۸ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

قدم بعدی

این ترم استاد جالبی داریم که وظیفه خودش رو درس دادن خالی نمیدونه. بلکه میخواد به هرکدوم از ما کمک کنه تا رشد کنیم، درجا نزنیم و ورژن بهتری از خودمون بسازیم.

جلسه قبل، جمله ای رو از ماکسول نقل قول کرد که حس کردم این جلمه رو فقط و فقط به خاطر من گفته و عجیب به دلم نشست:

وقتی که بالا نمیریم، قطعا عقب می افتیم. اما بالا رفتن سخته. اگر حس کردیم که همه چیز آسونه و داره به خوبی پیش میره، قطعا درحال بالا رفتن نیستیم.

و من اون موقع دقیقا حس میکردم همه چیز چه قدر سخته. اونقدر سخت که کلا از ترسم یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. مطلقا هیچ کاری. ولی وقتی استادمون سر کلاس این جمله رو گفت، نشستم با خودم حساب کردم و دیدم که خب آره درست میگه. و این جمله رو قبلا بارها و بارها به شیوه های مختلف هم شنیدم، اما گاهی لازمه که یه نفر بیاد و بهت یادآوریشون بکنه تا احساس بهتری پیدا کنی و انرژی برای ادامه دادن راهت داشته باشی.

اینا حرفایی بود که دوست داشتم کسی به من بزنه. شاید تو هم جز اون آدمایی باشی که نیاز دارن این حرف رو بشنون تا بتونن به جلو حرکت کنن. پس این هم حرف من به توست:

شاید حس کنی اونقدر همه چیز غیرقابل تحمل و سخت شده که میخوای از همه چیز دست بکشی. شاید دوست داری فرار کنی و به یه جای خیلی دور پناه ببری. اما یادت باشه آدما توی سختی بزرگ میشن و رشد میکنن. آدما یا انجام یک کار خیلی سخت میتونن نسخه بهتری از خودشون بسازن.

پس اگه همچین حسی داری، بدون که توی یه مسیر سربالایی و سنگلاخ هستی و داری به سمت بالا حرکت میکنی و بالاخره یه زمانی به قله میرسی.

قله رو توی ذهنت تجسم کن و قدم بعدی رو بردار.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

مامان میریام و ترامپ

یه جایی توی سریال the marvelous Mrs. Maisel هست که میریام، به عنوان یک استندآپ کمدین رفته روی سن و داره درباره نحوه تاثیر طلاقش روی والدینش حرف میزنه.

یه جمله جالبی در مورد نحوه پذیرش خبر طلاقش  توسط مادرش داشت که اینجوری بود (اگه یکی دوتا کلمه نسبت به دیالوگ اصلی کم و زیاد شده، به بزرگی خودتون ببخشید) :

She's been told , but she hasn't heard yet

(بهش گفته شده، اما اون هنوز نشنیده.) 

قضیه مادرم میریام دقیقا حکایت ترامپه. بهش گفتن که دیگه رئیس جمهور نیست. ولی هنوز نشنیده!

  • سارا
  • دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹

پینوکیو

دماغش کمی باد کرده و نوکش سرخ بود. ازش پرسیدم: گریه کردی؟

صورتش رو برگردوند تا نگاهش به نگاهم نیفته: نه. برای چی باید گریه کنم؟

شاید کارلو کلودی هم یه روزی با دیدن چنین صحنه ای، ایده نوشتن داستان پینوکیو به سرش افتاده ... 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۹ آبان ۹۹

یک آدم خودخواه

+ تقریبا دو ماه پیش بود که تصمیم گرفتم استفاده از تلگرام و اینستاگرام رو محدود کنم. چون دیدم که عملا ساعت های زیادی رو میشینم پای مرور محتوای بی ارزش و از خیلی از کارها عقب میمونم.

کتاب کار عمیق از کال نیوپورت هم مهر تاییدی بر تصمیمم زد و باعث شد بیشتر از قبل برای بهتر شدن تلاش کنم. اینستاگرام رو پاک کردم و گاهی فقط با کروم یه سرکی میزدم.

همه چیز خوب بود تا سر انتخابات.

به خودم که اومدم دیدم ای دل غافل! دوباره شده همون آش و همون کاسه. جوری که چک کردن این دو تا اپ تبدیل به اعتیاد شده. هروقت میشینم، بلند میشم، یه کاری رو تموم میکنم یا میخوام یه کاری رو شروع کنم، حتما اول باید اخبار تعداد رای های الکترال ایالت های آمریکا رو چک کنم.

خلاصه که بعد از این انتخابات، دوباره میرم توی کمپ ترک اعتیاد.

 

++ زمان دبستان و راهنمایی یه همکلاسی داشتم که به خاطر یه نقص مادرزادی، نمیتونست درست راه بره، نمیتونست درست دستاش رو حرکت بده و خوب حرف بزنه. نمیدونم اسم بیماریش چی بود. ولی بعدا یکی دو نفر دیگه رو هم دیدم که همون مشکل رو داشتن. مثل آقای فال فروش ایستگاه بیهقی که معمولا کنار اتوبوس های آفریقا می ایستاد و فال میفروخت. 

ماها هیچ وقت مهتاب رو اذیت نکردیم. هیچ وقت هلش ندادیم. هیچوقت مسخره اش نکردیم. در عوض، هر روز یکی مون مسئول این میشد که زنگ های تفریح، دست مهتاب رو بگیره و از پله ها ببرتش پایین تا بره توی حیاط مدرسه قدم بزنه و آب بخوره و دستشویی بره و بعد هم توی بالا رفتن کمکش کنیم. از سر اجبار نبود. اتفاقا خیلی دختر دوست داشتنی و باهوشی بود. اگرم کسی از مهتاب خوشش نمی اومد، بهش نزدیک نمیشد و خیلی باهاش حرف نمیزد. همین. و اتفاقا من یکی از کسانی بودم که به مهتاب خیلی نزدیک بود و دوستش داشتم.

چندوقت پیش داشتم فکر میکردم که ماها اون موقع چه قدر آدم بودیم. و به این فکر کردم که شرایط مهتاب هایی که توی مدارس الان با بچه های الان مجبورن سر کنن چه قدر اسفناک باید باشه. ( درواقع یه جورایی واسه خودم رفته بودم بالا منبر و به این فکر میکردم که نه فقط "ما (همکلاسی های دبستان و راهنمایی ام)"، بلکه "من" چه قدر خوبم! فقط به خاطر اینکه با مهتاب خیلی خوب بودم و خیلی وقتا "کمکش (!)" میکردم.)

سناریو دوم مربوط به یکی دیگه از دوستامه که خانواده شون به شدت مذهبی بودن. خودش هم دختر واقعا خوبی بود. دوستش داشتم و رابطه مون عالی بود. خیلی وقتا مخصوصا سوم راهنمایی با هم میرفتیم خونه. خونشون کوچه پشتی و به موازات خونه ما بود، طوری که اگر ملیحه پنجره اتاقش رو باز میکرد، حیاط خونه ما و پنجره اتاق من رو میدید.

گاهی با هم از طریق پنجره به پنجره ارتباط داشتیم. اینطوری که اون پنجره رو باز میکرد و داد میزد : سارااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. و من دوان دوان خودمو میرسوندم به پشت پنجره و بعد اطلاعات لازم رو تبادل میکردیم. رابطه مون اونقدری خوب بود که وقتی توی دبیرستان مدرسه هامون فرق داشت و اون رفته بود رشته انسانی، ازم خواست که برم بهش ریاضی درس بدم چون نمره هاش خیلی بد شده بود. منم با کمال میل قبول کردم. تازه اون روز بهمون کلی هم خوش گذشت.

 

خلاصه که امروز، در تب و تاب پیگیری نتایج انتخابات، دیدم هردوشون، هم مهتاب و هم ملیحه توی اینستاگرام منو پیدا کردن و پیام دادن. و چون پیج ام باز بود، فالوو هم کردن. و باید اعتراف کنم که وقتی اینو دیدم، حالم بد شد. و از اینکه حالم اینقدر بد شد به شدت تعجب کردم.

راستش بخوام روراستِ روراست باشم، فکر میکنم دلیلش رو میدونم.

پیج ملیحه باز بود و به خاطر همینم خیلی سرسری به مطالبش نگاه انداختم. مطالبش به شدیدترین حالت ممکن مذهبی بودن. تا همین اواخر همچنان عکس های سردار سلیمانی رو گذاشته بود. پر از عکس های مشکی تسلیت شهادت امامان و مرگ بر آمریکا بود.

راستش یه جورایی ترسیدم. تفاوت اعتقادی ما توی این سالها خیلی زیاد شده. مال من کمرنگ تر شده و مال اون به شدت پررنگ. میدونم که این آدم، آدمی نیست که من میشناختم و ایضا، سارایی که اون یه زمانی میشناخت هم دیگه وجود نداره. و این منو ترسوند. نمیدونم چرا. ولی حسم دقیقا ترس بود. ترس از این همه تفاوتی که بینمون به وجود اومده و ارتباطی که نمیخوام با این شرایط از سر بگیرم. 

راجع به مهتاب هم راستش حرف دوست صمیمی دبستانم (که بعدا باهم همکار شدیم) روم تاثیر داشت. میگفت مهتاب خیلی عوض شده. و تمام مدت و هر روز براش پیام میفرسته و هی بهش میگه که چه قدر دوستش داره.

وقتی داشت برام تعریف میکرد، میگفت که چه قدر اعصابش از دست مهتاب به هم ریخته و آرزو میکنه کاش اصلا شماره همدیگه رو نداشتن. دقیقا وقتی دیدم که مهتاب فالوو ام کرده و پیام گذاشته، حرف های دوستم توی گوشم زنگ میزد. حس میکردم دلم نمیخواد کسی که فکر میکنه یه آشناست ولی عملا 13 سال از آخرین باری که حرف زدیم میگذره و با یه غریبه فرقی نداره، بیاد چشم بدوزه به زندگی ام و با پیام هاش خفه ام کنه. مخصوصا منی که میخوام این اپلیکیشن ها رو ببوسم و بذارم کنار. اون وقت که اگه پیام بده، از سر رعایت ادب هی مجبور میشم جواب پیام هاشون رو بدم. یعنی حس میکنم نباید بذارم که به خاطر شرایطش حس کنه دارم نادیده اش میگیرم و هی برم جوابش رو بدم.

اینجا بود که فهمیدم برعکس اون چیزی که فکر میکردم، من اصلا آدم خوبی نیستم. من یه آدم خودخواهم که خودم محور و مرکز دنیای خودمم و همه چیز رو برحسب معیار "راحتی سارا" میسنجم.

شاید یه زمانی توی گذشته‌های دور سارایی وجود داشت که دست مهتاب رو میگرفت و میبرد حیاط و باهم راجع به خیلی چیزا حرف میزدن یا سارایی که زنگ های ورزش حواسش به مهتاب بود که اذیت نشه، یا سارایی که با ملیحه، خیابون های حد فاصل خونه تا مدرسه رو پیاده گز میکرد و براش از دارن شان و آرتمیس فاول و الکس رایدر تعریف میکرد و با هم از مدرسه حرف میزدن، ولی دیگه اون سارا وجود نداره. و راستش رو بگم، نمیخوام هم وجود داشته باشه. خاطرات خوبن. ولی دلم میخواد که فقط در حد خاطرات خوب باقی بمونن و احساسات الانم اون تصاویر رو خراب نکنه.

هرچه قدر که نگاه میکنم، میبینم برخلاف اینکه میدونم این کار خودخواهانه است، دلم نمیخواد باهاشون ارتباط داشته باشم. تا بعدا اذیت نشم. تا مجبور نباشم نگاه های سنگین مهتاب رو روی خودم داشته باشم و جواب پیام هاش رو بدم یا اینکه دیدن پست های ملیحه، سوهان روحم بشه. من آدم خوبی نیستم. به خاطر همینم جوابشون رو نمیدم.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۵ آبان ۹۹

سرنوشت ما، در گرو انتخابات کشوری که میلیونها کیلومتر با ما فاصله داره

+خیلی بامزه است که افکار متعصابه یه کشاورز کم‌سواد توی یکی از نقاط دور افتاده در آمریکا میتونه خیلی راحت روی سرنوشت من تاثیر بذاره، نه؟ رای این کشاورز قراره آینده من رو شکل بده! 

 

** تقریبا چهارسال پیش بود. همون موقعی که ترامپ انتخابات رو برده بود و کلینتون رو کنار زده بود. من از شنیدنش شوکه شده بودم. همون موقع با مدیرعاملمون یه جلسه داشتم و بحث به ترامپ هم کشیده شد. دقیقا یادمه که با یه ژست  «من کلی از سیاست سر در میارم» یک پایش رو روی پای دیگه انداخت و گفت: اینکه به نفع ماست. ترامپ یه آدم احمقه که خیلی راحت میشه بازیش داد.

خب، فعلا اونی که بازی خورده ما هستیم. 

 

+++نمیدونم اگه کلینتون رئیس‌جمهور شده بود، الان وضعیت ما چطور بود. یعنی میخوام بگم خیلی احمقانه است که انتخابات یک کشور دیگه اینقدر روی سرنوشت ما تاثیر داره. ما، برعکس اون چیزی که ادعا میکنیم، خیلی ضعیفیم. 

 

++++ من نمیتونم این قضیه رو بفهمم که چرا آمریکا هم درگیر بد و بدتر شده. مال خودمون رو درک میکنم. ولی دیگه آمریکا رو نه. یعنی هیچکس بهتر از اون بایدنِ زوالِ عقل گرفته نبود که بیارنش بالا و کشور رو دچار تنش نکنن؟ 

 

+++++ فکر کنم هالووین واقعی یه چند روز دیگه شروع بشه! 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۱ آبان ۹۹

از اینور اون‌ور (3)

+ اگه با دکتر میم آشنایی دارین که هیچی. ولی اگه بار اولیه که اسمش رو میشنوین، لطفا یه سر کوچولو به این پستش بزنین و اگه دوست داشتین، توی چالش جالب و به شدت آموزنده ای که گذاشته شرکت کنین.

(کم پیش میاد کسی اینطوری مفت و مجانی، با کیفیت و بدون چشم‌داشت به بقیه چیز یاد بده. خلاصه که دو دستی وبلاگش رو سفت بچسبین تا از کف‌تون نره:))) )

 

++ کتاب‌ها قدرتهای عجیب و غریبی دارن. یکی از قدرتهای شگفت انگیزشون هم اینه که گاهی اوقات زمان خونده شدنشون رو خودشون تعیین میکنن!

مثلا شما میری کتاب فروشی و کتابی که چشمت رو گرفته میخری. بعد از چند روز میبینی که دست و دلت به خوندنش نمیره و بعد، کتاب مجبور میشه مدتها توی قفسه منتظر بشینه تا حس و حال خوندنش بیاد. (درواقع شما فکر میکنی که کتاب مجبوره منتظر بشینه، درحالی که این عزلت، کاملا خودخواسته است) سه سال طول میکشه که بری سراغش. اما وقتی که بازش میکنی، میبینی اون کتاب دقیقا چیزی بوده که توی اون شرایط روحی بهش احتیاج داشتی یا یه راهنمای کامله برای وضعیتی که توش گیر کردی و اگر سه سال پیش کتاب رو خونده بودی، اصلا به کارت نمیومد.

به زبان دیگه، یعنی هنوز وقت خوندن اون کتاب نرسیده بود. کتاب نمیذاره بری سمتش و وقتی که زمانش برسه، خودش صدات میکنه و تو بدون هیچ مقاومتی (که تا قبل از اون هربار که به خوندنش فکر میکردی، تمام وجودت رو فرا میگرفت) میری کتاب رو از قفسه برمیداری و شروع میکنی.

سه روز پیش به یکی از همین کتابها در مورد عزم و اراده برخوردم:))

 

+++ پیرمرد طبقه پایینی‌مون کرونا گرفته بود و حالش به قدری بد بود که توی بیمارستان بستری اش کرده بودن. دخترش تمام روزهایی که بستری بود رو توی بیمارستان و کنار پدرش گذرونده بود. میگفت:

وحشتناک بود. لحظه به لحظه کد قرمز اعلام میشد و دکترها و پرستارها از این اتاق به اون اتاق میدویدند. داد میزدند، فریاد میزدند و خسته بودند. میدون جنگی بود برای خودش. با هر کد قرمزی که اعلام میشد، یک آدم از دنیا میرفت. شانس نجات کدهای قرمز خیلی کم بود.

یکبار خانمی اومد برای پذیرش. حالش بد بود. خیلی بد. نمیتونست درست راه بره. گفت کرونا داره. من هم درست روبه روی میز پذیرش نشسته بودم و همه چیز رو میدیدم و میشنیدم. پرستار بهش گفت که نمیتونه پذیرشش کنه. خانم اصرار کرد و گفت حالش خیلی بده. پرستار گفت جا نداریم و نمیتونیم شما رو قبول کنیم. خانم باز هم اصرار کرد. بعد، خیلی ناگهانی، افتاد روی زمین. مرده بود.

پرستارها به چه کنم چه کنم افتاده بودند. به دکتر میگفتند برای علت مرگ ننویس کرونا داشته. چون پذیرشش نکرده بودیم. دکتر میگفت پس چی بنویسم؟ پرستارها میگفتند اگر بنویسی از کرونا مرده برای بیمارستان و بخش بد میشه...

راستش نمیدونم آخرش علت مرگ رو چی نوشتن. چون من دیگه نتونستم ادامه مکالمات دختر همسایه با مامان رو که استراق سمع میکردم بشنوم. اما ماجرا تا همین جاش هم به قدر کافی سورئال و ناراحت‌کننده است. حتی اگه اون خانم رو پذیرش هم میکردن، بازم فرقی در سرنوشتش با وضعیت وخیمی که داشت ایجاد نمیکرد. و مشکل، نوع برخورد کادر بیمارستان با بیمار هم نیست. چون شرایط و کمبودها اینطور ایجاب میکنه.

اما نمیدونم بقال سرکوچه که در روز با صد نفر ارتباط مستقیم داره و همچنان با بلاهت و افتخار تمام ماسک نمیزنه، اگه همچین صحنه‌ای رو ببینه چی کار میکنه.

یا مردان و زنان به شدت خانواده‌دوست و اغلب بدون ماسکی که روز تعطیل دست بچه‌هاشونن رو میگیرن و میان توی چمن های پارک، بساط جوجه و چایی‌شون رو پهن میکنن و با افتخار به بچه هاشون نگاه میکنن که دارن اینطرف و اونطرف میدون. همچین آدمایی با دیدن خانمی که یهویی اینطور جلوی پیشخوان پذیرش بیمارستان میفته روی زمین و میمیره یا در شرایطی که لحظه به لحظه کد قرمز رنگِ مرگ اعلام میشه و در روز، شاهد مرگ صدها نفر در یک بیمارستان کوچک باشن، چه کار میکنن.

اصلا ممکنه یک درصد به این فکر کنن که این منم که توی این مرگ و میر نقش داشتم و بخشی اش ممکنه تقصیر من باشه؟ بعد از دیدن اینها، بازم میتونن با یه لبخند ابلهانه روی لب هاشون، بساط جوجه و چاییشون رو توی پارک پهن کنن؟

 

++++  قیمت امتحان آیلتس و تافل بیشتر شبیه یه جوک بزرگ میمونه تا قیمت!

 

+++++ دیروز داشتم قسمت سوم داستان آتیلا امبروش رو از پادکست چنل‌بی گوش میکردم و تازه از قیمت های جدید و قشنگ آزمون آیلتس با خبر شده بودم. خب آدم اینجور وقتا فکرش به جاهای درستی کشیده نمیشه! مخصوصا وقتی هم که میدونه نیروی پلیس خودمون همچین تیز و بز نیست.

یعنی نیروی پلیسی که نتونه بعد از سه سال دزدی رو بگیره که رفته گاوصندوق یه سازمان دولتی رو زده، کارتهای بانکی درون صندوق رو هم برداشته (که فیش رمز بانکشون کنارشون بوده) و موقع برداشتن پول از عابربانک، دوربین تصویرش رو هم گرفته، واقعا این نیروی پلیس به چه دردی میخوره؟ این همه دوربینی که توی این شهر کوفتی نصب شدن، فقط روی شال خانم ها زوم کردن. اما نمیشه رد دزدی رو که رفته از عابربانک پول گرفته با دوربین‌ها پیدا کرد.

دیگه اگه دیدین سه ماه دیگه اومدم از مرسدس‌بنزی نوشتم که تازه خریدم، بدونین جریان چی بوده:))

و البته اون کتاب راجع به عزم و اراده هم (که در بالا در موردش گفتم) احتمالا چندان بی تاثیر نبوده:))

  • سارا
  • چهارشنبه ۷ آبان ۹۹

بیست و هفت سالگی

برای تولدم، یه عالمه عزم و اراده و لازانیا میخوام.

کاش پری مهربون میومد و عصاش رو تکون میداد و یه عالمه گَردِ عزم و اراده روی سرم میریخت و میگفت: فرزندم! این هدیه من به توست به مناسبت تولد بیست و هفت سالگی ات. ازش خوب استفاده کن!

منم میگفتم چشششششششششششم! روی این جفتِ تخمِ چشمام!

و دیگه از اون به بعد مینشستم و کارهایی رو که از خیلی وقت پیش برنامه دارم انجامشون بدم، عین قرقی انجام میدادم.

لازانیا هم میخوام. برای این یکی لازم نبود دست به دامن پری مهربون بشم. اما از اونجایی که هیچ کدوم از موادش رو نداریم و ملکه مادر هم اعلام فرمودن که حوصله اش رو ندارن، برای این یکی هم مجبوریم به دامن پری چنگ بندازیم و بگیم بی زحمت یه ظرف لازانیا هم بفرسته این پایین.

 

+ همیشه فکر میکردم 27 سالگی ام باید خیلی خفن باشه. کلی طبیعت گردی و کافه گردی و پیشرفت های شگرف در کار. تصور میکردم که تا اون موقع ماشین خودم رو گرفتم و یه شغل خوب با درآمد قابل قبول دارم. یعنی تونستم زیر پام رو محکم کنم. اما خب، متاسفانه کرونا (مغضوب علیه)، ترامپ (لعنت الله علیه) و سران کشور (...) دست به دست هم دادن تا آرزوهای ساده من و میلیونها نفر دیگه رو به گند بکشن. (عملا زیر خاک دفنشون کنن و بعد دست به کمر بایستن و قاه قاه بخندن) به خاطر همینم برای اینکه همه چیز رو دور بزنم و از اول شروع کنم، به کلی عزم و اراده نیاز دارم. به خاطر همینم از خداوند رحمان استدعا دارم که دست منو بگیره، هرگز رها نکنه و کمکم کنه بتونم کارهایی رو که باید انجام بدم، شروع کنم و به سرانجام برسونم ...

 

++ دلم برای دلی و صدف، دو یار غارم، شده اندازه منفذ یه سلول برای عبور مواد غذایی! هرسال برنامه میریختن که منو برای تولدم غافل گیر کنن (و این کار، با در نظر گرفتن اینکه سال قبلش هم منو غافلگیر کرده بودن، نیاز به کلی خلاقیت داشت که کاملا از پسش بر میومدن و هربار منو شوکه میکردن!) ولی امسال تاکید کردم که به خاطر کرونا دست به هیچ کار غافلگیرانه ای نزنین. 

میدونم که هردوشون الان به شدت درگیر پایان نامه شون هستن و نهایتا تا آخر پاییز باید دفاع کنن و سرشون خیلی شلوغه. ولی دلم به شدت خندیدن باهاشون رو میخواد. دلم کیک خوردن توی پارک با چایی داغ و بغل کردنای سه نفره مون رو میخواد که یه مثلث تشکیل میدادیم و با هم اشک میریختیم و میخندیدیم.

دلم براتون تنگ شده لعنتیا...

  • سارا
  • شنبه ۳ آبان ۹۹

این من هستم

1. یک تنبل کمالگرا (یعنی تنبلی که میدونه تنبله و نباید تنبلی بکنه، به خاطر همینم به خودش سخت میگیره و با زور و زحمت، به خودش فشار میاره تا کارها رو انجام بده. اما وقتی شروع میکنه و روی غلتک میفته، اونقدر روی همه چیز، حتی ریزترین جزئیات و ریزه کاری‌ها دقیق میشه که پدر خودش رو در میاره.)

 

2. عاشق داستان خوندن، داستان نوشتن، کتاب خوندن، یادگرفتن و یاد دادن

 

3. یک نیمه‌درون‌گرا که گاهی، فقط دوست داره سکوت کنه و همه صداهای عالم رو بشنوه، گاهی هم دوست داره زیر نور استیج باشه و متکلم الوحده، داستان تعریف کنه، آدم ها رو بخندونه و عکس العمل هاشون رو تا ابد توی ذهنش ثبت کنه

 

4. خودخواهِ بی اعصاب صادق، با کلی اخلاق های مزخرف دیگه

 

این چالش (که تقریبا خیلی از اصول و قواعدش رعایت نشده) به دعوت دوست گل و بلبلم، زهرا بود که لبیک گفت و ماهم یاعلی گفتیم.

اصل چالش هم اینجاست.

  • سارا
  • پنجشنبه ۱ آبان ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب