۱۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

پیاده های بالدار

کم کم داریم به سمتی میریم که وقتی داری توی پیاده رو راه میری، یهویی از پشتت یه موتوری با سرعت میاد و با فاصله 50 سانتی متری از پاهای دلبندت توقف میکنه (در حالی که اگر یک ثانیه دیرتر توقف کرده بود، از روت کاملا رد میشد و صافت میکرد :| ) و داد میکشه : " مگه صدای موتور رو نمی شنوی؟ برو کنار دیگه! اه! این پیاده ها " موتور رو " رو ول نمی کنن " و بعد هم درحالی که هزارتا فحش ریز و درشت نثارت میکنه، پاشو میذاره روی گاز و دور میشه ...

و تو میمونی و وجدانت که چرا از " موتور رو " رفتی و باید بیشتر رعایت کنی و نباید حق و حقوق موتوری ها رو به همین راحتی زیر پا گذاشت! و این احتمالا تقصیر توئه که نتونستی دوره تکامل رو به درستی سپری کنی و بال در بیاری و پر بکشی تا مزاحم موتوری ها نباشی.

  • سارا
  • سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷

دکتر اعظمِ سبیل چخماقی

دکترها دو دسته اند.

 

یک دسته، اون متوهم های از دماغ فیل افتاده اند که حال ندارن دهنشون رو باز کنن و هیچ وقت خدا دلیلی نمیبینن که انرژی عزیزشون رو صرف معاینه کامل بیمار و یا ( اگر خیلی لطف کنن ) توضیح نوع بیماری به بیمار کنن و  به درک که بیمار، حداقل بابت پولی که میده، نیازمند یه نیمچه توضیح در رابطه با اینه که چه مرگشه!

 

دسته دوم از اون آدم های باحال و پرانرژی هستن که عمدتا جزء آدم ها تک بعدی هم محسوب نمیشن و تا دلت بخواد راجع به زمین و زمان اطلاعات دارن و همیشه هم با دقت و سر حوصله معاینه ات میکنن و همیشه هم میدونن که واقعا چته که متاسفانه این نسل از دکترها درحال انقراض هستن و کمبودشون به شدت در مطب هایی که مثل قارچ از زمین رویش میکنند، حس میشه.

 

حالا یک عدد دکتر دسته دومیِ شصت و خورده ای سالهِ ی نسبتا عضلانی با سبیل های چخماقی یک دست سفید و صورت گرد و سرخ رو تصور کنین که یه مطب پر از گل و گیاه و آکواریوم و یه عالمه ماهی داره و برای خودش یه دستگاه پخش موسیقی توی یکی از قفسه ها گذاشته و وقتی وارد مطبش میشی، میبینی که داره بین گیاه هاش قدم میزنه و با آهنگ های نوستالژیکش واسه خودش حال میکنه.

روی میزش کتاب جزء از کل رو میبینی که سه پنجم اش رو خونده و وقتی ازش میپرسی که کتاب رو دوست دارین یا نه، برات از خشم و هیاهوی فاکنر مثال میاره که روال داستان، یه چیزی توی مایه های همونه و با تکنیک جریان سیال ذهن نوشته شده و اگر فاکنر دوست داری، این رو هم دوست خواهی داشت.

و برات یه داستان تعریف میکنه از ابو سعید ابوالخیر که :

 

" یه روز یه مرد چهل ساله ای میره میشه شاگرد ابوسعید و مسلک درویشی در پیش میگیره.

یه مدتی میگذره و ابوسعید میبینه که این آدم هنوز اون نخوت اش رو کنار نذاشته.

به خاطر همینم بهش میگه که بره بازار و دل و روده تمامی احشامی که اون روز کشته شده اند رو بذاره توی سینی و بیاره.

مرد هم همین کار رو میکنه و توی راه برگشت، برای اینکه بتونه سینی رو حمل کنه، میذارتش روی سرش و در طول راه، تمامی اون چیزایی که هم من میدونم چیه و هم شما میدونین چیه، از سرو و گردنش روان میشه.

مرد با سینی پیش سعید ابوالخیر میاد و ابواخیر هم بهش میگه حالا اینا رو ببر رودخونه بشور و بعدش بیار بار بذار که میخواییم به عنوان ناهار بدیم به شاگردها.

مرد که حس میکرده غرورش حسابی خدشه دار شده ( چونکه قبلا از کاسب های بنام شهر بوده ) سینی رو دوباره میذاره روی سرش و میره تا رودخونه و خودش رو هم توی رودخونه میشوره و خیس آب، دوباره سینی به سر راه مدرسه رو پیش میگیره.

( حالا حساب کن این مسافتی که این بنده خدا رفته بوده، توی مسیر اول، مثلا از میدون رسالت تا میدون آزادی بوده و برای بار دوم، از رسالت تا چهار راه تهرانپارس. یعنی کل شهر رو راه رفته بوده) 

مرد میاد پیش ابو سعید و شکایت میکنه که همه منو توی راه دیدن و آبرو برای من نمونده. حالا من چی کار کنم با این آبرویی که از دست رفته.

ابوسعید بهش میگه مطمئنی همه تو رو دیدن؟ میگه معلومه. ابوسعید میگه خیل خب. بیا بریم ببینیم کی تو رو یادشه.

و میرن توی اون مسیری که مرد ازش رد شده بوده، از مغازه دارها سوال میکنن : آقا، شما آدمی رو دیدین که از اینجا رد شده باشه و از سر و صورتشم همونی که میدونین جاری بوده باشه؟ همه میگن نه!! ما اصلا همچین آدمی که شما میگین رو ندیدیم!"

 

داشت برام مثال میاورد که اینقدر همه چیز رو جدی نگیر و هیچکس اصلا اون چیزی رو که تو میبینی رو نمیبینه، پس خودت باش و به اینکه فلانی ممکنه در مورد تو چی فکر کنه اهمیت نده، روی خودت کار کن دخترم! : )))))))))))

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۷

باران درد معده رو میشوره و با خودش میبره ... !

صبح :

میگم : میدونی وضعیت الانمون مثل چیه؟ مثل معده میمونه!! دیدی وقتی میخوایی بالا بیاری، هی درد میکشی و از این رو به اون رو میشی؟ نمیدونی که بالاخره میاد یا نه!! انگار که توی برزخی ... فقط میخوایی که تموم شه و دیگه درد نکشی. ما هم الان توی همون وضعیتیم.

خندید. گفت : ببین، آدم بالاخره به یه جایی میرسه که میبینه دیگه هیچی براش اهمیت نداره. به جایی میرسی که بی حس میشی.

یه مدت حرص و چوش میزنی، سعی میکنی به روش خودت یه کاری بکنی. ولی بالاخره با خودت میگی که چی؟ تهش چی میشه؟ تهش فقط خاکه...

و اونجاست که به این نتیجه میرسی باید بری گاوداری بزنی!


 

بعد از ظهر :

بارون میومد. از اون بارونای شدیدی که اگر زیرش بایستی، به ثانیه نکشیده خیس خالی میشی.

یه چتر گرفته بودم دستم و تند تند راه میرفتم تا به مقصد برسم.

با خودم فک میکردم چه بارون به موقعی. میباره که اشک هامونو بشوره و ببره.

میباره که کسی اشک هامونو نبینه، که توی خودش حلشون کنه و باعث حفظ غرورمون بشه.

دیدم که جلوتر از من، چندتا کیسه میوه دستش گرفته و داره زیر بارون راه میره. بارش سنگین بود و جلوتر که رفتم، دیدم از حتی فر موهاش آب میچیکه. هی تند تند پلک میزد تا نذازه قطره های بارون برن توی چشماش.

چترم رو بالای سرش گرفتم و گفتم : مسیرتون کجاست؟ میتونیم تا یه جایی با هم بریم.

 ***************

بارون شدید میبارید. از اون بارونایی که توی کف همه خیابونا دریاچه های بزرگ و پهناور درست میکنه و وقتی قطره ها با شدت به زمین فرود می اومدن، تا زانو بالا می پریدن و بعد توی دریاچه آروم می گرفتن.

گفت : باز خدا رو شکر که یه بارونی اومد. با این تحریم ها و لغو برجام حسابی داغون بودیم، خدا گفت بذار یه حالی بهشون بدم و برامون بارون فرستاد.

درحالی که آب از تک تک اجزای صورت روان بود، لبخند میزد. حالش خیلی خوب بود. بارون یه حال اساسی بهش داده بود.

بارون یهویی شدید شد. دوتایی با هم از خوشحالی قهقهه می زدیم.

می خندیدیم و برای چند لحظه، همه چیز رو جز بارون فراموش کرده بودیم.

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۷

بنویس تا اتفاق بیفتد

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : به هرچی فکر کنی، همون رو هم جذب میکنی.

اسمش رو گذاشتن قانون جذب.

البته به روش ها و اسم های دیگه هم میشناسنش.

مثلا همین قضیه شکرگزاری که میگه تو باید هر روز بارها و بارها نعمت های خوبت رو با خودت تکرار کنی، مراقبه انجام بدی، هرشب اتفاقات خوب روزت رو بنویسی و کلا به یه موجود مثبت تبدیل بشی تا بتونی شادی رو وارد زندگی کنی و هرچیزی رو که میخوای به دست بیاری.

 

یه روز به کتابی بر خوردم به اسم " بنویس تا اتفاق بیفتد "، نوشته هنریت کلاوسر.

این کتاب میگه شما اگر میخوایی کاری انجام بدی و به خواسته ات برسی، باید اون بنویسی. چون وقتی چیزی رو مکتوب میکنی، انگار که حکم وقوع اون اتفاق رو مهر میزنی. کتاب میگه تو هرطور که دوست داری میتونی خواسته هات رو بنویسی، مثلا : 

  • یه فهرست تهیه کنی و به طور مکرر مرورش کنی.
  • فهرستت رو بارها و بارها بنویسی.
  • اون چیزی که میخوایی رو با جزئیات دقیق به همراه دلایلت بنویسی.
  • و ...

توی کتاب مثال هایی از افرادی آورده شده که در جهت برآورده شدن آرزویشان، خواسته هاشون رو نوشتن و بعد هم به اون جامه عمل پوشانده اند. 

هدف کتاب شاید بیان این مطلب باشه که به مخاطب بگه " برادر من، خواهر من، از جزیره یه روزی بیا بیرون! با " اگر " و " کاشکی " و " یه روزی قراره آرزوهام اتفاق بیفته"، هیچوقت پل آرزوهات ساخته نمیشه که بتونی ازش عبور کنی و به سرزمین موعودت برسی."

کتاب میگه که تو وقتی می نویسی، درواقع داری به اون موضوع فکر میکنی ( چه توی خودآگاه و چه توی ناخودآگاه ) و نوشتن به تو شجاعت میده تا قدم هایی رو برداری که شاید ناچیز به نظر بیان، ولی درواقع فوندانسیون پل آرزوهامون هستند!

کتاب " بنویس تا اتفاق بیفتد"، بیشتر روی نوشتن تاکید داره. اما وقتی کمی دقت کنیم، میبینیم که مفهوم کلی اش با فلسفه قانون جذب و شکرگزاری یکیه.

یعنی اینکه برای رسیدن به چیزی، کافیه که بهش فکر کنیم، توی مغزمون بچرخونیمش و حسابی این رو و اون رو بکنیمش، روی کاغذ بیاریمش تا از حالت مجازی، حالت نیمه جامدی به خودش بگیره و برای محقق شدن در دنیای واقعی آماده بشه.( یه جورایی ورز بیاد! ) بعد کم کم هر طوری که می تونیم و در توانمون هستش، شروع کنیم به جلو رفتن. لازم نیست یه قدم فیلی بزرگ برداریم! 

قدم های کوچولوی مورچه ای هم کفایت میکنه : )))))))))))))

فقط باید آهسته و پیوسته، قدم های کوچولو کوچولو برداریم، اون وقت یهویی چشم باز میکنیم و میبینیم که رسیدیم به مقصد ...

 

پ.ن : البته توی اوضاع الان کشور، آرزوها امنیت جانی و مالی ندارن. متاسفانه بیمه شون هم نمیشه کرد که اگر از دست رفتن یا ازمون گرفتنشون، بتونیم به نوعی جایگزین شون کنیم. توی کشورمون اگر آرزویی از دست بره، برای همیشه رفته ...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : انجمن بلاگرهای جوان به دورهمی نمایشگاه می آیند!

کیفیت برگزاری نمایشگاه کتاب هر چه قدرم که بد و افتضاح باشه و هرچه قدر هم مسئولین محترم کم-کاری کنن، این نمایشگاه برای یک سری از موجودات، رویدادِ بسی مهمی تلقی میشه، به طوریکه هیچ چیزی نمیتونه از ارزش معنوی اش برای این دسته بکاهه!

یعنی میخوام بگم:

  • حتی اگر هیچکس انبوه آشغال هایی که روی چمن ها، کپه کپه جمع میشه رو پاکسازی نکنه
  • از خود کله سحر تا نصف شب و به طور مکرر از بلندگوها آگهی های مزخرف و اعصاب خورد کنِ قلم چی " که گویا عدالت آموزشی رو برای همه ایران به ارمغان آورده" و پرتقال " که هی مدام داره خودش رو به بچه ها معرفی میکنه" و مزخرفات دیگه پخش بشه
  • و در سطح نمایشگاه تبلیغاتی مثل " اینجا چه غلطی میکنی و تو باید کتاباتو از گاج مارکت بخری، فهمیدی؟" و "دیجی کالا از فیدیبو حمایت میکنه" که بنیان و اساس نمایشگاه کتاب رو زیر سوال میبرن، دیده بشه
  •  

با اینحال باز هم موجوداتی وجود دارن که از سراسر ایران به سوی نمایشگاه میشِتافَند تا رویدادی رو برگزار کنن که در زبان خارجکی بهش میتینگ ( یا همون دورهمی خودمون )

عرضم به خدمتتون که ما نیز یک عدد از این میتینگ ها رو در روز جمعه داشتیم و سی و سه نفر از همون موجوداتی که نام بردم ( از نوع بلاگرها و خوانندگان بلاگرها )، شتافته بودیم و کنار هم جمع شده بودیم تا ... تا ... تا ...

احتمالا هرکس دلیل خودش رو داره که چرا تصمیم گرفته توی یه دور همی (با این همه آدم! ) شرکت کنه.

دلیل من دیدن آدم هایی بود که قبلا هم یکبار باهاشون ملاقات کرده بودم و اوقات خوشی رو باهاشون داشتم. میخواستم یکبار دیگه ببینمشون و از مصاحبتشون لذت ببرم و آدم های جدیدی رو ببینم که احتمالا به اندازه آدم های سری قبل، باحال و جذاب بودن!! : )) 

و خب باید بگم که زدم به هدف! 

  • ژاندارک زمان رو ملاقات کردم! شیرزنی با نام خاله آقاگل (laugh) که تونست منو سر ناهار به وصال دوغم برسونه
  • لایف سیور من که تونست منو از شر حمله انتحاری یک کفشدوزک نجات بده!! ( معرفی میکنم قهرمان دوران: مهیا )
  • جولیک که همیار گشتزنی های بی هدف ما بین غرفه های مختلف بود و در زمان شکار کتاب ها، خم به ابرو نیاورد و پا به پامون اومد! ( گروه شکار شامل حریر و خورشید و زهرا نیز بود که از یاران قدیمی حلقه بودن )
  • آقا گل، خاله آقا گل و یه دوستی که از یزد اومده بودن ( اسمش یادم نیست متاسفانه ) بعد از ناهار پانتومیم بازی میکردن و ما حدس میزدیم که وقتی دارن بال بال میزنن دقیقا چه منظوری رو میخوان منتقل کنن : ))  ( در پرانتز بگم که از بخش های جذاب بود smiley)
  • دوستی که پس از مراسم معارفه و پخش سرود جمهوری اسلامی از بلندگوها، شعری فیکشنال رو در رابطه با دوران تیره و تاریک نبود هولدن (:|) قرائت کردن که خب هیچکس به اندازه خود هولدن ذوق نکرد طبیعتا :| ولی جالب بود و قوه شعرسرایی شون رو دل ستودم
  • دوستانی هم مثل مکرر و روزالیند فرانکلین به لیست دوستانم افزودم

تعداد خیلی زیاد بود و چون ما برای شکار کتاب گروه گروه شده بودیم و من هم به دلایل خانوادگی مجبور بودم بعد از ناهار جمع رو ترک کنم، نتونستم همه رو خیلی خوب بشناسم که جای تاسفه واقعا.

 

باید بگم که در کل اوقات خیلی خوشی رو داشتم ( البته اگر این مورد رو در نظر نگیریم که بعضیا مجبورمون کردن کله سحر، راس ساعت مقرر، تاکید میکنم، راس ساعت  مقرر در مکانی فرسنگ ها دورتر از مصلی جمع بشیم که برای رسیدن بهش باید کلی دور قمری میزدیم ). به طوریکه من و زهرا و فائلا واگن مترویی که سوارش بودیم رو روی سرمون گذاشتیم و بلند بلند میخندیدیم و صدای خنده هامون در گوش فلک زده هایی که اون موقع از صبح روز جمعه مجبور بودن سوار مترو بشن و نیمه خواب بودن، میپیچید.

شاید هم همون شب، قهقهه هامون به درون اعماق تاریک ترین کابوس هاشون نفوذ کرده باشه! ( گناهش گردن همونیکه مجبورمون کرد بیخودی از مترو استفاده کنیم :| ) نیوشا که فکر کنم سنش از یک سوم مجموع سن ما سه نفر خیلی کمتر باشه هم ما رو مورد تذکر قرار داد، ولی ما همچنان به خنده های رعشه آورمون ادامه دادیم!! ( خیلی شاد بودیم! )

در طول مجلس معارفه هم منو و زهرا که نقش دوقلوهای ناگسستنی رو بازی میکردیم، ور دل هم نشسته بودیم و از حضور همدیگه شجاعت جذب میکردیم و عملا دور همی رو ما دوتا گذاشته بودیم روی سرمون.

میخوام بگم اگر یکیمون نبود، اون یکی خیلی خانوم و متین یه گوشه مینشست و موقع اهدای جوایز دورهمی، نهایتا بلندترین صدایی که باعث و بانی تولیدش بود، یه کف زدن خیلی لطیف می بود.

اما خب از شانس بد دوستان، من و زهرا با هم حسابی جور شده بودیم ! یعنی اینقدر دست و جیغ زدیم و فریاد کشیدیم، اینقدر در گوش هم چرت و پرت گفتیم و وسط مراسم قهقه زدیم و بلند بلند خندیدیم که فکر کنم دوستان به این چشم ما رو نگاه میکردن که : " اینا چرا اینطوری میکنن؟ چرا اینقدر خوشحالن!! نکنه خلی چیزی هستن ؟ 

اشتباه نکنید! ما خل و چل نبودیم!! ما دوتا فقط همدیگه رو یافته بودیم و داشتیم از بودن در کنار هم لذت میبردیم :)))) طوریکه بعدا دوستان در توصیف من گفتن همونی که کنار زهرا نشسته بود!! یعنی اینقدر واضح بودیم!


ببینم احیانا، روز جمعه ای، شما نمایشگاه نبودین؟ صدای خنده های بلند و به قول بعضیا محکمی رو نشنیدین که از کنارتون رد شده باشه؟

شک نکنین که اون خود من بودم : )))

  • سارا
  • شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۷

نمایشگاه کتاب : روز اول فاجعه ای بیش نبود!

امروز، خیلی خوشحال و خندون، شال و کلاه کردم و سمت نمایشگاه راه افتادم.

کلی ذوق زده بودم و اولین باری بود که روز اول نمایشگاه، این میعادگاه علم و فرهنگ رو زیارت می کردم.

با دوستام قرار گذاشته بودیم که بریم غرفه های بین الملل و ناشران خارجی رو حسابی رو بگردیم و روز اول، تا قبل از اینکه بچه های انیم ورلد و سایر دوستان، مانگا ها و آرت بوک ها رو درو نکردن، یه سر و گوشی آب بدیم و شاید یکی دوتا مانگا هم بخریم. 

( به کمیک استریپ ژاپنی مانگا میگن )

اما ...

نمایشگاه افتضاح بود. افتضاح کلمه ای نیست که بتونم عمق فاجعه رو باهاش نشون بدم، باید بگم که اگر مسئولین محترم تصمیم میگرفتن نمایشگاه رو افتضاح برگزار کنن، صد در صد بهتر از چیزی میشد که امروز باهاش مواجه شدم!!

شما تصور کن که یه جای در حال ساخت و ساز رو بدن دست یه سری ناشر. که خیلی هاشون تازه همین امروز صبح شروع به چیدن کتاب ها کرده باشن.

برای اینکه کف داغون ساختمون نیمه ساز دیده نشه، کف اش رو موکت کردن و زیر اون موکت، از تیکه های آهن-پاره بگیر تا آجر شکسته هم پیدا میشه. به خاطر همینم امکان داشت هر لحظه یکی کله پا شه.

دستگاه های پوز کار نمی کردن. نصف ATM ها خراب بودن و برای اینکه پول یه کتاب رو حساب کنی، باید مدت ها توی صف دستگاه ATM میموندی.

و قیمت ها ...!

کتاب های خارجی رو هرکس با هر قیمتی که دوست حساب میکرد. عملا سر گردنه بود. هر جلد مانگای پیزوری که شاید بیش از 200 صفحه نداشته باشه، پارسال با قیمت بین 30 تا 35 تومن به فروش می رفت، اما امسال زیر 58 تومن پیدا نمی کردی. ( البته به جز یه سری دست دوم داغون )

گرونی دلار هم مزید بر علت بود. شما اگر یه کتاب با قیمت 16 دلار میخواستی بخری، باید 96 تومن پیاده میشدی. به دلار بخوای حساب کنی، چیز زیادی نمیشه، اما به تومن ... 96 تومن برای یه کتاب 16 دلاری باعث میشه بغضت بگیره که ...

کتاب های دست دوم انگلیسی هم رسما توی انباری چندین سال خاک خورده بودن و جلدهاشون کثیف بود. اما از اونجایی که یه کتابخون حرفه ای با این چیزا از پا در نمیاد، توی اون همه گرد و خاک شیرجه زدم و تک تک کتاب ها رو بررسی کردم، اما کتاب هایی که میخواستم رو پیدا نکردم.

کلا تنها چیزی که از نمایشگاه گرفتم، یه شربت سکنجبین و لیمو و یه ساندویچ بود :|

تنها خوبی امروز این بود که دوستامو دیدم، با هم دیگه کلی حرف زدیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم.

بازم مثل پارسال، چترم رو در آوردم و درحالی که سه تایی زیرش چپیده بودیم، زیر آفتاب سوزان راه می رفتیم تا مثلا از آفتاب سوختگی در امان باشیم : )))) خیلی مزه داد:)))

رفتیم روی چمن ها زیر سایه درخت نشستیم و ساندویچ خوردیم و بعدش هم همونجا روی چمن ها دراز کشیدیم. باد میومد و وقتی حرف میزدیم، کلماتمون رو باخودش می برد... میتونم بگم امروز چیزی دشت نکردم، اما کلی روحم تازه شد و با یاران غارم درد دل کردم : )))

امیدوارم جمعه بتونم چندتا کتاب خوب به چنگ بیارم!!!!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷

کرک و پرام :|

امروز وقتی با دوستم سوار تاکسی شدیم، همون مردی اومد کنار ما نشست که چند هفته پیش توی تاکسی دوستم رو اذیت کرده بود.

لاغر و ریزه میزه بود و دستاش اونقدر استخونی و بیرنگ بودن که به دستای یه جنازه شباهت داشت.

همین جنازه اونقدر حجیم نشسته بود که عملا آرنجش توی پهلوی من بود! آدم کثیف!

دوست منم گوشیش رو به طور کاملا ضایع، که طرف ببینه، بالا گرفت و از یارو عکس انداخت.

بعد از عملیات عکاسی، جنازه آب رفت! خودش رو کشید طرف در تاکسی و مچاله شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل نصف فضای تاکسی رو اشغال کرده بود. پنجره سمت جنازه باز بود. این نکته خیلی مهمه. الان میگم چرا.

وقتی داشتیم از زیر یه پل رد می شدیم، چند تا جوون که معلوم بود یه چیزی زدن، بالای پل جیغ و داد میکردن. و یهویی دیدیم که از اون بالا یه مایعی ریخت پایین. مثل اینکه یه نفر قوطی آب معدنی رو از اون بالا خالی کنه. با این تفاوت که مایع ریخته شده آب معدنی نبود :| (دقیقا همونی بود که فکر میکنین :| )

و چون پنجره باز بوذ، کمی اش روی جنازه پاشید و ما عمیقا مسرور گشتیم : ))) یعنی من و دوستم، توی تاکسی فقط هی پیت پیت میخندیدیم.

این برای بار سوم در روز بود که کرک و پرم میریخت. کلا بارش باران زرد از زیر یک پل در وسط شهر که باعث و بانی خیر بشه موردی نیست که هر روز باهاش مواجه بشیم!


 

اولی : "تیلور" سنگ داری؟

من : سنگ؟ سنگ چی؟

دومی : آره دارم. بیا! ( دست در جیبش کرد و یه چیزی شبیه ظرف نگه دارنده نوک های مداد نوکی بیرون آورد و به دومی داد )

اولی دل و روده فندکش رو روی میز خالی کرد، یه سنگ چخماق از قوطی نوک مداد نوکی ها در آورد و دولوب، توی فندک انداخت.

دومی فندکِ وِری بیگ سایز اش رو از همون جیبی که ظرف مدادنوکی ها رو درآورده بود، بیرون کشید، روی میز گذاشت و گفت : " چه گوارا " قول داده بودی که مال منم پر کنیا. 

اولی : آره. بذار الان هر دو رو راست و ریست میکنم.

اولی یک عدد ظرف کوچک بنزین از توی کیفش درآورد و شروع کرد به پر کردن یکی از فندک ها.

من : بنزیییییین؟ توی کیف؟ چرا آخه؟؟؟؟؟

دومی ( با خنده ): البته کیف جای مناسبی برای نگه داری طرف بنزین نیست چه گوارا !! من معمولا مال خودم رو توی داشبورد نگه میدارم!!

اولی : تو دیگه اوضاعت خیلی خراب تر از منه. ( رو به من : ) برای اینکه همیشه آماده باشیم و لنگ نمونیم!! البته من گازوئیل هم دارم، ولی اون خونه است.

من : بابا خریدن یه فندک که این حرفا رو نداره. 

هر دو با تاسف سری برام تکون دادن. که یعنی من ئرک نمی کنم و خیلی از ماجرا پرتم!

امروز برای اولین بار عمق فاجعه ی هستی یک سیگاری رو درک کردم و برای دومین بار کرک و پرام ریخت.

( اسامی برای حفاظت از اشخاص واقعی مورد ابداع قرار گرفته اند! )


 

امروز موسس سایت حس مهر برام توی بلاگم پیام گذاشته بود و گفته بود واسه مدیر فنی مون یه لیوان دیگه سفارش میده. ( توی این مطلب شرح ماوقع رو آورده بودم ) خداییش اینکه منو یافته بود و برام پیام گذاشته بود، بسی دلگرم کننده، مسحور کننده و متعجب کننده بود. اینقدر شوکه شده بودم که اولش با حیرت فقط به مانیتور زل زدم، بعدش دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و تا عالم و آدم رو خبر نکردم، بر جای ننشستم. مدیر فنی مون هم کلی ذوق کرد!

این اولین باری بود که امروز، کرک و پرام ریخت.


 

من : امروز سه بار کرک و پرم ریخت :|

ته تغاری : حالا چرا اینقدر زیاد کرت و پرت میریزه؟

من : فقط یه امروز میزان ریزشش زیاد بود. آخه قضایایی که اتفاق افتاد کرک و پر ریختنی بود! 

(بعد از تعریف وقایع )

ته تغاری: ریختنشون به جا بود :|

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷

لطفا هیز نباشید!

یه خانم هیچ وقت یه آدم هیز رو یادش نمیره...

مخصوصا اینکه " طرف " مورد نظر، یک ساعت تموم توی اتوبوس رو به قسمت خانم ها نشسته باشه و با چشماش همه رو از دم عاصی کرده باشه.

هیچ وقت اون حالت مشمئزکننده و نفرت انگیز چشماش و نیمچه لبخندی که که گوشه های لبش رو میده بالا از یاد یک خانم نمیره و اگر دوباره ببینتش، اون چرخش زشت نگاهش همه چیز رو در یک لحظه به یاد آدم میاره.

اینجور وقتاست که دلت میخواد با هرچی دم دستته، بری بکوبی توی سرش و بهش بگی چشاتو بنداز پایین. 

یه " بی شرف " هم نثارش کنی که دلت خنک شه!

 

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۷

در امتداد حس مهر ... یک ماگ گرفتم!

حس مهر ...

هیچ وقت واقعا حس خاصی نسبت به این سایتی که قرار بود " حس مهر " رو در آدما بیدار کنه و باعث و بانی یه عالمه شادی بشه نداشتم.

یعنی نه اینکه کاملا هم سیب زمینی باشما!! نه!! مثلا اینطوری بود که میگفتم " اِ چه خوب! چه آدمای خیری! چه فکر جالبی "

بعد از هشت ماه که سایت دو تا فاز تکامل از ابتدا تا انتها رو گذروند و بالا اومد و همه کارهاش انجام شد و همه مون، با وسواس تمام، بارها و بارها چک اش کردیم و دیتااینتری اولیه انجام شد و در آخر تحویل این خیرینِ جهانِ نوین دادیمش، بازم حس خاصی نداشتم جز اینکه یس! این پروژه هم با موفقیت انجام شد!!!

اما سه چهار روز پیش، حس مهر برای تشکر از خالقان این سایت ( اهم! خودمون رو میگمcool ) یه سری ماگ برامون فرستاد که اسم هر کدوممون روش نوشته شده بود، با استایل حس مهری! طوری که هروقت میخوایی آب یا چایی بخوری، یادت بیاد که حس مهر همچنان امتداد داره و راهش هیچ وقت متوقف نمیشه...

بروشور هایی که برامون فرستاده بودن نشون میداد که واقعا دارن زحمت میکشن. گویا مردم هم استقبال کرده بودن از این ایده. انگاری یه عالمه بیمار نیازمند تحت درمان قرار گرفتن و حالشون داره خوب میشه.

( یه عکس کوچولو از یه ور بروشور رو میتونین اینجا ببینین )

اون موقع بود که احساس غرور کردم، اینکه منم جزئی از این طرح بودم و براش زحمت کشیدم. اینکه منم توی این کار سهیم بودم و اینکه الان به این همه آدم نیازمند داره کمک میشه، منم یه دستی توش داشتم. ( درسته که میگن مدیر پروژه ها عملا هیچ کاری میکنن -که کاملا تکذیبش میکنم :|) ولی بابا دیگه لوگوشون رو که خودم آپلود کردم!!

 

این ماگ عزیزمه که بلافاصله با دیدنش، ماگ قبلیم رو بازنشسته کردم :

ماگ حس مهر

پ . ن 1 : یعنی فامیلیم رسما به خانی تغییر کرده :| فکر کنم دیگه هیچکس منو با فامیلی اصلیم نمیشناسه و اگر زنگ بزنم و خودمو با فامیلی اصلی ام معرفی کنم میگن ببخشین شما؟ اینم مدرکش : )))))

پ . ن 2 : مدیر فنی مون عاشق این پروژه بود. با جون و دل کد میزد براش. ماگی که براش فرستاده بودن، دم در شرکت شکست و دسته اش چند هزار تکه شد :| طفلک خودش باور داره که بد شانس ترین موجود دنیاست و فقط یکی بدشانس تر از خودش پا به عرصه هستی نهاده. قبلا فکر میکردم چرت میگه، الان ایمان آوردم :|

پ . ن 3 : امروز تراکنش های حس مهر زده بود به سقف! ماهایی که برای تست ها و دیباگ کردن ها 1000 تومن 1000 تومن کمک کرده بودیم، برامون اس ام اس میومد که اینقدر نفر به فلان بیمار کمک کرده اند و برین حالش رو ببرین : )))

حس مهر، امیدوارم که تا مدت ها حس مهرت امتداد داشته باشه ... تا اون سر اقیانوس ها هم کشیده بشه ... و به خاطر دست یاری تو، دست هایی که برای کمک گرفتن دراز شده اند، دست خالی برنگردند ...

 

  • سارا
  • شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷

دنیا دیگه زیادی داره کوچیک میشه!

دنیا خیلی کوچیکه. خیلی خیلی ... کوچیکه ... 


بخش اول : گذشته شیرین

وقتی که یک عدد دانشجو بودم، یه روز یه اعلامیه دیدم که اعلام میکرد یونی مون قراره کلاس های رایگان آموزش html و css رو برگزار کنه.

من، یک عدد دانشجوی الکترونیک، که هیچ ربطی به html و css نداره، تصمیم گرفتم توی این کلاس، شرکت کنم. ( به خدا اگه دلیلش الان یادم بیاد که چی بود!! )

آقا ما رفتیم و ثبت نام کردیم و کلاه گروه بندی گذاشتن روی کله مون و مسابقه گذاشتن و داور تعیین کردن و بهمون گفتن بشینین، لی اوت دیجی کالا رو اول بسم الله بیارین بالا.

من اینطوری بودم که : وات؟ چرا آخه؟ ( ناگفته نماند هرکس هم که میشنید من رشته ام برقه - از جمله هم تیمی ام - واکنشش دقیقا همین بود :" وات؟ چرا آخه؟؟؟ " که نونت نبود، آبت نبود، اچ تی ام ال و سی اس اس یاد گرفتنت چی بود! )

از شانس بد روزگار، نه من و نه هم تیمی ام درک درستی از کاری که قرار بود بکنیم نداشتیم. زین جهت داور رو صدا زدیم و ازش کمک خواستیم! داور ( یک عدد جوون رعنا که یکسال از ما بزرگتر بود و علی نام داشت ) اومد با ما توی یه کافه نشست، کلی چیزمیز یادمون داد، ما رو مدیون خودش کرد و رفت.

منی که کل عمرم نمی دونستم کد چیه، هفته آخر اسفند با هم تیمی ام نشستیم و اشک ریختیم و کد زدیم. بحث حیثیت بود آخه! نمی تونستیم پا پس بکشیم. 

مسابقه حذفی بود و اگر چیزی تحویل نمیدادیم، یا آخر میشدیم یا شوتمون میکردن بیرون و خب ما هردومون غد و کله شق بودیم ( جوونی کجایی که یادت بخیر! ) مخصوصا من که برق میخوندم و میخواستم به کامپوتری ها ثابت کنم که از پس همه کار بر میام.

گروهمون دوم شد. بعد از اون من کلا با بچه های کامپیوتر میپریدم. علی الخصوص با هم تیمی ام، آقای داور ( علی ) و نامزدش، یگانه.

علی و یگانه ماه بودن. میخواستن ازدواج کنن و خانواده هاشون قرارمدار هاشون رو گذاشته بودن. من عاشق ترکیب علی - یگانه بودم و هیچ وقت هیچ زوجی رو ندیده بودم که مثل این دوتا همدیگه رو دوست داشته باشن. انگار که آدم و حوا توی روح این دوتا حلول کرده بود و خودشون دوتا تنها آدم هایی بودن که میتونستن برای اون یکی وجود داشته باشن. در یک کلام، زوج ایده آل من بودن!

بعد از مسابقه ( که اون وسطا تیم ما حذف شد ) قرار شد که توی یه پروژه با خانم و اقای داور و بقیه دوستان روی یه پروژه کار کنیم و باعث شد که ساعت های بیشتری رو با هم بگذرونیم.

یادمه یه بار ما دختر ها رفتیم توی یه کافه دنج نشستیم، کلی خوردیم و کد زدیم و خوردیم و باز هم خوردیم، و در اخر علی اومد دنبال یگانه، تمام خورده های ما رو حساب کرد و بعد هم دوتایی رفتن. حرکتش، به نظر منِ 20-21 ساله، خیلییی کووول بود!

راستش رو بگم، خیلی حسرت خوردم! حسرت اینکه همچین کسی رو توی زندگی ام ندارم. واقعا دوست داشتم منم یه آدم همه چی-دون باحال پیدا کنم که همیشه و هر لحظه حواسش بهم باشه.

پروژه مون به جایی نرسید. دیگه بعد از اون ندیدمشون. همیشه دوست داشتم بدونم که چی شد بالاخره؟ آدم و حوا به هم رسیدن یا نه؟ رفتن سر خونه و زندگیشون یا نه؟ بچه دار شدن یا نه؟ و ته دلم براشون آرزوی خوشبختی میکردم.

اون کلاس و اون پروژه نیمه کارمون باعث شد که جهت زندگی من برای همیشه تغییر کنه و توی یه راه کاملا متفاوت بیفتم. کار الانم رو از همون کلاس، از اون تیم دونفره و از گشتن های گاه و بیگاهم با علی و یگانه دارم.


بخش دوم : زندگی گذشته به آینده متصل می شود!

یکی دو سال پیش، توی یه شب بارونی که اونّی از سر کار بر میگشت و ماشین گیرش نمی اومد بره خونه، یه آقایی میاد و این اونّی ما رو با سه نفر دیگه سوار ماشینش میکنه و  تا یه جایی می رسونه. ( اونّی در زبان فخیم کره ای به معنای خواهر بزرگتر هستش - با تلفظ onni - و من در شرکت یک عدد از این اونّی ها دارم که یه روز اومد شرکتمون و شد مدیر داخلی مون) 

بعد از اون، اونّی با این آقاهه دوست میشه و چون مسیرشون یکی بوده، خیلی وقتا این آقاهه با دوست دخترش می اومدن و اونّی رو میرسوندن.

خلاصه این دوستی شون ادامه یافت تا اینکه چند روز پیش اونّی داشت از این آقای نیکوکار یه چیزی رو نقل میکرد و تلگرامش هم جلوش باز بود. گفتم بده ببینمش. و زدم روی عکس پروفایلش که دیدم ای دل غافل! آقای نیکوکار، علی خودمونه. همون علی توی ترکیب علی و یگانه.

شروع کردم به ذوق کردن و بلند بلند ابراز احساسات کردن و اینا. با هیجان خاطراتمون رو برای اونّی تعریف میکردم. اصلا باورم نمیشد و تنها چیزی که هی به زبونم میومد این بود که دنیا چه قدر کوچیکه. که اونّی من، یکی از دوست های قدیمی منو میشناسه و اینکه من چه قدر دوست داشتم بدونم علی و یگانه بالاخره مزدوج شدن یا نه.

که اونّی آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت : زنش؟ کدوم زنش؟ تموم شد رفت! 

و من وا رفتم. انگار یه سری اتفاقاتی افتاده بینشون و جدا شدن.

اونّی میگفت یه روز قرار میذارم باهاش، بیا ببینش سورپریزش کن. اولش با خوشحالی و خنده قبول کردم که آره حتما.

ولی الان دلم نمی خواد ببینمش. ترکیب علی و یگانه که یگانه توش نباشه، ترکیب علی و یگانه نیست!!!! دلم نمی خواد تصوراتم خراب بشه. دوست دارم همونطوری که قبلا بودن، توی ذهنم تصورشون کنم، وانمود کنم که نمی دونم اونّی، علی رو میشناسه و وقتی یادشون می افتم به این فکر کنم که بالاخره خونواده علی رضایت دادن که این دوتا برن سر خونه و زندگیشون و یگانه تونست نظر خونواده علی رو جلب کنه یا نه.


 وقتی داشتم با حرارت و شور و شوق از خاطراتی که داشتیم واسه اونّی تعریف میکردم، "شرابی" برگشت گفت : چه خبرته اینقدر شلوغ میکنی؟

درحالی که دستام رو با شدت توی هوا تکون تکون میدادم، گفتم : آخه میدونی، دنیا خیلی کوچیکه!

دنیا کوچیکه ... بعضی وقتا در عین کوچیکی ظالم هم هست ...

  • سارا
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷

اندر ظرافت های زبان فارسی

زبان فارسی خیلی زبان جالبیه. ظرافت های جذابی داره که با یه اشتباه کوچیک، میتونه دودمانت رو بر باد بده، به طوریکه بعد از یه مکالمه، هی به خودت فحش بدی و صدبار از خجالت آب بشی و اینا.

اصن من به خاطر همینه که عاشق این زبانم!!

وقتی داریم رسمی حرف میزنیم، سعی میکنیم از الفاظ با احترام استفاده کنیم.

وقتی میخواییم خیلی خیلی احترام بذاریم، سطح مودبانه بودن کلمات رسما آمپر میچسبونه. طوری که اگر به جای دوم شخص جمع از صورت اول شخص مفرد استفاده کنیم، بعدش باید سر به کوه و بیابون بذاریم.

برای مثال به طرف میگین " می فرمودین" و اون هم برگرده بگه " بله، می فرمودم " و وقتی به خودش میاد، دیگه کار از کار گذشته و آبروی ریخته رو نمیشه دیگه جمع کرد. ( یه بار یه بنده خدایی توی برنامه به خانه برمیگردیم این سوتی رو داد، خیلی دلم براش سوخت!)

امروز داشتم با یه بنده خدایی حرف میزدم، خواستم خیلی مودبانه حرف بزنم و به طرف اجر و قرب بدم. گفتم "خانم فلانی من قبلا شما رو زیارت کردم". برگشت گفت : " بله قبلا زیارت کردین! "

و من هی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیر خنده. بله!ما خانوم رو قبلا زیارت کرده بودیم!

طفلکی حتما بعد از قطع کردن تلفن هی به خودش فحش داده و خودخوری کرده. 

( ته تغاری نظرش عکس منه. میگه شایدم عین خیالش نبوده و بی خیالی طی کرده و همه عین تو ملا لغتی نیستن - به هر حال خدا داند و بس)

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷

نفرین صداقت

ما یه همکار داریم، اسمش صداقته. خیلی آدم آروم و خوبیه.

ولی این بنده خودا موس-درگیری داره. یعنی از اون اول که اومد، هرچند وقت یه بار یه موس داغون میکرد میذاشت کنار.

به این صورت که دکمه چپ موس یا از کار می افتاد یا دوبار کلیک می کرد.

ذخیره موس های شرکت رو تموم کرد یعنی. ( البته موس های شرکت هم چندان تعریفی نداشتن :| زپرتی هستن )

یه روز یه سوپر-موس دادن دستش گفتن بیا!! این دیگه خراب نمیشه. ( سوپر موس خیلیییی خفنه! شکلش مثل ماشین بتمن میمونه و یه عالمه چراغ و دکمه ریز و درشت در اقصی نقاط بدنه اش به چشم میخوره. )

 

حالا از وقتی این موس رو دادن دست صداقت، موس های من شروع کردن از کار افتادن. دوتا موس گداشتم کنار تا الان. 

 امروز داشتم کار میکردم، بعد اعصابم یهویی خطخطی شد و با شدت تمام چندتا کلیک پشت سر هم به موس بیچاره وارد نمودم که با اعتراض صداقت روبه رو شد که میگفت: حالا الان میزنی موس رو خراب میکنی، بعد میندازی تقصیر من، آقا اسم من بد در رفته! ( و یه چیزهای آرومی هم زیر لبی گفت که نشنیدم )

منم در جواب گفنم: این نفرین صداقته. گریبان گیر من هم شده.

کلی خندید. ماجرا تا کلیک های محکم دیگه عجالتا مسکوت ماند.

 

( البته تازگی ها کاشف به عمل اومده که بعضی از دوستان روز تعطیل پا میشن میان شرکت و " دوتا " بازی میکنن که به خدا اگه بدونم چیه!! فقط در این حد میدونم که یه بازیه که عملا با موس و مخصوصا دکمه چپ کار داره و اینقدر سرعتی کلیک میکنن که در نهایت میزنن موس ها رو داغون میکنن :| ولی این دلیل نمیشه که ما عامل خرابی موس های شرکت رو نفرین صداقت ندونیم :| )

  • سارا
  • يكشنبه ۲ ارديبهشت ۹۷

ممکنه همون " چیزی " که دوستش نداریم، آرزوی بقیه باشه

یه مفهومی هست با این مضمون که میگه : ممکنه تو یه "چیزی" رو داشته باشی و دوستش نداشته باشی، اما همون " چیز"، ممکنه آرزوی خیلیای دیگه باشه.

اصطلاح دقیقش رو یادم نمیاد. ( اهم... مهم مفهومشه البته! )

و تازه وقتی یه نفر زل میزنه توی تخم چشاتون و می پرسه :

" منی که 10 ماهه دارم برای فلان چیز کار میکنم، چرا به دستش نمیارم و چرا یاد نمیگیرمش؟ چرا منو نداشتن جای تو؟"

و مخصوصا داره به تخم چشمای تو زل میزنه، چون میخواد بگه : تو چی داری؟ چرا آخه؟ چراااااا تو؟ چه قدر واردی مگه؟ و این در همون لحظاتی به زبون آورده میشه که شما با خودتون میگفتین که نه! این اون چیزی نبود که من واقعا دلم بخواد و کاش وضعیت آروم تر و شادتر و با ثبات تری داشتم.

این وضعیت مثل یه سیلی میمونه که با شدت به صورت آدم برخورد میکنه. و بهت میگه که دوتا راه بیشتر نداری :

1- می کشی کنار و ادامه نمی دی و میری رد کارت

2- یا واسش تلاش میکنی و تمام و کمال به دستش میاری

 

معلومه که غلطه! راه حل سوم معمولا جذاب تره و من بیشتر دوستش دارم: 

پس فردا میرم توی زمین، هر توپی که اومد به طرفم رو با ساعد و پنجه و آن جانی که در بدن دارم، پاس میدم بره. اگرم نشد فدای سرم! مسابقات بین المللی نمیخوام برم که! و سعی میکنم از تک تک لحظاتم لذت ببرم. به درک که بقیه میخوان برای مسابقه تلاش کنن و تیم بدن بیرون! من فقط میخوام با ورزش کردن از استرسم کم کنم و این استرس کم کردن نیازی نداره که چشم یه عده دنبال جایگاه نصف و نیمه من باشه که توی زمین اصلی سالن، با هر خراب کردن مجبورم جامو بدم به یکی دیگه :|

( درواقع راه حل نبود! فقط لیستی از حس ها و کارهاییِ که دوست دارم انجام بدمه. بماند که توی زمین وسط بازی کردن یه زمانی آرزوی منم بود، اما الان سال ها از اون روزا گذشته )

 

پ.ن : چه قدر غر زدم :| 

پ.ن 2 : بعد از دو سال نیم یهویی رفتم باشگاه ثبت نام کردم. مثل پیرزن ها نفسم میگرفت و کم می آوردم. موقع دویدن، حس مادربزرگ سوفی رو بعد از پیر شدن توی انیمه قلعه متحرک هاول با تمام وجود حس میکردم! داشتم هلاک میشدم از بی آبی و ضعف عضله.

پ.ن 3 : دارم میمیرم از درد عضله!

پ.ن 4 : توی زمین اصلی، سرجمع دو تا پنجه و سه تا ساعد و دو تا سرویس گیرم اومد. بقیه اوقات یا توپ سمت من نمی اومد، یا با جا خالی میخورد توی زمین و نمیرسیدم بهش، یا در اثر ترس از تصادف با هم تیمی، سرعت کم میکردم که بازم  از دست رفتن امتیاز می افتاد گردن من.

پ.ن 5 : دلم میخواد بیشتر غر بزنم، اما خیلی خسته ام!

 

  • سارا
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب