۶ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

I'll be there for you

خیلی ها رو دیدم که حسرت داشتن دوستانی مثل سریال فرندز رو داشتن. اما راستش من هیچوقت اصلا بهش فکر هم نکردم. چون همیشه دوست های خوبی داشتم و روابطم باهاشون به نظرم در بهترین حالت بود. 

اما مشکلی که دارم اینه که درحال حاضر، دوست 10 ساله ام داره کم کم رابطه اش رو از مثلث دوستی سه نفره مون که ابدی به نظر میرسید کمرنگ میکنه، و خیلی رک بگم، این باعث میشه دلم بخواد خفه اش کنم!

اینکه میدونم نیاز به دیدن روانپزشک داره اما از حماقت و لجاجت سرشارش امتناع میکنه اذیتم میکنه.  یادمه یه مدت حالش اینقدر بد بود که یواشکی قرص های اعصاب مامانش رو میخورد تا حالش بهتر بشه. اما حاضر نبود دکتر بره. این مال زمانی بود که حداقل با ما حرف میزد. دیگه حتی حرف هم نمیزنه.

به خاطر مشکلاتی که داره، افسردگی گرفته و تازگی‌ها خیلی چیز ها رو بهونه میکنه تا مارو نبینه. بعضی از دلیل هایی که میاره مسخره و خنده داره و با هم در تناقضه، وقتی هم که به روش میارم حرفات با هم نمیخونه، بازم فکر میکنه و بهانه های مسخره تر میتراشه. 

امروز به یک مرحله جدید رسید. رسما گفت حوصله تون رو ندارم. 

من هنوزم دلم نمیخواد روابطی مثل کاراکترهای فرندز داشته باشم، چون با اینکه به شدت از دست دوستم عصبانی و دلخورم، ته ته ته ته ته ته ته دلم امیدوارم که رابطه مون بالاخره بهتر بشه، و تازه، هنوز دلی عزیزم رو درکنارم دارم. اما وقتی دوستم اینطوری مارو از خودش میرونه و نمیذاره بهش کمک کنیم، کنارش بودن واقعا سخت میشه و نمیذاره پیام تیتراژ فرندز رو به مرحله عمل برسونیم!

آه...خدایا! چه قدر دلم میخواد خفه اش کنم!! 

  • سارا
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۰۱

مساله جنسیت

من شهره لرستانی رو خیلی دوست داشتم. تمام بازی هایش دوست‌داشتنی بود و به دل می‌نشست. اما خب متاسفانه اینجا آمریکا نیست که اگر تغییر جنسیت بدی بیشتر از قبل بولدت کنن، یا اگر درگیر یه سریال پرطرفدار بودی، کل داستان رو به خاطرت بچرخونن و جنسیت شخصیت اصلی رو عوض کنن و طوری توی سیزن سوم نشون بدن که این کاراکتر مثلا از همون بسم اللهِ تیتراژِ سیزنِ اول درگیر جنسیتش بوده. درحالی که نبوده. (آیا این فقط منم که قضیه الیوت پیج توی umbrella academy رو زیادی عجیب و غریب یافته ام؟ آخه چرا باید فیلمنامه فصل سوم به خاطر یک نفر تغییر کنه، درحالی که این بازیگرها صرفا برای روایت داستان هستن.یعنی به نظرم بازیگر باید در خدمت فیلم باشه، نه اینکه فیلم در خدمت بازیگر. هرجا رو دیدم، همه به طور عجیبی از قضیه تعریف کرده بودن!) 

تغییر جنسیت یک بازیگر توی ایران به معنای پایان زندگی حرفه ای اون فرده. و خب واقعا ناراحتم که دیگه نمیتونم بازی‌های شهره اسلش مازیار لرستانی رو توی تلویزیون ببینم. 

اما خب، اگر بخوام به نیمه پر لیوان نگاه کنم، باید بگم که یکسری از سریال های تکراری رو که صداسیما صدبار تا الان پخششون کرده (و صددرصد قصد داشته هزاربار دیگه هم نشون بده) دیگه هرگز نخواهیم دید.

و این، برای منی که حتی باوجود فیلم هایی که برای اهل خونه دانلود میکنم، بازم مجبورم شاهد فیلم های تکراری، اونم دوبار در روز با‌شم (نپرسید چرا) مسرت بخشه.

 

#چطوری_از_شر_جومونگ_خلاص_بشیم؟ 

#چطوری_آرشیو_صداسیما_و_سرورهای_تلوبیون_را_نابود_کنیم؟

#مرگ_بر جومونگ

#مرگ_بر_تسو

#مرگ_بر_چوسان_قدیم

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱

بهترین احساس دنیا

یکی از بهترین حس های دنیا مال زمانیه که یک پروژه رو که سه روز تمام روش وقت گذاشتی و روز آخر رو هم عملا مثل یک جن خونگی کار کردی تا تموم بشه رو بالاخره ساعت 3 صبح تموم میکنی و میفرستیش به امون خدا که بره...

و بعد اون وقت میتونی با فراغ بال, اعصاب راحت و بدون استرس، سرت رو بذاری روی بالش و غرق در آسودگی وارد دنیای خواب و خیال بشی.

:))) And I'm just about to do that

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

اسم فیلمه یادم نمیاد...

یادمه بچه که بودم شبکه دو (شنبه ها ساعت9 شب) یه سریال خارجی میداد که داستانش اگر درست یادم بیاد اینطوری بود:

یه پدری بود که توی تاریخ گم میشه! بچه هاش، یه پسر و یه دختر که فلج هم بوده و هردوشون دبیرستانی بودن، شروع میکنن دنبالش میگردن. توی هر قسمت، به یک برهه ای از تاریخ میرفتن و جای یکی از شخصیت های معروف زندگی میکردن تا بلکه بتونن سرنخی از پدرشون به دست بیارن. یادمه یه بار دختره شده بود پیشگوی معبد دلفی و پسره هم یک خواننده خیلی معروف با صدای رویایی که زندانیش کرده بودن، اما یادم نیست چه شخصیتی بود.

چیزی که خیلی عجیبه، اینه که روز و زمان پخش فیلم یادمه، اما اسمش یادم نیست! و این چند روزه به طور عجیبی صحنه های کمی که از سریال یادمه، مدام توی ذهنم تکرار میشه  و آرامش رو آسایش رو ازم گرفته. خیلی هم سرچ کردم تا بلکه پیداش کنم، اما سرنخ هام خیلی کمه.

شما همچین فیلمی رو یادتون نمیاد؟

پ. ن: این روزا دارم سعی میکنم میزان فیلم دیدنم رو کاهش بدم و در عوض بیشتر کتاب بخونم. فکر کنم این خوره ذهنی، از عوارض خماریه! 

 

پ.ن2: با تشکر بسیار بسیار بسیار فراوان از عارفه، فیلم یافت شد. اسمش این بود: دنیای افسانه ها - mythquest. خدا خیرش بده عارفه رو. اصلا روحم شاد شد. خیلی مسرت بخشه که آدم همچین دوست هایی داشته باشه تا با یک اشاره، دست کمک به سمتش دراز کنن و ایکی ثانیه، مشکل چندین ساله اش رو برطرف کنن.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۰۱

داستان خانوم

وقتی به دنیا اومد، پدر‌ش نمیدونست چه اسمی روش بذاره. سلیقه هم نداشت. اسم دخترش رو گذاشت  «خانوم». میگفت همه توی کوچه و خیابون اسم من رو میدونن، به اسم صدام میزنن: خانوم بیا اینجا، خانم از این طرف، خانوم بدو بدو حراجش کردیم! 

دختر سرزنده و پر شر و شوری بود. اما خواستگار نداشت. توی 19 سالگی، چون توی دهاتشون ترشیده محسوب میشد، دادنش به یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر. 

تمام عمرش رو از شوهرش که هرگز درکش نکرد متنفر بود. یه آدم بداخلاقِ یبسِ بی ادب که گاها دست بزن هم داشت و هیچوقت گره ابرهای کلفتش از هم باز نمیشد. تنها مایه دلخوشی اش این بود که شوهرش از خودش خیلی بزرگتره و زودتر میمیره. بعدش میتونه برای خودش زندگی کنه. مهمونی بره، گردش بره، دف بزنه و برقصه... میخواست بعد از مرگ شوهرش، بالاخره برای خودش زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. 

اما خب، طفلکی توی مرگ هم شانس نیاورد. خیلی زود رفت. شوهرش، نگهبان زندانش، و مایه عذابش هم درست دو هفته بعدش مرد. دق کرد. نمیتونست بدون همسرش که تمام این مدت اذیتش کرده بود زنده بمونه.

دوستش داشت. اما بلد نبود نشون بده. و دنیا رو برای هردوشون جهنم کرده بود. 

تنها خاطره ای که از خانوم دارم، زمانیه که وقتی خیلی کوچیک بودم منو بوس میکرد و چون منم بدم میومد، با حرص جای ماچ آبدارش رو پاک میکردم. و اون فقط میخندید.

کل زندگیش پر از ناراحتی بود و اون همیشه میخندید و سعی میکرد بقیه رو هم خوشحال کنه. بعضی وقتا که بهش فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که یه قهرمان واقعی بوده. کسی که سرنوشت از همون اول روی خوش بهش نشون نداده و اون با لبخند پذیرای همه چیز شده و سعی کرده با خنده و شادی حال بقیه رو بهتر کنه، اگر این آدم قهرمان نیست، پس کیه؟ برای من، خانوم از هر ابرقهرمانی، ابرقهرمان تره. 

(میشه یه صلوات برای روحش بفرستین؟) 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

دندون عقل

دندون عقل چیز مزخرفیه.

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه.

 

سوم دبیرستان که بودم، دوتا پایینی ها تصمیم گرفتن از نهفته بودن در بیان. نوکشون که بیرون زد، تصمیم گرفتن دیگه کلا بیرون نیان. دیدن دنیا اونطوری که وقتی توی اعماق لثه پنهان بودن جذاب به نظر میرسید نیست. 

اما همون نوک بیرون زده پدر من رو در آورد. 

فرستادنم پیش دندانپزشک جراح تا یه کاریش بکنه. و فرآیند بیرون آوردنشون اونفدر دردناک بود که حد نداشت.

دوتا دندون عقل بالایی کاملا دراومدن. پارسال یکی شون رو کشیدم. چون اونقدر به دندون بغلیش فشرده شده بود که اجازه تمیز شدن نمیداد. برای خودش مونده بود اون گوشه و پوسیده بود.

کشیدن این یکی هم خیلی درد داشت. 

از دیروز، بازمانده شون درد گرفته... 

و قشنگیش اینجاست که من تازه فهمیدم بی حسی موضعی که دکتر موقع عملیات تزریق میکنه، به صورت خانوادگی روی ما اثر نداره و ما تمام دردش رو با تمام وجود حس میکنیم. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب