۶ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

آشپزی، بدون رسپی

چند سال پیش، هرچی میپختم به طور عجیبی مزه شیرین به خودش میگرفت. یعنی حتی اگر سطل نمک رو هم توی غذام خالی میکردم، آخر سر به طعم شیرین میرسیدم. این شد که تصمیم گرفتم مواد غذایی رو بیش از این هدر ندم و آشپزی رو ببوسم بذارم کنار. 

ولی بعد از چند سال که دوباره رفتم سمتش، دیگه اثری از اون مزه شیرینِ چسبنده‌ی حال به‌هم‌زن نبود. در عوض، گاهی اوقات خیلی هم طعم غذاهام خوب میشد و خورد کردن پیاز و هویج و سیب زمینی، برام دست کم از مدیتیشن نداشت.

اما راستش مدل آشپزی من اینطوریه که دوست دارم موقع کار، خلاقیت به خرج بدم. یعنی توی آشپزی، عرف مرف و رسپی مسپی حالیم نیست! من هرچیزی که فکر کنم خوب میشه رو انجام میدم، و پایه چندتا از غذاهای من درآوردی که درست میکنم هم کدوئه. درحالی که مامان فقط و فقط برای خورش کدو از این عزیز سبز استفاده میکنه. هروقت که یه چیز جدید درست میکنم، مامان اخماش میره توی هم، آخه خودش از اوناییه که خیلی به رسپی اهمیت میدن. ولی وقتی تستش میکنه و میبینه که خیلی هم بد نیست، گاهی حتی ایده هم میده که دفعه دیگه فلان چیز هم بهش اضافه کنیم یا مثلا فلان ماده اش رو یه طور دیگه بپزیم که بهتر بشه. البته چون غذاهای من رسپی ندارن و غذای رسمی محسوب نمیشن، خودش هیچ وقت اونا رو نمیپزه.

یکی از ترکیباتی که بهش رسیدم و همه جا هم کاربرد داره، کدو با سس گوجه است. اینطوری که اول سیر رو تا زمان قهوه ای شدن توی روغن تفت میدم. بعد پیاز داغ درست میکنم و میذارم خوب طلایی بشه. بعد گوجه های خرد شده رو بهش اضافه میکنم و میذارم با نمک و فلفل و آویشن بپزه و آبش کشیده بشه و یه سس غلیظ و خوشمزه به دست بیاد. حالا کدوهایی رو که با پوست حلقه حلقه بریدم رو بهش اضافه میکنم و میذارم در کنار هم مزه هاشون به خورد همدیگه بره. از این ترکیب عزیز هم توی عدس پلو استفاده کردم ( یعنی به جای کشمش و پیاز داغ که روغن خیلی زیادی داره، از این عزیز دل رونمایی کردم و مامان هم خیلی استقبال کرد و گفت خیلی روغن کمتری داره، نمیذاره برنج خشک باشه و طعم عدس پلو رو هم خوب میکنه.) و هم به عنوان پایه سالاد تخم مرغ به کار بردمش ( ترکیب عزیز رو به همراه تخم مرغ آبپز و هرچیز دیگه ای که دوست دارین میتونین مخلوط و میل کنین.) با کدو، انواع املت سبزیجات هم درست میکنم و عملا هرسبزیجاتی که باقی مونده غذاهای دیگه است و توی یخچال باقی مونده رو خورد میکنم و یه چیز خوشمزه دست میکنم.

همیشه هم به همه چیز آوزیشن میزنم. یعنی من حتی به عدسی هم آویشن زدم و طعمش عالی شد! آویشن روی همه چیز جوابه.

و امروز، یک غذای جدید اختراع کردم. مامان و ته تغاری خونه نبودن و قرار بود که کل صبح آشپزخونه تحت اختیار من باشه. اول خواستم عدس پلو بذارم با ترکیب عزیز کدو و گوجه. اما عدسمون کم بود. اما فکر میکنین این منو از گذاشتن عدس پلو برحذر داشت؟ باید بگم که خیر. محدودیت پیشرفت میاره و از این حرفا. 

عدس رو پیمونه کردم و کمبودش رو با لپه جبران کردم. گذاشتم با هم بپزن و نفخشون گرفته بشه. و بعد عدس و لپه رو با برنج قاطی کردم و گذاشتم که با نمک و یه کم روغن بپزه و بعدم دم زدم. درعین حال فکر کردم ممکنه مزه لپه خیلی غالب باشه، به خاطر همینم یه پیمونه زرشک و کمی هم کشمش رو با روغن کم تفت دادم و توی 5 دقیقه آخر پخت با غذا مخلوطش کردم. نتیجه رضایتبخش بود، فقط اشکال کارم این بود که باید میذاشتم لپه بیشتر از عدس بپزه تا نرمتر بشه و زرشک و میزان کشمشش رو هم کمی بیشتر میکردم. وگرنه در کل خیلی خوب شد. اسمش رو هم گذاشتم نگین پلو! (با اون همه فیبر، برای روده ها هم عالیه!)

البته درست کردن یه غذای جدید با حجم زیاد توی خانواده ما به مقدار زیادی شجاعت نیاز داره. چون اگر خوب درنیاد، این ملکه مادره که اول از همه خرمو میگیره و یادآور میشه که مواد غذایی رو حروم کردم، بعد ته تغاری رو از اون طرف داریم که میگه : شما لطف کن دیگه خلاقیت به خرج نده. و آخر هم بابا رو داریم که به زور غذا رو بدو جویدن میده پایین که فقط شکمش سیر بشه و مزه رو متوجه نشه. ولی خب، حالا که دیگه سارای دست‌شیرین به ابدیت پیوسته، خیلی کم پیش میاد که در ابعاد بزرگ گند بزنم. به خاطر همینم به غریزه ام برای ترکیب طعم ها اعتماد میکنم و voilà!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰

از این‌ور اون‌ور (6)

+ برای استادم وویس فرستادم و دسته بندی های جدید کارم رو براش توضیح دادم. جواب که داد، توی پس زمینه حرفاش میشد صدای مرغ های دریایی رو شنید. میدونستم که برای فرصت مطالعاتی رفته انگلیس. اون لحظه منم دل مرغ دریایی خواست که توی پس زمینه حرفام جیک جیک و غارغار کنن. و کاملا خودم رو تصور کردم که نشسته ام روی یک نیمکت چوبی قشنگ، زیر یک چراغِ برقِ فانوس‌شکلِ قدیمیِ انگلیسی و دارم دریا رو تماشا میکنم که موقع غروب، رنگ یکدست نارنجی و طلایی به خودش گرفته و مرغان دریایی هم کمی دورتر زیر نور کم رمق خورشید درحال رقص و پروازند. پیام استادم که تموم شد، دوباره از اول پلی اش کردم، چون تمام مدت گوشم به صدای مرغ های دریایی بود و یک کلمه از حرف های خودش رو نفهمیده بودم.

 

++ به دوست والیبالم پیام دادم. خیلی ذوق کرد و خوشحال شد. قرار شد 5شنبه بعد از ظهر بریم پارک و با هم بازی کنیم. 5شنبه بارونی بود و قرارمون رو گذاشتیم جمعه.

جمعه هم بارون بند نیومد و افتاد شنبه. صبح زنگ زد. با خنده گفت سارا، امروزم بارونیه. فردا هم همینطور. گفتم باشه. هروقت بارون بند اومد میریم.

مشکلم این نیست که چرا بارون میاد. اصلا! من عاشق بارونم. و اگر قرار گذاشتن ما برای والیبال باعث میشه که آسمون تصمیم بگیره بباره، من هر روز سال قرار میذارم که برم بیرون و والیبال بازی کنم. 

ته تغاری نشسته بود پیشم و داشت میگفت امروز توی بارون رفت و آمد براش خیلی سخت بوده. بهم گفت میشه تصمیم بگیری که یه فردا رو نرین والیبال، بلکه فردا رو بارون بند بیاد؟ بهش گفتم باشه، قصدم رو از روی فردا برمیدارم. ولی چون تویی ها! کس دیگه ای بود براش از این فداکاری ها نمیکردم که یه روز بارونی محشر رو از دست بدم.

 

+++ به ته تغاری میگم بیا قرعه کشی کنیم، اسم هرکی دراومد، اون دستشویی رو بشوره. گفت باشه. یه برگه برداشت و دو قسمتش کرد. گفتم اولی رو بنویس کوزت. چپ چپ نگام کرد. گفت کوزت کیه دیگه؟ گفتم کوزت تویی. گفت آقا یعنی چی. من نمیخوام کوزت باشم. تو خودت چی هستی؟

گفتم: دابی، جن خانگی. 

غش غش خندید و به کوزت بودن راضی شد.

 

++++ خداییش هوای بارونی محشره. حس میکنم انرژی زندگی در من جریان پیدا کرده. 

  • سارا
  • شنبه ۱۵ آبان ۰۰

هر دم از این باغ بری میرسد

رفتم دکتر. بازم حالم بد بود. گفت کولیت روده داری که درمان خاصی براش وجود نداره و بیشتر سبک زندگیه که روش تاثیر میذاره. دکتر عزیزم یه بسته قرص از توی کتش در آورد و بهم داد. گفت منم کولیت دارم، از همینا مصرف میکنم. ولی این قرص گرونیه. یه ورقش برای تو، یه ورقش هم برای من. پولم نمیگیرم.

حالا از من اصرار که آخه اینطوری نمیشه و باید پولش رو بگیرین و از دکتر انکار که نه، پولش رو نمیخوام. قشنگ معلوم بود دکتر مثل من زخم خورده است و میدونه توی چه حالی‌ام!

گفت ورزش میکنی؟ گفتم گاهی روزا میرم پیاده روی. گفت نه، پیاده روی دیگه به درد تو نمیخوره. یادته بچه بودی زنگ ورزش چطوری هی بالا و پایین میپریدی؟ باید اونطوری بالا و پایین بپری و فعالیت داشته باشی. 

اینه که فردا میخوام برم توپ والیبالم رو باد کنم و با دیوار پارک بازی کنم. شایدم به یار والیبالم بعد از سه سال یه پیام دادم ببینم درچه حاله و حوصله داره بیاد یا نه.

خلاصه که اوضاع خیلی خرابه...

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

استاد مثلا محترم

به استادی که پارسال براش یک کتاب نوشته بودم پیام دادم که ببینم چه کار کرده و کتاب چاپ شده یا نه.

در کمال وقاحت و پررویی جواب میده: نه. "تو" پیگیری نکردی. باید پیگیری میکردی. حالا "پیشنهادت" چیه؟ چه روزایی "میایی" دانشگاه؟

و من هاج و واج با صفحه گوشی خیره میشم. از کلمات و اصطلاحات مودبانه استفاده میکنم که بهش نشون بدم ارتباط ما هنوز روی دوم شخص جمع و استاد-دانشجوییه و قرار نیست پسرخاله بشه.

من 7 ماه از زندگیمو گذاشتم که برای آقا کتاب بنویسم. کتابی که قراره اسم خودش اول از همه بیاد و اسم من بعد از اون. آقا حتی به خودش زحمت نداده فایل رو باز کنه و بخونه ببینه چی نوشته شده! حالا قبل از اینکه کار رو تموم کنم، هی پیام میداد چی کار کردی، چی شد، کی تموم میشه. اما کار که تموم شد، چون من کتابی که نوشتم رو دو دستی تقدیمش کردم و بعد پیگیری نکردم، (چون توافقمون هم این نبود)، تقصیر منه که کار جلو نرفته.

بهش میگم من تا اوایل آذر درگیر دفاع و ادیت پایان نامه و یکی دوتا چیز دیگه هستم و نمیرسم کاری بکنم. تا اون موقع شما اگر لطف کنین متن رو بخونین تا بعد از این زمان با هم در مورد صحبت کنیم عالی میشه. 

منت سرم میذاره و قبول میکنه. من میتونستم اون زمانی رو که برای این کتاب گذاشتم، روی پایان نامه ام بذارم که در این صورت، اول امسال فارغ التحصیل میشدم، نه آذر! 

#میشه-خفه‌اش-کنم؟

  • سارا
  • جمعه ۷ آبان ۰۰

بیست و هشت سالگی

کاش امسالم پر از لبخند، پر از حرکت، پر از جنب و جوش و پر از نوشتن های دیوانه واری باشد که بهشان افتخار کنم.

امروز که کانتر سال های عمرم، هشت را کنار دو نشاند و شدم 28 ساله، به گذشته فکر کردم. 10 سال گذشته را چگونه سر کردم؟

راستش این من 28 ساله را از من 18 ساله بیشتر دوست دارم. خیلی رک بگویم، حماقت کمتری دارد. بیشتر فکر می‌کند و اشتباهاتش کمتر است. نه اینکه اشتباه نکند، نه! اما یاد گرفته اشتباه بخشی از روند است و نمی‌شود کاملا از آن اجتناب کرد. 

من 28 ساله کودک درونش را پرورش داده، درحالی که من 18 ساله خودش هنوز کودک بود. دنیای درونی ام حالا قشنگ تر از 10 سال پیش است. شاید غمگین تر. شاید پخته تر. شاید تنهاتر. اما شادی اش عمیق تر است. رنگ هایش پررنگ تر است و آسمانش آبی تر. 

من امروز هدف دارد. برایش تلاش کرده و درسته که هنوز به بار ننشسته، اما امیدش در دلش جوانه زده. من 18 ساله هیچ جهتی نداشت. مثل یک خمیر بازی دست نخورده که آماده است شکل هرچیزی را به خودش بگیرد. برای ساختن و شکل دادن این خمیر راه درازی را آمده ام و راه درازی هم در پیش دارم.

من 18 سالگی خودخواه و مغرور بود. اما نمی‌دانست. من 28 سالگی هم خودخواه و مغرور است! اما حداقل می‌داند در چه وضعی قرار دارد و سعی می‌کند کمرنگش کرده و ازخود گذشتگی بیشتری نشان دهد. 

من 18 ساله هنوز با آدم هایی که قرار است بهترین دوستان زندگی اش شوند آشنا نشده بود. من امروز 9 سال است آدم هایی را می‌شناسد که شده اند دلخوشی های روزهای تاریکش و حرف زدن با تک تک شان لبخند به لب هایش می آورد. 

برای من دیروز آدم های دور و برش نسبت به خودش در حاشیه بودند. من امروز، این جمله را می‌نویسد که آدم های دور و برش، الماس های زندگی و گرانبهاترین داشته هایش در کل دنیا هستند. 

 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰

بلوایی که یک گربه سیاه به پا کرد

همه چیز از آن گربه سیاه رنگ شروع شد که ناگهان وسط خیابان پرید و آشوب به پا کرد. سلسه حوادثی که پس از آن رخ داد، شاهدان و درگیران ماجرا را حیران و انگشت به دهان با داستانی عجیب و پرماجرا روانه خانه هایشان کرد. راستش همه چیز به سرعت اتفاق داد. در کمتر از 2 دقیقه. اما خب توضیح دادنش با تمام جزئیاتی که یکی از پس دیگری آمدند و رفتند، کمی بیش از دو دقیقه وقت لازم دارد.

همه چیز از آنجایی شروع شد که آن گربه لاغر و کاملا سیاه رنگ تصمیم گرفت عرض خیابان را طی کند. بنابراین بدون توجه به هیچ چیز و هیچکس، با سرعت تمام شروع به دویدن کرد.

در همان لحظه، آقای "جیم" تازه از ماشینش پیاده شده بود و میخواست به تعمیرگاه برود.

در همان لحظه، یک ماشین آتش نشانی با سرعت و عجله تمام در حال عبور بود تا خود را به محل حادثه ای دیگر برساند.

در همان لحظه، یک موتور سوار با سرعت بی نهایت در حال رد شدن بود.

و این همان لحظه ای بود که گربه سیاه، رد شدن از خیابان را انتخاب کرد.

اول از همه، موتور به گربه سیاه رنگ اصابت کرد و گربه لای چرخ موتور گیر کرد. موتورسوار شوکه شد و موتور چپ کرد. چون سرعتش بالا بود، به شدت روی زمین کشیده شد و بعد موتور با تمام وزنش روی موتور‌سوار افتاد. در همان لحظه، ماشین آتش نشانی با فاصله میلیمتری از کنار محل حادثه عبور کرد. و چون موتورسوار قادر نبود حرکتی بکند، نزدیک بود سر موتورسوار زیر چرخ های ماشین آتش نشان له شود. درواقع، خیلی خیلی نزدیک بود که این اتفاق بیفتد. اما شانس همراه موتورسوار بود و عزرائیل هنوز نامه خروجش را امضا نکرده بود. ماشین آتش نشانی که رد شد، موتورسوار، بهت زده از اینکه هنوز زنده است و نفس میکشد، با تمام وجود می لرزید.

تمام شاهدان ماجرا هم بهت زده بودند. آقای جیم زودتر از بقیه به خودش آمد و به طرف موتورسوار رفت تا به او کمک کند. همه فکر میکردند گربه سیاه رنگ با آن وضعی که لای چرخ گیر کرده و بعد از آن سقوط نیمه مرگبار باید حتما کشته شده باشد. اما به محض اینکه آقای جیم موتور را بلند کرد و چرخ آزاد شد، گربه سیاه از لای آن بیرون پرید و خودش را (بالاخره) به آن طرف خیابان رساند.

آقای جیم موتور را بلند کرد. موتور هنوز توی دنده بود. بنابراین، موتور بی سوار، درحالی که آقای جیم آن را به زحمت از پشت نگه داشته بود، با سرعت زیاد و غیرقابل کنترل به طرف جلو حرکت کرد. رفت و رفت تا محکم به سپر یک 206 که صاحبش هم جز شاهدان کنار خیابان بود، برخورد کرد.

با برخورد موتور به سپر، آقای صاحب 206 دست هایش را بالا برد و با هردو دست به سرش کوبید و فریاد زد: واااااااااااااای! ماشینم!

دهان موتور سوار هم بازمانده بود. اما از آنجایی که تصادف و تجربه نزدیک به مرگش رمقی برایش باقی نگذاشته بود، تنها کاری که ازش بر می آمد، نگاه کردن بود. در غیر این صورت، احتمالا او هم داد میزد: وااااااااااااای، موتورم! ولی همانطور که گفتم، فریادی نزد و با چشمانی گشاد شده از حیرت و دهانی باز ماجرا را دنبال کرد.

آقای جیم با مشکلات مالی زیادی روبه رو بود. اجاره خانه، هزینه های خورد و خوراکی که روز به روز بالا میرفتند، هزینه تعمیر ماشین خودش. و شغلی که درآمدش دیگر نیاز خانواده را رفع نمی کرد. در همان حالی که پشت سر موتور کشیده میشد و به طرف 206 میرفت، تمام اینها در ذهنش چرخ میخوردند و به این فکر میکرد که تنها میخواسته کمک کند و نباید این بلا سرش بیاید. انصاف نبود که به خاطر قصد کمکش، هزینه تعمیر 206 را بدهد.

موتور به 206 برخورد کرد و صدای صاحب ماشین به هوا رفت. سپر ماشین 30 سانتی متر به داخل رفت. 30 سانتی که آقای جیم حس میکرد درست به قلبش وارد شده است.

و بعد، در مقابل چشم های حیرت زده تمام شاهدان حاضر در آنجا، سپر فرورفته همانطوری که به داخل رفته بود، خود به خود به بیرون برگشت! ماشین سالم سالم بود، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. نفسی که آقای جیم همراه با بیرون آمدن سپر بیرون داد، آزادترین و رهاترین نفسی بود که آن روز در کل کره زمین بیرون داده شد.

بعد ماجرا، همه شروع کردند جیب هایشان را زیر و رو کردند و صدقه کنار گذاشتند و خدا را بابت تمام آنچه که گذشت و رفت و به طور معجزه آسایی هیچ دنباله ای به جا نگذاشت، از ته دل شکر کردند.

عملا هیچ اتفاقی نیفتاد و خیلی چیزها اتفاق ها افتاد. اما شاید تنها خسارتی که واقعا وارد شد این بود که یک جان از آن 9 جان گربه سیاه رنگ لاغر که در آن لحظه خاص هوس کرده بود عرض خیابان را طی کند کم شد.

  • سارا
  • دوشنبه ۳ آبان ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب