من نمونه یه کارمند ایده آل بودم.

از کارمند بودن متنفرم بودم، با اینحال کارمند شدم.

هر روز، چند دقیقه مونده به 8 از خونه میزنم بیرون و طرفای 8 شب میرسم خونه. ساعت کاری رسمی مون 9 ساعت در روزه.

گاهی وقتا بیشتر هم میمونم. یهویی میبینم 10 - 11 ساعته که سرکارم.

دو ماه قبل از عید بود که دیدم کم آوردم. دیگه نمی تونم. 

 خسته شده بودم، عصبی بودم. ریزش موی شدید پیدا کردم، به شدت چاق شدم. معده ام بهم ریخت. روده هام از کار افتاد...

عملا کل روزم دست خودم نیست و اینقدر خسته میشم که توی زمان باقی مونده ام هیچ کاری نمی تونم بکنم. ( حتی حال ندارم پاشم اتاقم رو مرتب کنم )

میخواستم کارم رو ول کنم ...

کلی با خودم کلنجار رفتم. دیدم نمیشه همینطوری بذارم و برم. دلیل هام زیاد نبود، اما قانع کننده بود. دیدم که هنوز وقتش نشده. هنوز باید صبر کنم.

پس به خودم گفتم بیا با هم حرف بزنیم. چی بیشتر از همه چی تو رو اذیت میکنه؟

چواب جلوی چشمم بود. اما حس میکردم نمی تونم برم با مدیرم در این باره حرف بزنم. خجالت میکشیدم یه جورایی. البته اینکه چرا خجالت میکشیدم هزار تا دلیل داشت و نوع این خجالت هم یک خجالت ترکیبی بود که حس های دیگری هم توش مخلوط بود، اما پایه- حس اصلی اش همون خجالت بود.


 

امروز توی کمدم داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که یهویی به چشمم خورد. دیدم که مظلوم واسه خودش نشسته کنار کتابام. یه تیکه کاغذ بود، اما نماد 6 سال از زندگی من بود.

یه زمانی آروزهای دیگه ای داشتم. یه زمانی فکر میکردم که سرنوشتم خیلی با اون چیزی که الان هست، متفاوت خواهد بود. یه عالمه نقشه های جورواجور توی ذهنم داشتم.

اما حالا اون دوران تموم شده و من وارد دوره جدیدی تز زندگیم شدم.

کاغذ رو برداشتم و پاره کردم و تصمیم گرفتم که امروز، به طور رسمی، روز اول دوره جدید زندگیم باشه.

تصمیم گرفتم امروز، روز خوبی داشته باشم.


 

به طور عجیب غریبی، یه سری از سلسله اتفاقاتی رخ داد که منو نشوند جلوی مدیرم تا راجع به همین قضیه باهاش حرف بزنم. 

تمام جرئتم رو جمع کردم و بهش گفتم.

قبول کرد.

دلایلم رو پذیرفت و گفت که میتونم از اردیبهشت، از 8 تا 4 بیام سر کار.

 


 

بعضی وقتا برای محقق شدن چیزی که میخواییم، لازمه واقعا از ته دل صداش بزنیم و بعد براش بجنگیم. میخواد جنگ با دشمن خونی باشه، میخواد با خجالت و حس مسئولیت پذیری الکی بیدار و هزارتا دلیل درونی دیگه باشه.

ولی اینو میدونم که از این به بعد سعی میکنم با حس اینکه "امروز قراره روز خوبی باشه"، روزم رو شروع کنم تا اتفاقای خوب به سمتم جذب بشن.

"میشه فردا هم یه روز عالی داشته باشم؟"