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۹ مهر ۰۰

رفیق های قدیمی

+ با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطوری بیرون رفته بودم کی بود؟ 

ذهنم سمت خرداد رفت که همراه بچه های دانشگاه رفته بودیم کوه و قرار بود برای صدف تولد سورپرایزی بگیریم.

به این فکر کردم آخرین باری که توی یک محیط سرپوشیده با دوستام نشسته و خندیده بودم و از بودن در لحظه حسابی کیف کرده بودم کی بود؟

فکرم تا بهمن 99 عقب رفت. یعنی از آخرین باری که توی اون کافه رستوران نشسته بودیم و حرف میزدیم، تقریبا 9 ماه گذشته.

 

روبه روی دونفری که خودم باعث شکل گیری کلاس های هر 5شنبه شون بودم نشستم و شروع کردم به حرف زدن. من کلا آدم پر حرفی نیستم. به شخصه گوش دادن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم. اما این از اثرات قرنطینه بودنه که وقتی آدم آشنا میبینم میفتم به پر حرفی. اما در کل وقتی همراه دوستام هستم و مخصوصا اگر اونها هم آدمای پر حرفی نباشن، شروع میکنم به حرف زدن و مجلس گرم کردن.

اول براشون از تحقیقات تازه  و کشفیاتم راجع به قاتلین سریالی حرف زدم! چون این موضوعیه که تازگی ها درموردش کلی چیز دیدم و دارم یه کتاب هم میخونم! وقتی که از مدل قتل و تجاوز چند قاتل خاص حرف میزدم، دیدم که چشماشون تاریک شد. غم روی تک تک اجزای صورتشوت سایه انداخته بود و میتونستم ببینم که دارن با دقت به حرفام گوش میدن و در عین حال فکر کردن به چیزهایی که تعریف میکردم براشون عذاب آوره.

بعد شروع کردم به تعریف چیزهای خنده دار که حالشون رو عوض کنم. از حال و گذشته و خاطرات دانشگاه گفتیم و غیبت همکلاسی های گذشته مون رو کردیم. اونقدر خندیدم که خنده مون بند نمیومد. صدای خنده هاشون مثل امتیاز یک بازی بود که با شنیدنش، جون من پر میشد. و اوه خدای من! حتی جون اضافه هم گرفتم.

درسته که پیتزایی که گرفتیم مزه چربی خالص میداد و کیفیت سیب زمینی هایی که خودم توی ماهیتابه و روی اجاق گاز درست میکنم خیلی خیلی سر تر از اونایی بود که سفارش دادیم و یه عالمه اش هم سوخته بود، اما عوضش روحم حسابی سرحال اومد. 

 

++ دخترداییم، بیشتر از دختردایی بودن، قدیمی ترین رفیقم محسوب میشه. اما براش نگرانم.

عروسیش (به صرف عصرونه) جو دلگیری داشت. با اینکه دخترخاله هام سعی میکردن جو رو شاد کنن و هوای عروس رو داشته باشن، اما سایه انتخاب اشتباه دخترداییم در تک تک لحظه های مراسم به همه مون دهن کجی میکرد.

نمیدونم چرا چشماشو بسته. نمیدونم چرا چیزهایی رو که باید ببینه نمیبینه. مدل حرف زدن داماد و رفتارش با عروس. (کدوم دامادی روز عروسی برای اینکه شاباش نده و یه قرون از جیب مبارکش بیرون نیاره، بلند جلوی همه میگه: "این" که بلد نیست برقصه، درحالی که عروس بیچاره اون وسط درحال رقصه. چرا باید اینطوری جلوی همه کوچیکش کنه؟ یا مثلا درحالی که نه عقد و نه عروسی گرفته، نه به هیچ کس بابت عروسی شام داده، نه پول شیرینی و میوه های همون عروسی به صرف عصرونه رو از جیب داده، نه یک قرون برای جهیزیه خرج کرده، و نه بابت خونه ای که گرفتن یک شاهی پول داده، اما چون (فقط و فقط) کیک رو خریده، آخر شب حق داره باقی مونده اش رو بزنه زیر بغلش، درحالی که روش هم بازه و قراره سواره اسنپ بشه، ببره خونه خواهرها و برادرهاش. این آدم انگله. انگل)

مدل حرف زدن و رفتار خانواده داماد با عروس و بقیه هم قابل توجه بود. موزمار بازی هاشون. سطح رفتارشون. سیاست بازی هاشون. توهین های آشکار و نیمه آشکار و مخفی شون. حتی مدل لباس پوشیدنشون! به این فکر میکنم که واقعا دخترداییمو چیز خور کردن که به همچین چیزی راضی شده؟ (به خدا یکی شون هم قیافه اش و هم رفتارش شبیه the wickied witch of the west توی جادوگر شهر از بود!)

فقط دعا میکنم این رفیق قدیمی من توی زندگیش به مشکلات زیادی برنخوره. یا حداقل سیاست به خرج دادن رو باد بگیره یا توان مبارزه کردن رو به دست بیاره.

وقتی به این فکر میکنم که قراره یک عمر با این آدما زندگی کنه و خیلی از مشکلاتی رو شاهد باشه که من تمام عمرم سر فامیل های بابا شاهدش بودم و مامان بیشتر عمرش رو صرف مبارزه با این دست مشکلات کرده، تن درد میگیرم.

  • سارا
  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

چرا پذیرش اینکه دیگه بچه ها بزرگ شدن، برای پدر و مادر ها اینقدر سخته؟

1. به یک عروسی به صرف عصرونه دعوت شدیم. این یکی رو دیگه خدایی نشنیده بودم.

2. اگر ندونی که مثلا امروز عیده، کافیه تلویزیون رو روشن کنی. اون وقت اگر فیلم دختر شیرینی فروش یا شاخه گلی برای عروس رو داشت میداد، بدون که اون روز، عیده. چون روزهای عید، این دوتا رو به عنوان فیلم های شاد برامون پخش میکنن. هر عید. هر ماه. هرسال. 

3. پژوهش و نوشتن پایان نامه ام (بالاخره) تموم شد. حالا از وضعیت  «درحال پایان نامه» به حالت  «نمی‌داند قدم بعدی اش را دقیقا کجا باید بگذارد» تغییر وضعیت داده ام. 

باید برای استادم پایان نامه رو ایمیل کنم و بهش بگم یه وقتی رو تعیین کنه تا براش تمام کارهایی که توی این مدت انجام دادم رو توضیح بدم. از فروردین تاحالا باهاش حرف نزدم! چون کلا جواب نمیده و گیر آوردنش سخته. منم حوصله نداشتم هی هر روز  زنگ بزنم بهش تا هروقت دوست داشت بالاخره جواب بده. این بودم که خودم از اول تا آخرش رو تنهایی رفتم. 

4. به مامان گفتم برای کارهای فارغ التحصیلی خودم تنهایی میخوام برم تبریز. اولش براق شد و گفت نخیر! و اومد قضیه چه معنی داره دختر تنهایی بره شهر غریب رو دوباره باز کنه که گفتم بابا! دخترای کوچکتر از من، مخصوصا خوابگاهی ها همه شون تجربه سفر تنها رو دارن. بعدم میخوام برم کارای دانشگاه رو انجام بدم. همون موقع تغاری هم پشتم در اومد که آره بابا! بذار بره. بزرگ شده دیگه! مامان جواب داد: آخه این بعضی وقتا یه کارایی میکنه. چون فکر میکنه بزرگ شده و هیچی حریفش نیست، کارای احمقانه میکنه. 

مامان من هنوز نفهمیده اون دختر 14 ساله که اشتباهاتش زیاد بود دیگه بزرگ شده و کم کم داره سی سالش میشه... 

  • سارا
  • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

گرگ بهارستان و وال استریت فرق زیادی با هم ندارن!

دو سه روز پیش فیلم گرگ وال استریت رو برای بار اول دیدم. اینکه چرا بعد از این همه سال که صداسیما خودش رو با نشون دادن این فیلم خفه کرد من همچنان ندیده بودمش، به خاطر این بود که نه اطلاعاتی راجع به بورس داشتم، نه دوست داشتم راجع بهش چیزی بدونم. (البته اینکه چطور این فیلم رو سانسور کردن جای سواله!) اما به واسطه پاس کردن سه واحد مدیریت مالی توی دانشگاه که استاد اعظم به جای درس دادن مطالب لازم، مینشستن و راجع به بورس آمریکا و سهامی که طی هفته فروخته یا خریده بودن حرف میزدن، یه کم (فقط یه کم) اطلاعاتم بالا رفت و دیگه گارد قبل رو نسبت به این موضوع نداشتم.

راستش آبان 98 که اینترنت قطع بود، استاد ما هم یه سهامی خریده بود که میخواست بفروشتش. یادم نیست سهامش مال کدوم شرکت آمریکایی بود، اما قطعی اینترنت باعث شده بود اون سهام درحال سقوط رو نتونه بفروشه و سر کلاس، با استرس تمام اینطرف و اون طرف میرفت و با التماس از بچه ها میپرسید راهی سراغ ندارن که بهش کمک کنه به اینترنت وصل شه و بتونه سهامش رو بفروشه؟ طفلک فقط یه قدم با سکته قلبی فاصله داشت.

هفته بعدش اومد سر کلاس و گفت :" من این هفته خیلی راحت خوابیدم. چون مجبور نبودم نصف شب موقعی که بورس آمریکا باز میشه، هی همه چیز رو چک کنم یا مدام استرس داشته باشم. سپردمش دست خدا!"

وقتی نت دوباره آزاد شد، اومد سر کلاس و گفت:" آره! توی اون مدتی که نمیتونستم سهامم رو بفروشم، قیمتش صعودی خیلی بالا رفته بود و کلی سود کردم. مقدارشم بیشتر از هر هرباری بود که هی میخریدم و میفروختم." خلاصه که داشت با دمش گردو میشکست. البته مدیونین اگر فکر کنین کل هفته رو دوباره شب زنده داری نکرده و به خرید و فروش نگذرونده بود!

و من همه اش به این فکر میکردم که "مرد، چرا خب؟ چرا این کارو با خودت میکنی؟ مال مایکروسافت یا تسلا رو که این همه ازشون تعریف میکنی و هرهفته توی yahoo finance، رشدشون رو توی چشم ما فرو میکنی رو بخر بذار کنار که هم سود کنی، هم خیالت راحت باشه." بعد فهمیدم این یه جور اعتیاده. دست خودش نیست.

راستش سر کلاس خیلی به این موضوع فکر میکردم. کاری که استادمون میکنه، هیچ فرقی با قمار نداره. این مدلی که در یک دنیای متزلزل که هر لحظه درحال تغییره، هی بخری بفروشی تا سود کنی، اون هم تنها با استفاده از یکسری اطلاعاتی که همه بهشون دسترسی دارن و یکسری اطلاعات دیگه که فقط خواص ازش خبر دارن، تقریبا یه جور قماره. چون نه فقط صدمه مالی یا حتی جانی (مثل سکته و مرگ) داره، پیش بینی پذیر هم نیست و دستان پشت پرده اش هم زیاده. اصلا قوانینی که برای بورس آمریکا تعریف شده مثل قوانین یه بازی تخته ای میمونه که میزان ریسکش زیاده و اگه ببازی، همه چی رو باختی. و این آدم به قمار معتاد بود و خودش خبر نداشت.

و نه فقط پولش، که وقت و آرامشش رو هم حروم این کار میکرد. اینکه یه آدم مذهبی یقه آخوندی که ادعاش گوش فلک رو کرد میکرد، نمیفهمید کاری که داره میکنه جز حرامات دینشه برام واقعا عجیب بود. این آدم یا کلا فکر نمیکرد و آدم سطحی ای بود، یا یه آدم تظاهرکننده بیشتر نبود. (فکر میکنم یه مقدار از هر دو رو داشت).

وقتی گرگ وال استریت رو میدیدم، بهم کمک کرد تا قضیه رو از سمت دیگه هم نگاه کنم. از سمت معامله گری که به عنوان واسطه کار خرید و فروش رو برای مشتری ها انجام میده. و خب این وسط کلی هم سود میکنه. توی این دنیا، فرشته هایی که حلال و حروم و منفعت مردم واقعا براشون مهم باشه، قطعا سراغ دلالی بورس نمیرن!

اما چیزی که بیشتر از همه ذهنم رو به خودش جلب کرد و این دو سه روز تصویرش از جلوی چشمام کنار نمیره، صحنه آخر فیلمه. درست قبل از جایی که صفحه سیاه بشه و تیتراژ بیاد بالا:

اینا همه آدمایی هستن که نشستن تا بتونن از جردن بلفورت کبیر، از جردن بلفرت بزرگ که تونسته میلیون ها دلار به جیب بزنه و حالا میخواد رمز کارش رو به اونها یاد بده، دو کلمه چیز یاد بگیرن تا درست مثل الگوی جدید زندگیشون، بلفورت، زندگی بهتری برای خودشون بسازن. فیلم در سکانش آخر این آدم ها رو ساده و مثل گوسفندهای خنگی نشون میده که به دهن بلفورت نگاه میکنن. و بلفورت، گرگی که سالها این گوسفندها رو میدریده و تکه پاره میکرده، براشون کلاس درس گذاشته تا مثلا اونا هم یاد بگیرن چطوری میتونن تبدیل به گرگ بشن. اما نکته اینجاست که گوسفند، نمیتونه گوسفندای دیگه رو تیکه پاره کنه. هر چه قدرم که سعی کنه، نه میتونه مثل گرگ فکر کنه و نه دندون ها و چنگال های دریدن داره. پس همچنان یه گوسفند باقی میمونه.

و گرگی که برای گوسفندها کلاس درس گذاشته، باز هم میتونه تکه و پاره شون کنه. اینطوری که سرشون رو شیره میماله و کلاس های مختلفی برگزار میکنه و رموز کارش رو آموزش میده و خداتومن ازشون میگیره. "تو میتونی این خودکار رو بفروشی؟" بیا اینو برای من بفروش ببینم چطوری این کار رو میکنی." حالا فقط شیوه کارش فرق داره. قبلا غیر قانونی و گاهی هم در لباس رابین هود (که از پولدارها میدزدید و به جیب خودش سرازیرشون میکرد)، حالا در لباس فرشته. ولی همونطور که گفتم، فرشته ها هیچ وقت سراغ معامله گری بورس نمیرن!

بعد از دیدنن فیلم، داشتم یه کم سرچ میکردم که دیدم اکانت اینستاگرام هم داره. با 1.9 میلیون فالوئر. توی قسمت معرفی، فکر میکنین اولین کلمه ای که خودش رو با اون توصیف کرده چیه؟

father! اگر منم کلی سابقه درخشان داشتم و بعد میخواستم اذهان عمومی رو به سمت خودم جلب کنم که ببینین من چه آدم خوبی شدم و درسم رو یاد گرفتم، احساسات آدما رو نشون میگرفتم. شاید نه فقط پدر دوتا بچه، اینکه نشون بدم من همیشه و در هرحالی برای همه نقش پدر رو بازی میکنم!

توی چندتا پست آخری هم که توی اینستاگرامش گذاشته بود، دوتا چیز رو بیشتر نمیگفت: 1. این خودکار رو بفروش. 2. ببینین من چه زندگی خوب و مرفهی دارم، مثل من باشین. مدل حرف زدنش هم توی ویدئوهاش حرف ها برای گفتن داشت.

 

خلاصه که اینا رو گفتم تا بگم :

1. گاهی وقتا واقعا نمادها و اسم هایی که استفاده میشن، پیام های عجیبی رو توی دل خودشون دارن. همین اسم "گرگ وال استریت" رو خود این آقا روی خودش و کتابی که از زندگیش نوشته گذاشته و نشون میده که توی ناخودآگاه ذهنش چی میگذره.

2. دیدن فیلم های خوب خیلی سرگرم کننده است. مخصوصا اگر فیلمسازش زیرک باشه.

3. هرکاری که میخوایین بکنین، درحال تصمیم گیرنده اش شمایین، اما قبل از عمل بشینین فکر کنین و قضیه رو حسابی سبک و سنگین کنین. فاجعه بورسی که توی ایران رخ داد هم به خاطر همین فکر نکردن ماها بود. اگر موقعی که بورس چراغ سبز نشون داده بود، آدما به جای غریزه با  قوه تعقلشون دست به عمل میزدن، یا خداقل یه کم عقب مینشستن و به مشکوک بودن قضیه فکر میکردن، گرگ های پشت پرده نمیتونستن به جون گوسفندا بیفتن و تا قطره آخر خونشون رو بمکن.

3. حواسمون به بازی کلمات گرگ ها همیشه باید باشه. (قضیه father)

4. مراقب گرگ های بهارستان و جاهای دیگه باشین:)))

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰

کیندرگاردن

توی یکی از این پیج های خبری خوندم که همین روزا قراره مهد کودک ها باز بشن. اگر مهد کودک ها تا الان بسته بودن، پس چرا من هر روز با صدای آهنگ های عمو مهرداد که با ارگش برای بچه های مهدکودک وسط کوچه شعر میخونه و کل کوچه رو مستفیض میکنه، بیدار میشم؟ کل تابستون برای من زندگی نداشتن.

من یکبارم این عمو مهرداد رو ندیدم و اسمش رو هم وقتی بچه ها داد میزنن و صداش میکنن فهمیدم. اما دیگه کم کم دارم به خونش تشنه میشم. اگر این روند ادامه پیدا کنه، همین روزاست که کنترلم رو از دست بدم، با عصبانیت برم با مشت روی در آبی پر ستاره ی مهدکودک بکویم و بگم: این سیستم صوتی شما کل کوچه رو جواب میده. برای بچه هایی که توی این حیاط فسقلی جمع شدن میخونی؟ بخون! اما تو رو سر جدت با میکروفون نخون!

بعد هم اضافه کنم که لطفا بعدازظهرها دم رفتنتون، اون تاب توی حیاط رو هم ببندین که وقتی هر شب ساعت 3 جیرجیرش در میاد، اعصاب ما به فنا نره و بتونیم با آرامش و بدون ترس بخوابیم! 

 

#شما-نمیگفتین-هم-مهدکودک-ها-باز-بودن

#نه-به-عمو-مهرداد

#شورش-علیه-خواننده-های-زیر-زمینی-مهدکودکها

#چرا-جن-ها-ساعت-3-صبح-تاب-بازی-میکنند

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

کاغذ، مدرسه، بوی ماه مهر

چهارسال دبیرستانم توی مدرسه سرای دانش (قلمچی)، اونقدر بهمون جزوه دادن که میتونستم با کاغذهاش نه فقط خونه خودمون، بلکه تمام خونه های کوچه رو هم کاغذدیواری کنم. هر معلمی، مخصوصا در دوران پیش دانشگاهی، برای هر درس و بعد هر فصل یک خلاصه یا توضیح مینوشت. نکات کنکوری، سوالات تالیفی، سوالات غیر تالیفی. برگه های آزمون هر معلم در هر جلسه، برگه های آزمون-صبحانه و امتحانات قلمچی و هزارتا چیز دیگه. (ما هر روز صبح، راس ساعت هفت و نیم، از درس های روز قبل امتحان داشتیم و بهش میگفتیم آزمون-صبحانه). همه اینا روی هم جمع شد و بعد از کنکور، من موندم و دنیایی از برگه های باطله.

تعداد این برگه ها و جزوه ها اونقدر زیاده که من بعد از 10 سال، هنوز هم هیچ نیازی به خرید کاغذ a4 ندارم. فقط کافیه برم از توی کارتون مخصوص جزوه هام، مثلا جزوه فیزیک سال سوم-فصل 2 رو بیرون بکشم، اونایی که یک طرفشون سفیده رو برای نوشتن مصرف کنم و اونایی که دوطرفشون پرینت شده رو برای شیشه پاک کردن، پیچیدن کریستال ها و شیشه ها موقع اسباب کشی و غیره کنار بذارم.

من هنوزم بعد از 10 سال، مصرف این جزوه ها رو تموم نکردم. اون وقت مدرسه چطور توقع داشت ما همه شون رو توی یک سال بخونیم؟

 

#لعنت-به-روشهای-تدریس-غلط

#نه-به-قلمچی-و-مافیای-کنکور

#لعنت-به-قلمچی-و-مافیای-کنکور

 

پ.ن: امسالم روز اول مهر، هیچ بویی نداشت! مامان میگفت من حس کردم. به جز پارسال، همیشه روز اول مهر اون بوی عجیب و غریب رو حس میکنه. اما من سالهاست که دیگه هیچی حس نمیکنم. شما بو حس کردین؟ :)

  • سارا
  • شنبه ۳ مهر ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب