در این مدت هزاربار نوشتم و پاک کردم و دوباره نوشتم و آخر هیچکدام را منتشر نکردم. 

اما این یکی فرق دارد. این یکی را هر طور شده مینویسم و دکمه انتشار را میزنم. باید اینکار را بکنم. وگرنه خفه میشوم. این بغضی که در گلو گیر کرده و گاه گاهی قطره اشک داغی را روان صورت یخ کرده ام میکند، امانم را بریده. 

راستش بیشتر از همه دلم برای او سوخت. همانی که مثل یک گوسفند بستنش به یک ستون و بعدها هم ذبحش کردند. همانی که یک لیوان آب جلویش گذاشتند تا با دست و پاهای زنجیرشده، زجرکشیدنش را تماشا کنند. مطمئنم اینها همانهایی هستند که برای لبهای خشکیده حسین هرسال دریا دریا اشک میریزند و جامه میدرند و عربده میکشند که: یا حسین غریب! کاش من آنجا بودم و یار هفتاد و سومت میشدم، اما درواقعیت، با افتخار نقش شمر را بازی میکنند، شمشیرهایشان را (شما بخوانید باتوم و تفنگ) در هوا تکان میدهند و به دلاوری هایشان(!) غره میشوند. 

آخر میدانید، میزان معصومیت یک فرد را از تعداد اشکهایی که روز عاشورا میریزد نمیسنجند! 

او شاید فقیر بود و لباس هایش کهنه و پاهایش خاکی... اما انسان بود و انسان مرد. زمانه ای است که  «خوک ها» شعار  «همه حیوانات برابرند، اما خوک‌ها برابرترند» را سر میدهند. شاید خوک ها برابرتر باشند، اما  «حیوان» اند!

زمانی که حیوانات و خوک های بادکرده از غرور دوره اش کرده بودند، او انسان بود و در نهایت هم «انسان» از این کره خاکی پر کشید و با تصویر مچاله شده اش در غل و زنجیر به همه ما نشان داد که زندگی زیر یوق خوکها دقیقا چه شکلی است. نشانمان داد که هنوز هم جنگ هزارساله‌ی حسین با شمر و یزید به پایان نرسیده و هنوز قصرالخضراء پابرجاست... 

شناسنامه نداشت و تولدش جایی ثبت نشده بود. اما اسم و سرنوشتش تا ابد روی قلبهایمان حک میشود. 

او نور خدا بود. خاموشش کردند... 

#خدانور_لجعی