1. به یک عروسی به صرف عصرونه دعوت شدیم. این یکی رو دیگه خدایی نشنیده بودم.

2. اگر ندونی که مثلا امروز عیده، کافیه تلویزیون رو روشن کنی. اون وقت اگر فیلم دختر شیرینی فروش یا شاخه گلی برای عروس رو داشت میداد، بدون که اون روز، عیده. چون روزهای عید، این دوتا رو به عنوان فیلم های شاد برامون پخش میکنن. هر عید. هر ماه. هرسال. 

3. پژوهش و نوشتن پایان نامه ام (بالاخره) تموم شد. حالا از وضعیت  «درحال پایان نامه» به حالت  «نمی‌داند قدم بعدی اش را دقیقا کجا باید بگذارد» تغییر وضعیت داده ام. 

باید برای استادم پایان نامه رو ایمیل کنم و بهش بگم یه وقتی رو تعیین کنه تا براش تمام کارهایی که توی این مدت انجام دادم رو توضیح بدم. از فروردین تاحالا باهاش حرف نزدم! چون کلا جواب نمیده و گیر آوردنش سخته. منم حوصله نداشتم هی هر روز  زنگ بزنم بهش تا هروقت دوست داشت بالاخره جواب بده. این بودم که خودم از اول تا آخرش رو تنهایی رفتم. 

4. به مامان گفتم برای کارهای فارغ التحصیلی خودم تنهایی میخوام برم تبریز. اولش براق شد و گفت نخیر! و اومد قضیه چه معنی داره دختر تنهایی بره شهر غریب رو دوباره باز کنه که گفتم بابا! دخترای کوچکتر از من، مخصوصا خوابگاهی ها همه شون تجربه سفر تنها رو دارن. بعدم میخوام برم کارای دانشگاه رو انجام بدم. همون موقع تغاری هم پشتم در اومد که آره بابا! بذار بره. بزرگ شده دیگه! مامان جواب داد: آخه این بعضی وقتا یه کارایی میکنه. چون فکر میکنه بزرگ شده و هیچی حریفش نیست، کارای احمقانه میکنه. 

مامان من هنوز نفهمیده اون دختر 14 ساله که اشتباهاتش زیاد بود دیگه بزرگ شده و کم کم داره سی سالش میشه...